مجید شفق
شاعر دلخسته!
قفلم و تو شاه کلید منی
خاطره ی عشق و امید منی
نوری و چون صبح بهاران زلال
عطر گل و نقل و نبید منی
رنگ بنفشه است به گیسوی تو
سبزهی نوروزی و عید منی
نیست بهاران به سبک بالی ات
مرغ همایونِ فرید منی
باغچه ای پر ز گل اطلسی
سرو صنوبر وش و بید منی
حرف بزن ای سخنت شهد ناب
چون هدفِ گفت و شنید منی
چشم تو گوید به زبان سکوت
شاعر دلخسته شهید منی
گشتم و للّله ندیدم کسی
چون تو دلارا که وحید منی
با تو گذشته همه ی عمر من
همسفرِ موی سپید منی
ای می دوشین پر از نوش من
باده ی آمال بعید منی
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
رؤیای رنگین !
امشب آن رؤیای رنگینِ بهاران خواهد آمد
مثل گل از لابلای باد و باران خواهد آمد
یار دیرین شوخ و شیرین گیسوانش نافه ی چین
لولیانه پر ز عطر نوبهاران خواهد آمد
خواهد آمد خنده بر لب پای کوبان دامن افشان
شوخ چشم من پر از نقش و نگاران خواهد آمد
خواهد آمد پر تمنا عاشقانه بوسه انگیز
آنکه بودش چشم من در انتظاران خواهد آمد
جلوه انگیز خیالم ماهتاب بی مثالم
از گل و از سبزه و از لاله زاران خواهد آمد
چون پرستو پر گشوده بوی گلها را ربوده
مرغک زیبای من از کوهساران خواهد آمد
با نسیم نوبهاری همچو آواز قناری
آن پریواره به سوی دوستداران خواهد آمد
با وقاری شاعرانه شاهکاری جاودانه
روزگاری از میانِ شاهکاران خواهد آمد
تا کند تعبیر خوابِ تلخ و شیرین شبم را
بامدادی چون پیام غمگساران خواهد آمد
تا بَرد دل را به قصر دور دست آرزوها
از بهشت قصه های روزگاران خواهد آمد
تا غم از خاطر مرا در برکه ی شبنم بشوید
دستش از گل گیسویش از آبشاران خواهد آمد
آن شُکوه اسم اعظم نام او را همچو مریم
کنده بودم بر درختان یادگاران خواهد آمد
بعد از اندوه شفق ها با بشارات فلق ها
مهر من آن مظهرِ کامل عیاران خواهد آمد
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
ماهتاب گمشده !
امشب چرا به گریه دلم وا نمی شود
ماهم ز پشت ابر هویدا نمی شود
دل را چگونه توبه دهم از خیال عشق
جز با صفای اشک دلم وا نمی شود
زآن آتشی که شعله به جانم فکنده است
یک شب نشد که دیده چو دریا نمی شود
جز مرگ چاره نیست دلم را دریغ و درد
کاین مرده زنده با دمِ عیسا نمی شود
بیمار دل کجا رود ای دوست ؛ همتی
کاین دل به غیر مرگ مداوا نمی شود
تا چون نسیم از سرِ ما پا کشیده ای
هرگز شکفته بی تو دل ما نمی شود
چون بوته های مرده میان کویر خشک
گلهای آرزوم شکوفا نمی شود
ای ماهتاب گمشده در شام تار من
چشمت چرا ستاره ی شبها نمی شود
عشق مرا اگر بپذیری ز راه لطف
هرگز دلم شکسته و تنها نمی شود
دل با حضور عشق صبوری نمی کند
پندش چه میدهی که شکیبا نمی شود
دست امید اگر نزند آتشم به دل
دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود
آن آهوی رمیده ز چنگ شفق گریخت
گفتم که : رام می شود ؛ اما نمی شود
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
مرد تنها !
من می شنیدم هق هقش را از سرِ درد
وقتی که با خود مرد تنها گریه می کرد
مردی که همچون خار در صحرای غربت
دست زمانش سالهای سال پرورد
مردی همه ستوارگی ؛ هنگامه انگیز
مردی همه دریا دلی در دشت ناورد
همچون درخت ارغوان در فصل پاییز
در پرتگاه زندگی پژمُرده و زرد
می آید اکنون کوله بار غصه بر دوش
سر در گریبان بُرده و خاموش و دلسرد
هرگز نمی دانم کدامین دست بیداد
این شوکران را از برایش هدیه آورد
باری ؛ به پیش چشم عالم مشت او را
این گریه های جانگزای تلخ وا کرد
جز کنج عزلت مردمی را نیست مسند
وقتی که اینجا پر حرامی هست و شبگرد
می دیدمش چون گرد بادی می گریزد
از پهندشت زندگی؛ زین خیل نامرد
آری ! منم آن مرد تنهایی که می گفت
بیزارم از این زندگی ؛ از این همه درد
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
معبد زرتشت !
روزگاری شد که زین مردم صدایی برنخاست
وز کف این کوچهها آهنگ پایی برنخاست
بغض غمها در گلو ماند و کسی چیزی نگفت
سرد مهری سوخت دلها را نوایی برنخاست
کاروان عمر ما رفت و به خواب غفلتیم
زین شتابان قافله ؛ بانگ درایی برنخاست
شور آزادی ندیدم در دل این بندیان
خشک شد چشمم به راه و رهگشایی برنخاست
شعله ی غم سوخت دلها را میان سینه ها
وز لب کس ناله ی درد آشنایی برنخاست
آسمانها تیره شد از ترک تازی های زاغ
دیده ها خشکید و از جایی همایی برنخاست
آتش امید در طوفان غم خاموش شد
آرزو مُرد و جوانمردی ز جایی بر نخاست
مُهر خاموشی ز وحشت روی لبها نقش بست
یک جهان فریاد بود امٌا ندایی برنخاست
خاک این ویرانه ده را نیز یغماگر ربود
پاس آن را با حمٌیت کدخدایی برنخاست
معبد زرتشت را خاموش می بینم ، دریغ
کز دیارِ پارسایان، پارسایی برنخاست
اهرمن کیشی چنان گسترده شد کز روی صدق
رو به سوی آسمان دستِ دعایی برنخاست
سر به جیب خامشی بردیم همچون مردگان
زانکه از این زندگان چون و چرایی برنخاست
کشتی ما غرقه شد در بحر نومیدی شفق
منتظر ماندیم امٌا ناخدایی برنخاست
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
🔴
چراغ روشن شبها !
ای دو چشم سبز تو دریای من !
عشق تو چون وسعت دنیای من
نشئه می بارد ز مرجان لبت
ای شراب کهنه ی گیرای من
چون درخت ارغوان در نوبهار
می شود رنگین ز تو رؤیای من
عاشقی را در دلم لبریز کن
ای پری رخساره ی زیبای من !
آبشار مخمل گیسوی تو
سایه افکنده به سر تا پای من
گوش جان را داده بر گفتار تو
این دل بی همدم تنهای من
گمشدم در کوچه های زندگی
ای چراغ روشن شبهای من
در بُناگوش تو هرشب تا سحر
دوستت دارم بود نجوای من
با غزل تا اوج تسکینم بَرد
آن دو چشم شاعر شیوای من
آفتابم غرقه در چشمان تو
چون غروب ای دیده ات دریای من
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
ای باد نوبهار !
ای باد نوبهار ! کجا می بری مرا ؟
در عالم خیال ، ز جا می بری مرا
دارم به دل هوای رسیدن به ناکجا
آخر بگو بگو که کجا می بری مرا
در حیرتم که چیست در افیون سیر تو
کز خار و خاک سوی سما می بری مرا
سرچشمه ی امیدی و با مهر خویشتن
تا سر زمین عشق و وفا می بری مرا
هر نیم شب به بال امیدم ز فرش خاک
تا سایه سار عرش خدا می بری مرا
ای پیک آسمانی تازان ز کام یأس !
شاید به کنج دنجِ دعا می بری مرا
پرواز مهر تو پر و بالی دگر دهد
وقتی به دشت خاطره ها می بری مرا
همچون خیال صبح بهاران مُشک بار
تا رهگذار باد صبا می بری مرا
بربط زنان به بانگ هدی همچو لوک مست
همراه خود به شور و نوا می بری مرا
مانند ماه در دل دریای موج خیز
چون زورقی ز خویش رها می بری مرا
گویا که آگهی گل و گلزارم آرزوست
کز این خزان غم به صفا می بری مرا
شاعر: مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶
|
قبیلهی عشق!
گل شکفتهی من، نوبهار را مانی
عروس پردگی لالهزار را مانی
دمیده از رخ تو آفتاب صبح امید
فروغ دیدهی شب زندهدار را مانی
ز ساز نالهی تو سوز دل بود پیدا
غریب خستهی دور از دیار را مانی
مراست در دل شب با خیالت آرامش
قرار بخش دلِ بیقرار را مانی
تو از سلالهی نوری و از قبیلهی عشق
طلیعهی سحرِ انتظار را مانی
تن تو عطرِ بهاران جانفزا دارد
نهال یاسِ پرُ از برگ و بار را مانی
تو برگ چشمنواز کتاب ( ارژنگی)
که آفریده در آن نوبهار را (مانی)؟
مجال ناله نباشد ز دست تو ای ماه!
که اشکِ جاری بی اختیار را مانی
جسور و خانه برانداز همچنان سیلی
اگر چه در نظرم آبشار را مانی
هماره مهر تو ناپایدار میماند
به کارِ عهد و وفا روزگار را مانی
به دلنوازی تو اعتماد نتوان داشت
دو روزه هستی بی اعتبار را مانی
ز نقش روی تو خوشتر ندید چشم شفق
به کارگاه هنر شاهکار را مانی
شاعر: استاد مجید شفق
*
http://lalazad.blogfa.com
فضل الله نکولعل آزاد
http://faznekooazad.blogfa.com
سرودههای آزاد
http://fazlollahnekoolalazad.blogfa com
گنجور شعر
http://f-lalazad.blogfa.com.
مطالب ادبی آزاد
http://karshenasaneadabiatefarsi.blogfa.com
کارشناسان ادبیات فارسی
http://www.nekoolalazad.blogfa.com
زیر درخت گیلاس
http://nazarhayeadabi.blogfa.com.
نظرهای ادبی کارشناسان
http://nekooazad.blogfa.com
گنجینهی ضربالمثل

