
سربهعدم
سربهعدم درنه و یاران طلب
بوی وفا خواهی از ایشان طلب
بر سر عالم شو و هم جنس جوی
در تک دریا رو و مرجان طلب
مرکز خاکی نبود جای تو
مرتبهی گنبد گردان طلب
مائدهی جان چو نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب
روی زمین خیل شیاطین گرفت
شمع برافروز و سلیمان طلب
ای دل خاقانی مجروحخیز
اهل به دستآور و درمان طلب
زهر سفر نوش کن اول چو خضر
پس برو و چشمهی حیوان طلب
خطهی شروان نشود خیروان
خیر برون از خط شروان طلب
سنگ به قرابهی خویشان فکن
خویش و قرابات دگرسان طلب
یوسف دیدی که ز اخوة چه دید
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب
روی به دریا نه و چون بگذری
در طبرستان طربستان طلب
مقصد آمال ز آمل شناس
یوسف گمکرده به گرگان طلب
شاعر؛ خاقانی







قاآنی؛ استعدادی که صرف تملقگوییهای شاهان قاجار شد و در راه چاپلوسی بههدر رفت، افسوس از آن طبع خدادادی!
دل دیوانه
دل دیوانه که خود را بهسر زلف تو بستهاست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستهاست
چهکند، طالب چشمت که ز جان دست نشوید؟
بوی خون آید از آن مست که شمشیر بهدست است
بهامیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالی است که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلند است و مرا طالع پست است
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت؛ کیات پای ببستهاست
حاشلله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شست است
گرد آن دانهی خال تو سیهموی تو دام است
دل شناسد که تنی هرگز از این دام نجستهاست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرست است
شاعر: قاآنی