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
|

🔲
🔲
اذالشّمس و کوّرت و اذالنّجوم انکدرت و اذالجبال سیّرت ....
{هنگامی که خورشید بیفروغ شود و هنگامی که ستارگان فرو ریزند و هنگامی که کوهها از جای خود برکنده شوند} {روزی که در صور دمیده شود} {آنگاه که گورها زیر رو شوند، در آنروز مردم پراکنده از قبرها بیرون میآیند تا اعمالشان را به آنها بنمایند}
*
زمین چاک شد کوه بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پاخاست هنگامهی رستخیز
همه دیدهها سرخ و خونابهریز
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نماند زمان
سراسیمه در کوه و صحرا وحوش
ز اعماق دریا برآید خروش
دمیده بسی نفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
«مرحوم مهدی سهیلی»
🔲
برای سرودن این شعر از آیات قرآنی مدد جستهام و اگر تاثیری بر خواننده بگذارد، اجر خود را از خدا دریافت کردهام!
[مردم قیامت را دور میپندارند ولی ما آن را نزدیک میبینیم]
(سورهی معارج آیهی ۶)
[و روزی که خداوند آنان را در محشر گرد آورد، چنانکه گویا ساعتی از روز را در قبر آرمیدهاند]
(سورهی یونس آیهی ۴۵)
مادامیکه بر بلندای کاخگونههای زیبا مینگرم، صحنهی روز معاد و ریزش کوهها در نظرم جلوه میکند. آنگاه فرو ریختن ساختمانها در ذهنم بهتصویر کشیده میشود و آنلحظه این دنیای فریبای فانی در نظرم بیارزش میگردد و ارزشهای پوشالی در برابر دیدگانم فرو میریزد!
ناگاه بهیاد زرپرستان و دورویانی میافتم که دم از دین خدا و عرفان الهی میزنند و حتا در سنین رو به مرگ هم دست از کسب این ظواهر پوچ و پوشالی برنمیدارند. از عوام میربایند، آنان را با گرسنگی آشنا میکنند تا خود را سیراب سازند!
از خود میپرسم، آیا زیوردوستان و زرپرستان نمیدانند، روز معاد نزدیک است؟
آیا نمیدانند؛ عمر آدمی چون باد میپوید و بهسوی مرگی میرویم که دقایقی پس از آن قیامت است و ...
🔳

🔳
معاد
بهنام خداوند بیانتها
خطاپوشِ دانندهی راز ما
خدایی که برتر ز اندیشههاست
بسی دور از اوهام و پندار ماست
ز اوصاف فرزانگان سرتر است
ز هرچه شریکش کنی، برتر است
تو ای خالق ابر و طوفان و باد
شریک و همانند دور از تو باد
همه ملک امر ترا میبرد
به تعظیم تو سر فرود آورد
جهان پیش تو ذرّهای بیش نیست
هماورد تو ای خداوند کیست؟
تو ای قادر مطلق بینیاز!
تویی خالق پاک بندهنواز
هر آنبار از باغ، گل چیدهام؛
در آن جای پای ترا دیدهام
خدایا! ندانم که خود کیستم
تنم یا که روحم بگو، چیستم
تو گویی که ای نیست، موجود شو
تو ای خاک خشک زمین رود شو
پدید آید، از نیستی هر وجود
روان گردد، از سینهی خاک، رود
زمین و زمان و همه کوهها
ستایش کند، خالق خویش را
که من نیست بودم، شدم، هست از او
از این آفرینش شدم، مست از او
من از باغ توحید گل چیدهام
خدا را به چشم دلم دیدهام
خدا در سرشک ستمدیدههاست
درون دل و جان غمدیدههاست
همه آفرینش به تسبیح اوست
که سرمستم از بادهی عشق دوست
خدا از رگ جان تو ای بشر
به تو هست، بسیار نزدیکتر
خدا آگه از نیّت و رازهاست
که او باخبر از دل و جان ماست
خداوند جانآفرین زنده است
به اسرار هر سینه داننده است
تو ای آن که با خویش بیگانهای
تو خود برترین صنع جانانهای
جهان را خدا کرده تسخیر تو
بَرَد ظلمت و آورد روز نو
جهان گشته از نقش او رنگرنگ
که گوهر برون آید از کوه و سنگ
بنا کرده کوه بلند وزین
که از هیبت آن نلرزد، زمین
مرو راه، با کبر و ناز ای بشر!
که روزی کند، کس ز خاکت گذر
بدا بر تو ای مشرک بینوا
نشد، درد شرک تو آخر دوا
تو کز خون بسته پدید آمدی؛
چه مغرور کردت ز خود دم زدی؟
تو دانی که خورشید عالم ز کیست؟
چراغ شب آسمان بهر چیست؟
مه شب ز خورشید تابنده است
که از شام تا صبح رخشنده است
نگه کن، به چشم خرد صنع دوست
که در خطّ هر برگ آثار اوست
که هر برگ از آن خط غذا میخورد
ببین آن غذا از کجا میخورد
کبوتر که آید برون از نهان
درآید به پرواز در آسمان
چه کس میتواند بهغیر از خدا
نگه دارد آن را درون هوا؟
نگه کن پر و بال پروانه را
ببین نقش زیبای جانانه را
چه طرح ظریفی به روی پر است
چه شور لطیفی در آن پیکر است
چه دانی که این نقشها بهر چیست!
که طرح پر شاپرکها ز کیست؟
تو ای مشرک ملحد بینوا
که بت نیست، اسباب قرب خدا
مرو راه تاریک بیدانشی
ز فرمان ایزد مکن سرکشی
خدا را به اخلاص کن بندگی
که این شیوه باشد، ره زندگی
گمان کردهای مرگ پایان تست؟
تو پنداشتی، جسم بنیان تست؟
چو بانگ قیامت برآید ز صور
برآیند بیرون همه از قبور
مپندار باشد قیامت دروغ
که خورشید تابان شود، بیفروغ
شود روز وعده زمین چاکچاک
همه سر برآرند از قعر خاک
فرشته دمد در دل صور خود
برآید برون هر که از گور خود
همه گورها زیر و رو میشود
همه چهرهها سوی او میشود
تمامی دریا چو آتشکده
گنهکار از بیم حق غمزده
فرو ریزد، از آسمانها نجوم
همه خلق گریان بهحال هجوم
زمین بازگوید، خبرهای خویش
شود، از خبرها ستمگر پریش
شود، تیره ماه شب آسمان
شود، خیره چشم همه مردمان
که دوزخ در آن روز افروخته
گنهکار بد در دلش سوخته
همه مردمان سوی ایزد روان
ستمکارِ شرمنده بر سر زنان
مه و نور خارج شوند از مدار
همه اشکریزان بهحال فرار
فرود آید، از آسمان، ماهِ شب
گنهکار از آن صحنه در تاب و تب
بلرزد زمین و بمیرد زمان
شود، تکهتکه مه آسمان
فرو ریزد آن روز کاخ و دیار
پراکنده گردند، همچون غبار
شود، آسمان همچو سرب مذاب
ستمکار از غم شود، در عذاب
تمام ابهت فرو ریخته
ستمکرده هر سوی بگریخته
پراکنده گردند، سیارهها
همه خلق حیران، چون آوارهها
فرو ریزد، از بیم خود کوهها
مسطح شود، هر چه انبوهها
که سوداگران زراندوخته
در آتش سر و جانشان سوخته
خدا خشم بر کافر افزون کند
زمین و زمان را دگرگون کند
نشان میدهد قدرت خویش را
در آتش کند، رذل بدکیش را
به صحرای محشر سرافکندهاند؛
کسانی که گردنکشی کردهاند
بسی حاکمان هم در آتش شوند
همه پیروانش به دوزخ روند!
چو کافر بیفتد در آتشکده
ز هول عذابش شود غمزده
صدایی رسد آن زمان از خدا:
تو ای کافر ابله بینوا!
پناهی به غیر از خدا نیست نیست!
به غیر از خدا داور خلق کیست؟
که: امروز هنگامهی داوری است
که: امروز روز خداباوری است
ترا در جهان مهلتی دادهام
که دوری کنی، از گناه ستم
که شاید به یزدان خود رو کنی!
دل و جان خود را به یکسو کنی!
که شاید خدا را عبادت کنی!
تن خود از آتش صیانت کنی!
بود، حق همه وعدههای خدا
کنم، مشرکان را ز خوبان جدا
که کفار را یاوری نیست، نیست
بهغیر از خدا داوری نیست، نیست
تو ای کافر ملحد بینوا
بچش آتش گرم سوزنده را
برو گم شو، ای خصم! ای رذل پست!
سزای گنهکار بد آتش است!
شفیع تو کو تا وساطت کند؟
به وقت عذابت شفاعت کند؟
ندانستی ای ملحد بتپرست؛
که عمر بشر در زمین کوته است
برو گم شو از پیش رویم برو
برو در جهنم، برو دور شو!
که شرک است هر پرده در بندگی
دلت بود آلوده در زندگی
کجا روح، در هر کجا حاضر است؟
بر اعمال مخلوق ما ناظر است؟
بگوید ستمکرده در رستخیز:
کجاست ای خداوند! راه گریز؟
ز لطفت ببخشا گناه مرا؛
که ایمان بیاوردهام، ای خدا!
در آن ملک فانی ستم کردهام
چه ظلمی در این پیچوخم کردهام!
قدم در ره کفر بنهادهام
چه گنجینهای را ز کف دادهام
در آنجا زیادهروی کردهام
ز فرماندهان پیروی کردهام
سران را دوچندان عذابش نما
سران گمرهم کردهاند، ای خدا
صدایی رسد ناگه از آسمان
که: صد وای بر حالت کافران
که روشن بود این سخن چون شفق
نشسته خداوند در جای حق
ره حق سراسر پر از نور بود
دو چشمت مگر ای بشر کور بود؟
که امروز ایمان ندارد، اثر
دگر توبههاتان ندارد، ثمر
که امروز هنگامهی محشر است
دو چشم گنهکرده از غم تر است
ستم بر خلایق روا کردهای
بهجای عبادت ریا کردهای
چه ظلمی به مردم روا داشتی
به دلها نهال ستم کاشتی
ز دست تو جان همه در عذاب
همه وعدههای تو همچون سراب
چراغ امید همه بیفروغ
دروغ و دروغ و دروغ و دروغ
گمان کردی، افلاک بیهوده است
بشر از عبادات آسوده است
وساطت کجا و عبادت کجا؟
رذالت کجا و سعادت کجا؟
نه فرزند باشد، خداوند را
نه همتا و نه وسعت و انتها
برو گم شو، بییار و امید باش
در آتش شو آنجا تو جاوید باش
در آتش طعامت بهجز خار نیست
همه هستی تو، بهجز عار نیست
طعامت بهجز چرک و خون نیست، نیست
که روز تو جز تیرهگون نیست، نیست
ره حق کجا؟ راه باطل کجا؟
موحد کجا؟ روح غافل کجا؟
که دنیا مکان فریبندگی است
نگفتم که بازیچهای پیش نیست؟
تو ای کافر ابله بیخرد!
بود در قیامت جزای تو بد!
نگفتم؛ میازار روح یتیم؟
نگفتم؛ مشو با ستمگر ندیم؟
رسول خدا گفت: ای مردمان!
به امر خدایت بده گوش جان
همه بینوا را بکش سوی خود!
گدا را مران از در کوی خود!
تو گفتی که من از همه برترم؟
تو گفتی همه خلق را سرورم؟
مرا بردی از یاد در زندگی
نکردی خداوند را بندگی
که اسلام تسلیم مطلق بود
خضوع دل و راه برحق بود
ولیکن سر از پای نشناختی
چو دیوانه بر خلق ما تاختی
تو گفتی جهان را خداوند نیست؟
مرا با معاد تو پیوند نیست؟
یقین داشتی خالق این جهان
بود آن خداوند روح و روان
ولی در دعا شرک ورزیدهای
رهم روشن اما تو نادیدهای
که بین خدا و شما پرده نیست
دعا برترین شیوهی بندگی است
میان تو و دوست دیوار نیست
عبادت رهی سخت و دشوار نیست
فقط شرک در بت پرستی که نیست
چه دانی که شرک عبادات چیست
زمان قیامت تو میخواستی؟
شفیع عبادت تو میخواستی؟
هم اکنون زمان قیامت بود
عذاب تو هم بینهایت بود
چرا راه حق را تو بردی ز یاد
که: هر ذره را روز میعاد باد
که: ظلمی نباشد ز سوی خدا
بشر بر بشر میکند فتنهها
که: ظلمی نباشد ز درگاه دوست
چو روح عدالت ز درگاه اوست
در جنت حیّ قدرت مدار
بود، باز روی همه نیککار
در آنجا نباشد به زشتی کلام
فقط یک سخن آن سلام و سلام
خدایا بهسوز دل سوخته
بهآه غمانگیز لب دوخته
به روز معاد آبرویم مریز
که گردم سرافراز در رستخیز
ببار ابر رحمت بهرویم خدا!
دلم را ز غمها جدا کن جدا
تو ای خالق پاک قدرت مدار!
از آن ورطهی داغ دورم بدار
خدایا! ز عصیان من درگذر
مرا با گناهان ز دنیا مبر
که دانای اسرار پنهان تویی
سیهکارم و نور تابان تویی
به قلب پشیمان من کن نظر
از این مهد ناپاک پاکم ببر
ز گرد تعلق دلم پاک کن
اگر پاک کردی مرا خاک کن
دلم را پر از عشق و امید کن
که سرمستم از عشق توحید کن
ز بس از گناهان سرافکندهام
همه اشکم و از تو شرمندهام
ز ترس قیامت بلرزد تنم
شب و روز من گشته فریاد غم
تویی عاشقان بیگناهان تویی
پناه همه بیپناهان تویی
مرا قدرتی بخش آه ای خدا!
تو ای قادر پاک بیانتها!
که هنگامهی مرگ یادت کنم
ترا تا قیامت عبادت کنم
چه دارم بهجز شرم، روز معاد؟
به لطف و کرم حکم فرما نه داد
بهجز آه شب چیست سرمایهام؟
که در محضر تو فرومایهام
به جز سکهی اشک آه ای خدا
که ره توشهای نیست، آخر مرا
من از ماتم و فتنه دلخستهام
ولیکن به امید دل بستهام
تویی روشنیبخش دلها تویی
تویی ایمنیبخش دلها تویی
بیفروز در سینهام نور خود
که شادان روم در دل گور خود
تو نوری و من سایهی ظلمتم
تو شوری سراپا همه غفلتم
تویی در فراز و منم در فرود
منم روز و شب در قیام و سجود
تو دانای رازی و من جاهلم
تو آگاهی و من ز تو غافلم
تویی بینیاز و منم در نیاز
تویی در فراز و منم در نماز
تویی آگه از راز پنهان ما
منم غافل از اشک شب در دعا
تو نزدیک و من دور از قرب تو
ز من یکدم ای دوست غافل مشو
تو نزدیک و از تو جدا بودهام
کجا من بهیاد خدا بودهام؟
گهی واصل و گاه غافل شدم
گهی جاهل و گاه عاقل شدم
نه واصل که غافل ز حق بودهام
ز فرط گناهان بسآلودهام!
تو معبود پاکی و من عابدم
که خود بر گناهان خود شاهدم
منم بندهی کوی تو، شه تویی
که ناپاک هستم، منزه تویی
ز الطاف بیحد خود ای خدا!
در جنت خود بهرویم گشا
ندارد، صفا بیتو باغ بهشت
که باشد، بدون تو بسیار زشت
مرا در دعا رنگ و بویی بده
به روز معاد آبرویی بده
دلم روشنی بخش از نور خود
که مست تو برخیزم از گور خود
۱۳۶۵/۲/۲۲ سمنان
فضل الله نكولعل آزاد
* "بخش" و "نقش" قافیه نیستند
*
*
*****
🔲
🔲

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
|


رفیق جفا پیشه !
نه مأمنی ، نه هوایی ، نه روزن نفسی
ز دوستان هوادار من نمانده کسی
من آن همای پَر و بال بسته ام ای دوست !
که نیست راه گریزم ز محبس قفسی
نفس گرفت مرا از غم زمانه ، ولی
مراد خویش بجویم ز لطف همنفسی
ز دست مردم بیگانه خو ، نمی رنجم
که ما رفیق جفا پیشه دیده ایم بسی
مرا که دامن پاک است، در دلم دیگر
نه بیم شحنه بماند ، نه وحشتِ عسسی
اگر که گوهری ، از عمق بحر ، رنجه مباش
چه باک گر که نشیند به روی آب ، خسی
بهار عمر مرا گو خزان رسد که در او
نمانده بر دل زارم بهانه ی هوسی
شفق در آینه گویم به خویش کای همزاد !
مگر تو از رهِ یاری به داد من برسی ؟

شاعر : مجید شفق
Www.Fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
|
سالها بود میخواستم از حال و هوای (شفق ) شعری بسرایم
ناگاه صاعقه ای به ذهنم خطور کرد و بدینگونه این غزل را سرودم !

شفق !
در دلش دریای خون دارد شفق
روزگاری لاله گون دارد شفق
می درخشد همچو اخگر پاره ای
زانکه آتش در درون دارد شفق
بیدلی، همسنگ و سال عالم است
درد و اندوه قرون دارد شفق
در افق تا دور دست آسمان
رودی از خون ، واژگون دارد شفق
زیر ابر تیره از یاقوت سرخ
طرفه کاخی بی ستون دارد شفق
خشم می گیرد گریبان میدرد
سهم ، از نوعی جنون دارد شفق
در نهان توفان خون و آتش است
در عیان صبر و سکون دارد شفق
جنگل است انگار در فصل خزان
نقش های گونه گون دارد شفق
منظرش زیبا ، ولیکن لاله گون
جلوه ها از حد فزون دارد شفق
راستی را جفت و همزاد من است
گر هزاران چند و چون دارد شفق
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۶
|
زلزله
لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاك ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله
پوپك شكسته بال به صحرا پرید و رفت
گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد
هر كلبه گور شد
عشق و امید ، مرد
***
در پهندشت خاك كه اقلیم مرگهاست
با پای ناتوان و نفسهای سوخته
هر سو دوان دوان
افسرده كودكان ز پی مادران خویش
دلدادگان دشت ؛
سر داده اند گریه پی دلبران خویش
***
در جستجوی دختر خود مادری غمین
با صد تلاش پنجه فرو میبرد به خاك
او بود و دختری كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود ؟ دختر او آرزوی او
خفته است در درون یكی تیره گون مغاك
***
بس كودكان كه رنگ یتیمی گرفته اند
بس مادران بخاك غریبی نشسته اند
بس شهرها كه گور هزاران امید شد
شام سیاه غم به سر شهر خیمه زد
آه غریب غمزدگان شكسته دل
بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد
***
آن كومه ها كه پرتو عشق و امید داشت ؛
غیر از مغاك نیست
آن كلبه ها كه خانه ی دلهای پاك بود ؛
جز تل خاك نیست
***
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست :
كای دست آفتاب
دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر
ای ماه نقره رنگ !
دیگر مریز نقره به ویرانه های ده
مارا دگر نیاز به خورشید وماه نیست
دیگر نصیب مردم خاموش این دیار
غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست
***
خشكید چشمه ها و بجز چشمه های اشك
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد
در روستا نماند
***
دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است
یاران خوش سخن همگی بی زبان شدند
آنانكه بود بر لبشان داستان عشق
خود «داستان» شدند
***
این گفته بر لبان همه بازمانده هاست :
هان ای زمین دشت !
ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای
ما را تو در بلای غریبی كشانده ای
ما داغدیده ایم
با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم
زینجا نمی رویم
این دشت خوابگاه جوانان دهكده است
این خاك حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم
اینجا مقدس است
این دشت عشقهاست
***
هر سبزه ای كه بردمد ازدامن كویر
گیسوی دختریست كه در خاك خفته است
هر لاله ای كه سر زند از دشت سوخته
داغ دل زنیست كه غمناك خفته است
اما تو ای زمین !
ای زادگاه ما !
ما با تو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنانكه رفت اسیر بلا مكن
این كلبه ها كه خانه ی امید و آرزوست
ویرانسرا مكن
ور خشم میكنی
ویرانه كن عمارت هر قریه را ولی
ما را ز كودكان و عزیزان جدا مكن
******
شاعر : مهدی سهیلی
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
|
کارگاه خیال
چه شبها که در کارگاه خیال
ز الماس و مرمر بتی ساختم
به امید وصل فرشته وشی
بسا مرکب آرزو تاختم
سرانجام، صید من آمد به چنگ
ز پیروزمندی سرافراختم
به کام دلم، دلبری یافتم
ولیکن به یک لحظه ننواختم
تو بودی دلارام گمگشتهام
که یکدم به مهرت نپرداختم
ز بخت بدم چشم جان کور بود
تو «الماس» بودی و نشناختم
ز چنگم ربودند، دزدان تو را
در آتش چه شبها که بگداختم
ندامت شرر زد به جانم که من
تو را برده بودم ولی باختم
شاعر؛ مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
|

با من
گفتم : ز عشق گویم ، گفت این فسانه با من
گفتم : کجات جویم ؟ گفت آن نشانه با من
گفتم : برای مردن دل در پی بهانه است
گفتا : که همتی کن ! بعد این بهانه با من
گفتم : نمی برم ره ای نازنین ! به کویت
گفتا : تو مرد ره باش ، بردن به خانه با من
گفتم : برای وصلت ترسم زمان نماند
گفت : از زمان چه ترسی ! کارِ زمانه با من
گفتم که : مرغ روحم ، دارد سرِ پریدن
گفتا : کجا ؟ که تا هست این آب و دانه با من
گفتم که : بیوفایی کس دیده بی بهانه ؟
گفتا : چو وقت آن شد ، صدها بهانه با من
گفتم که : دیدگانم پهلو زند به دریا
گفتا که : موج خیز این بیکرانه با من
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
|
نامردمی !
کور دل بودم که ظلمت پیش من مهتاب بود
آنچه می پنداشتم دریاست چون مُرداب بود
غم به پیش دیدگانم جلوه ای از کوه داشت
سوزها در سینه ام چون موجی از گرداب بود
دولت بیدار عشقت داشت با من لطف ها
لیک بخت من ز غفلت همچنان در خواب بود
غیر دمسردی ندیدم از گذشت روزگار
زندگی در چشم من یک عمر چون سرداب بود
ایستایی را رها کن دل به دریاها بزن
نیست شد آنکس که عمری رفت و چون مُرداب بود
ساده لوحی بین که با لبخند مینای تهی
کام خشکم در تمنای شراب ناب بود
از هوس می سوخت جانم درتب و دل روز و شب
همچنان بحر هوسهای دگر بی تاب بود
آن بنای آرزوها را که می بردم به اوج
پایه هایش چون حبابی در میان آب بود
بسکه از نامردمان مردم فریبی دیده ام
کاش بنیاد جهان در بستر سیلاب بود
بشنو این فریاد قارون است ، می گوید که خلق
ناله ها کردند و من گوشم پر از سیماب بود
جستجو می کرد چشمم مردمی را سال ها
شهر را گشتم ولی این کیمیا نایاب بود
شاعر : مجید شفق
Www.Fazlollahnekoolalazad.Blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶
|

پرى دريايى
نگاه آبی و گرم تو مست و رویایى است
وجود نازک و نرمت در اوج زیبایی است
مرو به باغ که گل شرم میکند ز رخت
لبان سرخ تو چون غنچهى شکوفایی است
ز لطف حور بهشتی به پای تو نرسد
بلور گردن تو مظهر فريبايى است
پناه سینهی گرم تو خوابگاه من است
حریر نرم تن تو سرای تنهایی است
چه گویم از بدن نرم و گرم و جذبهی آن؟
كه پرنیان تنت معنی دلارایی است
حرارت تن تو آتشى به جانم زد
پرند سینهی نرم تو بس تماشايى است
بگو تو را به چه مانند میتوانم کرد!
كه قامت تو شبیه پری دریایی است
دو چشم پر شرر تو به مرده جان بدمد
نگاه سبز تو همچون دم مسیحایی است
شاعر: فضل الله نکولعل آزاد
تهران ١٣٨٥/٢/٢٣
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶
|
شاخهی گیلاس !
ظهور روی تو در استوای زیبایی است
و چشم های تو همچون دو مرغ دریایی ست
نوای نرم تو ای بافه های ابریشم
چو چنگ باربد و نغمه ی نکیسایی ست
زلال اشک تو در روشنی چو آینه است
اگرچه قطره ای از آن همه فریبایی ست
سکوت چشم تو را ؛ هست قصه ها از عشق
که بی زبانی او را هزار گو یایی ست
یگانه تر ز تو در خشکسال عالم نیست
که چشم سبز تو را معجز مسیحایی ست
قدم منه به گلستان که گل به خواب رود
ز سکر باده ی آن چشمها که رؤیایی ست
اگر به شاخه ی گیلاس بسته راه نگاه
چه غم که میوه ی سرخ لبت تماشایی ست
به ژرف آبی چشمت شکسته حلقه ی نور
و یا که قوسِ قزح در فضای مینایی ست
تو پاکدامن و من پاکباز عرصه ی عشق
فروغ پاکی ما هدیه ی اهورایی ست
بیا و بر سخن نغز من نگاهی کن
که بیت هر غزلم در کمال گیرایی ست
بلیغ چون غزل منزوی ست بی تردید
و یا فصیح تر از آن به لطف و زیبایی ست
اگر به لطف سخن بنگری چه جای بیان
که شیوه ی سخنم در فضای نیمایی ست
شراب چشم شفق شبنمی نمی کاهد
که هرچه می چکد از نو به جام بینایی ست
شاعر : مجید شفق
Www.Fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶
|



مادر
روان مادرم شادان که عمری
مرا در راه ایزد رهبری کرد
به گوشم نغمه ی توحید سر داد
به جای مادری پیغمبری کرد
شاعر : استاد بزرگ مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶
|
مادر !
به شبهای جدایی گاه و بیگاه
به گوشم می رسد آوای مادر
به چشمم جلوه ای دارد شبانگاه
جمال مادر و رویای مادر
خداوندا میان بندگانت
کسی هرگز نگیرد جای مادر
ز شادی جان بر افشانم به پایش
اگر یکدم ببینم روی مادر
به هر گل در چمن دل می سپارم
که از گلها بجویم بوی مادر
چو تنها می نشینم با غم خویش
دلم پر می گشاید سوی مادر
اگر در باغ باشم بی رخ او
گل اشکم به چشم تر نشیند
خوشا فرزند خوشبختی که چون گل
به زیر سایه ی مادر نشیند
شفق دور از رخ مهتابی او
به چشمم تا سحر اختر نشیند
شاعر : مجید شفق
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶
|
بهترین بهانه !
ای نام تو شعر عاشقانه !
آواز تو خوش ترین ترانه
ای ساخته مرغکان یادت !
بر سرو خیالم آشیانه
ای روی خرابه های قلبم !
اسم تو طلسم جاودانه
بر شاخه ی خشکِ آرزویم
عشق تو شکفته چون جوانه
تو جلوه ی شورِ شادمانی
من گریه ی تلخ غمگنانه
آهنگ لطیف خنده ی تو
افکنده به گوش من ترانه
بی شبهه برای زنده ماندن
دیدار تو بهترین بهانه
خواب خوش مستی ام رٌباید
تا چشم تو سر کند فسانه
اینک من و دل به بال پرواز
تا شهر ستارگان روانه
می میرم و باز آتش عشق
از تربت من کشد زبانه
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶
|
منگر
منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه !
ترسم قرار و صبرم برخيزد از ميانه
ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
با عذر بی قراری ، اين بهترين بهانه
ترسم بسوزد آخر، همراه من تو را نيز
اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه
چون شب شود از اين دست، انديشهای مدام است
در بركشيدنت مست، ای خواهش شبانـه !
ای رجعت جوانی در نيمه راه عمرم !
برشاخه ی خزانم ناگه زده جوانه
ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من !
رام نوازش تـو، بی تيـغ و تازيانه
ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان !
ای معنی رهايی ! ای ساحل ! ای كرانه !
جانم پراز سرودی است كز چنگ تو تراود
ای شـور ! ای ترنـم ! ای شعر ! ای ترانه !
شاعر : حسین منزوی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶
|
مجید شفق
دلم اسیر تو ماندست!
دلم اسیر تو ماندست و پای در بندست
غمت به سینه ی من همچو کوه الوندست
مکن تغافل از این بیشتر که ترسم خلق
گمان برند که این بنده بی خداوندست
اگر که حسن تو این است و عشق من این است
یقین بدان دو شگفتیِ بی همانندست
اگر کهخاک شوم من ، پس از هزاران سال
بدانکه باز دلم بر تو آرزومندست
به زیر بار محبت نرفته کی داند
که رنج ثقل نفسگیر این بلا چندست
کشید رنج محبت دلم بسی همه عمر
از آنچه بر سرش آمد هنوز خرسندست
ز یار جانی و جان ترک جانش آسانتر
اگر ز صدق کسی اهل مهر و پیوندست
تو مرغ عشقی و پرواز نا به هنگامت
به عزم کوچ ، به دل سایه ی غم افکندست
نمی کنم ز تو دل لیک می کنم از جان
قسم به رنگ دو چشمت که صعب سوگندست
به کام جان ز فراق تو شهد چون زهر است
کنار تو به دهان صبر زرد چون قندست
ببین که شعر ترِ من به لطف چون آب است
اگر چه سخت تر از قلعه ی دماوندست
دلیل لطف کلامم نه در بیان آید
که از عنایت غیبی عزیز و دلبندست
شاعر : مجید شفق
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
|
مرد نکونام
گیتی آنقدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکنند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق بدو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانند همه
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
شاعر : سعدی شیرازی

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
|
رودکی سمرقندی ؛
زمان تولد ؛ اواسط قرن سوم هجری قمری
با آنکه از زمان سرودن قطعه ی زیر بیش از هزار سال می گذرد ؛ باز قابل درک است . در حالیکه سروده های بسیاری از گویندگان معاصر با ذهن مردم ما بیگانه و نامانوس است !
مرا بسود و فرو ریخت
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لابل چراغ تابان بود
یکی نماند و کنون زان همه بسود و بریخت
چه نحس بود ! همانا که نحس کیوان بود
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در چشم
به روی او در چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
بسا کنیزک نیکو که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
دلم خزانه ی پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامه ی ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود ؟
دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس راد مردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
که را بزرگی و نعمت از این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
|
مسلخ عشق
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
شاعر : خاقانی

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶
|
در آغوش دگر
به آغوشش فشردم گفت : مردم !
چه لذت ها کز آغوش تو بردم !
شبی دیگر در آغوشی دگر بود ؛
خدایا ! کاش کمتر می فشردم
شاعر : کارو دردریان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶
|
عزیز تار و پود
دلم فدای چشم تو مرا ز خود رها نکن
به لحظه های بیکسی بجز مرا صدا نکن
به خلوت شبانه ام تویی انیس شعر من
که جان فدای عشق تو به دل غم آشنا نکن
غزل غزل ترانه شو مرا به آسمان ببر
که در سکوت خلوتم به غیر من صدا نکن
ببار بر وجود من عزیز تار و پود من
به وقت خواب ناز خود مرا رها ، رها نکن
به لحظه لحظه های خود خدای خویش را بخوان
به راه غیر حق مرو دل از خدا جدا نکن
شاعر : بیان نوری
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۶ آبان ۱۳۹۶
|
باز باران
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از خزنده
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل
تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکهها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان
چشمهها چون شیشههای آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
میدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
میکشانیدم به پایین
شاخههای بید مشکی
دست من میگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم
میسرودم :
روز، ای روز دلارا !
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بیجان
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز، ای روز دلارا !
گر دلارایی ست از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا !
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران ؛ ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانهها ی گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کرانه
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل
به، چه زیبا بود جنگل !
بس فسانه، بس ترانه
بس ترانه ، بس فسانه
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران !
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی
بشنو از من ، کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا
شاعر : دکتر سید مجد الدین میر فخرایی ( گلچین گیلانی )
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
برچسبها:
باز باران گلچین گیلانی

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۶ آبان ۱۳۹۶
|
مادر
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است :
لذت یک لحظه "مادر" داشتن !
شاعر : فریدون مشیری
www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶
|
ملک سلیمان
پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادست
بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بربادست
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
خیمه ی انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶
|
مرد سفر
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
(تقدیم به «کامران شرفشاهی» دوست شاعرم)
سفر عشق
بیا و همسفر عشق باش و مرد سفر باش
بشوی گرد هراس از دل و به یاد خطر باش
اگر که کوه غم و درد سد راه تو گردید
دوباره عزم سفر کن به فکر روز دگر باش
اگر شکست پذیرا شدی به روز رقابت
دوباره بار سفر بند، یاد روز ظفر باش
که در میان غم و یأس تو فروغ امیدست
به روز غصه همیشه ز یأس دل به حذر باش
مشو اسیر ره مردمان بیرگ و جاهل
مرو به راه جهالت، مريد اهل نظر باش
به راه تیرهی ظالم قدم منه که گناهست
بریز اشک ندامت به فکر دیدهی تر باش
بگیر دست یتیم فقیر بیکس و یاور
ز قعر سینه به یاد دعای وقت سحر باش
ز شعر ناب و لطیفم مگیر خرده که عیب است
بجوی علم معانی، مرید اهل هنر باش
١٣٥٧/٣/٢٠ تهران
فضلالله نكولعلآزاد
www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
|
بر مزار مادر
با هر نگاه گرم و دردآلود مادر ؛
می لرزد از روح عظیمش تار و پودم
آن دم پشیمان می شوم از کردهی خویش ؛
اما از این شرم و پشیمانی چه سودم ؟
* *
هرگاه تنها مینشینم در دل شب ؛
در خاطرم تصویر مادر می نشیند
در ذهن من زنده است مادر او نمرده است !
از هرکه در قلبم فراتر مینشیند
* *
گهگاه پرغم در سکوت خلوت خود؛
از دوری او اشک غم از دیده بارد
اندوهبارش کردم و آن مظهر عشق؛
با این همه فرزند خود را دوست دارد!
* *
یک عمر، پروردم به ناز، آن گوهر پاک
بعد از خدا آرام جانم، مادرم بود
با عشق و مهر از شیرهی جانش به من داد
آرامش روح و روانم مادرم بود
* *
جاری شد اشکش، از ستمهایم ولی او؛
روح مرا در خواب شیرین مینوازد
صدبار نفرینم نمود، اما که جانش؛
در آتش اندوه جانم میگدازد!
* *
اشک ندامت میچکد بر گونهی من ....،
دردی درون سینهی تنگم نهفته است!
اما چه سود از این پشیمانی و اندوه؟
مادر درون این مزار آرام خفته است
* *
قلبش پر از خون بود از خشم نگاهم ؛
اندوهگین بود آن امید رفته از دست
با این همه از موج فریاد بلندم
لبخند تلخی بر لبانش نقش می بست !
* *
ای آدمی که می روی با ناز از این راه .....،
مادر به زیر خاک این گور آرمیده !
پا را به روی خاک گور آرام بگذار؛
زیرا که مادر از تن زندان رهیده !
* *
این زندگی بی تو غم آلودست ، مادر
من دوست دارم در کنار تو بمیرم !
از خاک خود برخیز ، بازا نزد فرزند ؛
تا در کنارت زندگی از سر بگیرم !
بهار ۱۳۸۲ تهران
شاعر : فضل الله نكولعل آزاد
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
|
مادر مرا ببخش !
فرزند خشمگين و خطاكار خويش را
مادر! حلال كن كه سراپا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو میروی
سر تا بهپای من
غرق ملامت است
هر لحظه در برابر من اشك ريختی
از چشم پرملال تو خواندم شكايتی
بيچاره من كه با همهی اشكهای تو
هرگز نداشت راه گناهم نهايتی
تو گوهری كه در كف طفلی فتادهای
من سادهلوح كودك گوهر نديدهام
گاهی به سنگ جهل، گهر را شكستهام
گاهی بهدست خشم به خاكش كشيدهام
مادر! مرا ببخش
صد بار از خطای پسر اشك ريختی
اما لبت به شكوهی من آشنا نبود
بودم در اين هراس كه نفرين كنى ولی
كار تو از براى پسر جز دعا نبود
بعد از خدا، خداى دل و جان من توئی
من، بندهای كه بار گنه مىكشم به دوش
تو، آن فرشتهاى كه زمهرت سرشتهاند
چشم از گناهكاری فرزند خود بپوش
ای بس شبان تيره كه در انتظار من
فانوس چشم خويش به ره برفروختی
بس شامهای تلخ كه من سوختم ز تب
تو در كنار بستر من دست بر دعا
بر ديدگان مات پسر ديده دوختی
تا كاروان رنج مرا همرهی كنی
با چشم خوابسوز
چون شمع ديرپای
هر شب گريستی
تا صبح سوختی
شبهای بس دراز نخفتی كه تا پسر
خوابد به ناز بر اثر لایلای تو
رفتی به آستانهى مرگ از برای من
ای تن به مرگ داده، بميرم برای تو
اين قامت خميدهی در هم شكستهات
گويای داستان ملال گذشتههاست
رخسار رنگرفته و چشمان خستهات
ويرانهای ز كاخ جمال گذشتههاست
در چهرهى تو مهر و صفا موج میزند
ای شهره در وفا و صفا! میپرستمت
درهمشكسته چهرهى تو معبد خداست
ای بارگاه قدس خدا! میپرستمت
مادر! من از كشاكش اين عمر رنجزای
بيمار و خسته جان به پناه تو آمدم
دور از تو هرچه هست، سياهیست نور نيست
من در پناه روی چو ماه تو آمدم
مادر! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطاكار خويش را
مادر! حلال كن كه سراپا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو مىروی
سرتا بهپای من
غرق ملامت است
شاعر : مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
|
بیچاره مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزی بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر و كار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز می گذشت از اين ( ! ) زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت و دری باز و بسته شد
با پشت خم از اين ( ! ) بغل كوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هر جا شده هويج هم امروز می خرد
بيچاره پيرزن همه برف است كوچه ها
او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پيت نفت گرفته به زير بال
هر شب درآيد از در يك خانه ی فقير
روشن كند چراغ يكی عشق نيمه جان
او را گذشته ايست سزاوار احترام
تبريز ما ! به دور نمای قديم شهر
در باغ بيشه خانه ی مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه يكی دادگستریست
اينجا به داد ناله ی مظلوم می رسند
اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير می شوند
يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم كه پدر راد مرد بود
با آن همه در آمد سرشارش از حلال
روزی كه مرد روزی يک سال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خير
اين مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ !
نه او نمرده می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و كله می زند :
ناهيد لال شو
بيژن برو كنار
كفگير بی صدا
دارد برای نا خوش خود آش می پزد
او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
يك ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت كه به ما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما ندای قلب به گوشم هميشه گفت :
اين حرفها برای تو مادر نمی شود
....... پس این که بود
ديشب لحاف رد شده بر روی من كشيد ؟
ليوان آب از بغل من كنار زد
در نصفه های شب
يك خواب سهمناک و پريدم به حال تب
نزديک های صبح
او باز زير پای من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا
راز و نياز داشت
نه او نمرده است
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر می شود خموش !
آن شير زن بميرد ؟ او شهريار زاد !
( هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق )
او با ترانه های محلی كه می سرود
با قصه های دلكش زيبا كه ياد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست
اعصاب من به ساز و نوا كوک كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت
وانگه به اشک های خود آن كشته آب داد
لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح
در اهتزاز روح گرفتم هوای ناز ( ! )
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال كرد پرستاری مريض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد برای تو ؟ هيچ ! هيچ !
تنها مريض خانه به اميد ديگران
يكروز هم خبر كه بيا او تمام كرد
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پيچيده كوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگين
درياچه هم به حال من از دور می گريست
تنها طواف دور ضريح و يكی نماز
يك اشک هم به سوره ی ياسين من چكيد
مادر به خاک رفت
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
يك دود هم گرفت به دور چراغ ما
معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه ی باغی نشسته بود
شايد كه جان او به جهان بلند برد
آنجا كه زندگی ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر كه بدرقه اش می كند به گور
يك قطره اشک مزد همه زجر های او
اما خلاص می شود از سر نوشت من
مادر بخواب خوش
منزل مباركت
آينده بود و قصه ی بی مادری من
ناگاه ضجه ای كه بهم زد سكوت مرگ
من می دويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله بر آورد از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می كشيد
ديوانه و رميده دويدم به ايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه ی در، آخرين نگاه
با آن سفيد پوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو
می آمديم و كله ی من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب می كنند
پيچيده صحنه های زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه می گريختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه
وز هر شكاف و رخنه ی ماشين ، غريو باد
يک ناله ی ضعيف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خليد
تنها شدی پسر !
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
آنگاه خنده كرد ولی دلشكسته بود
بردی مرا به خاك سپردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بينوا پسر !
می خواستم به خنده در آيم ز اشتباه
اما خيال بود
ای وای مادرم !
شاعر : شهریار
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com
برچسبها:
بیچاره مادرم استاد شهریار

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶
|
غزلی به نام مریم
امشب غزل با نام مریم مینویسم
با چشمهایی غرق شبنم مینویسم
از عطر نام مونسم شد مست جانم
آری ز عطر روی همدم مینویسم
گاهی که عطر مریمش تاخیر دارد
دیگر غزل با اشک ماتم مینویسم
وقتی که دنیایم غزل گوید برایم
من هم ز عشق پاک عالم مینویسم
داند خدا هر دو که مشتاق وصالیم
زین روست اشعار دمادم مینویسم
از هجر و بیتابی و دلتنگی دلم سوخت
این شد که من از عشق مریم مینویسم
شاعر: بیان نوری
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
|
مجید شفق
بانگ رحیل !
در رخ پیران روشندل شبابی دیگر است
مستی رندان عالم از شرابی دیگر است
گرچه از مردم جدا بودن عذاب زندگیست ؛
لیک خود دیدار نامردم عذابی دیگر است
می رسد از کاروان عمر ما بانگ رحیل
از جرس بشنو که در این ره شتابی دیگر است
از سفیهان گر شنیدی یاوه ای دل بد مکن
ژاژ خایان را سکوت ما جوابی دیگر است
کاتب حق یک زمان از کار ما غافل نماند
در کتاب آفرینش خود حسابی دیگر است
دلپذیر اهل معنی نیست نقش زندگی
نکته سنجان را در این ره انتخابی دیگر است
ما و شمع و خلوت و دیدار یار ماهروی
بزم ما را روشنی از ماهتابی دیگر است
روح من هرگز نفرساید ز ظلمت ها شفق
در سپهر خاطر ما آفتابی دیگر است
شاعر : مجید شفق
www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
|
طلاق
مادر ! مرو ، برای خدا پیش ما بمان
از ما جدا مشو !
بر قطره های تلخ سرشكم نگاه كن
بنگر بدست كوچك و لرزان طفل خویش
از قصه ی طلاق و جدائی سخن مگو
از پیش ما مرو
از ما جدا مشو !
اشك نیاز را به رخ زرد ما ببین
ما جوجه های تازه رس بی ترانه ایم
بر جوجه های غمزده ، سنگ ستم مزن
ما را به زیر بال نوازش عزیز دار
سامان آشیانه ی ما را بهم مزن
مادر ! هراس در دل ما موج میزند
دستم به دامنت
از قصه ی طلاق ، در این خانه دم مزن
بابا ! شكسته شیون من در گلوی من
در پیكرم حكومت بیم است و اضطراب
بنگر به خواهرم
كاین طفل خردسال
میلرزد از هراس
میترسد از طلاق
فریاد التماس مرا گوش كن پدر !
ما با وفای مادر خود خو گرفته ایم
مادر بهشت ماست
او نقشبند زندگی و سرنوشت ماست
مادر ! اگر ز كلبه ی ما ، پا برون نهی
فردا چه میشود ؟
مائیم و موج درد
مائیم و روی زرد
مائیم و داستان غم انگیز بی كسی
ما دست التماس به سویت گشاده ایم
شاید ز راه مهر ، به فریادمان رسی
بابا ! فدای تو
لختی درنگ كن
ما را به چنگ موج حوادث رها مكن
اندیشه كن پدر
ما را ببین چگونه به پایت فتاده ایم
از خشم درگذر
بی مادری بلاست
ما را اسیر فتنه ی بی مادری مكن
مادر اگر رود ، شب ما بی ستاره است
در آشیانه ای كه به هم انس بسته ایم .
ویرانگری مكن
ای نازنین پدر !
وی مادری كه شمع دل افروز خانه ای !
از خشم بگذرید
ای جان ما فدای شما، آشتی كنید
جغد طلاق، بر سر ما ضجه می زند
لعنت بر این طلاق
از بهر ما نه ، بهر خدا آشتی كنید
ما كاروان كوچك و همراه بوده ایم
ای ُاف بر این طلاق
كز تند باد او
ناگه چراغ قافله خاموش می شود
وندر شبی سیاه
در شوره زار عمر
هر یك ز ما به كوره رهی میرود غریب
وز یاد روزگار، فراموش می شود
مادر ! مرو برای خدا پیش ما بمان
از ما جدا مشو !
بر قطره های تلخ سرشكم نگاه كن
بنگر به دست كوچك و لرزان طفل خویش
از قصه ی طلاق و جدائی سخن مگو
از پیش ما مرو
از ما جدا مشو !
بابا ! فدای تو
لختی درنگ كن
بی مادری بلاست
ما را اسیر فتنه ی بی مادری مكن
مادر، اگر رود شب ما بی ستاره است
در آشیانه ای كه به هم انس بسته ایم
ویرانگری مكن !
شهریور ماه ۱۳۴۶
شاعر : مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
برچسبها:
طلاق مهدی سهیلی

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
|
آی . . . زندانبان !
صدای ضجه ی زندانی درمانده را بشنو
در این دخمه ی دلتنگ جانفرسای را بگشا
از این بندم رهایی ده
مرا بار دگر با نور خورشید آشنایی ده
که من دیدار رنگ آسمان را آرزومندم
بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم
من دور از زن و فرزند
به یک دیدار خشنودم
به یک لبخند، خرسندم
الا ای همسرم ! ای همسفر با شادی و رنجم !
به پشت میله های سرد، چشمت گریه آلود است
در آغوش تو می بینم سر فرزند را بر شانه ات غمناک
مگو فرزند ... جانم ، دخترم، امید دلبندم
تو تنها، دخترم تنها
چو می آئی به دیدارم
نگاهت مات و لب خاموش
نمیخوانی ز چشمانم
که من مردی گنه آلوده ام اما پشیمانم
ترا در چشم غمگین است فریاد ملامت ها
مرا در جان ناشاد است غوغای ندامت ها
ترا می بینم و بر این جدائی اشک میریزم
نمیدانی چه غمگین است
غروب تلخ پائیزم
الا ای نغمه خوان نیمه شب ، ای رهنورد مست !
که هر شب میخزی از پشت این دیوار ،مستانه
و می پویی بسوی خانه ی خود مست و دیوانه
دم دیگر در آغوش زن و فرزند خرسندی
نه در رنجی، نه در بندی
ولی من آشنای رنجم و با شوق، بیگانه
تو بر کامی و من ناکام
تو در آن سوی آزادی
من اینجا بسته ام در دام
میان کام و ناکامی، نباشد غیر چندین گام
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
تو ای آزاده ی خوشبخت، ای مرد سعادتمند !
که شبها خاطری مجموع و یاری نازنین داری
میان همسر و فرزند
دلت همخانه ی شادی
لبت همسایه ی لبخند
به هر جا میروی آزاد
به هرسویی که دل می گویدت رو میکنی خرسند
نه در رنجی و نه دربند
بکامت باد، این شادی
حلالت باد، آزادی
تو ای زیبا کبوتر روزها بر بام این زندان
پری وا میکنی پا می نهی بر فرق این بارو
و من از چاه زندان چشم می دوزم به پروازت
پرت چون می شود از پرتو خورشید لیمو رنگ
برآید از دلم این نغمه ی دلتنگ :
که ای پروردگار من ! در این دنیا
هنوز از پرتو مهر تو مهر گرمتابی هست
به دنیایی که از ما نیست نور آفتابی هست
کبوتر جان ! برو پرواز کن آزاد
ولی زندانی افسرده خاطر را مبر از یاد
به کامت باد این شادی
حلالت باد آزادی
شاعر : مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶
|