زيباترين و گيراترين و حرفه‌اى‌ترين و مطبوع‌ترين شعر در قالب نيمايى ⏬
وحى
در آن ایام خاك فتنه‌خیز مكه، یعنی: مهد بدكاران
درون ظلمت جهل و تباهی دست و پا می‌زد!
توانگر آتش حسرت به‌جان بینوا می‌زد!
ستمكش بر در هر خانه دست التجا می‌زد!
شبانگاهان
نوائی غم‌فزا در نای مرغ شب گره می‌خورد
سحرگاهان
خروس صبح اگر می‌خواند
گروهی تیره‌جان بی‌سعادت را صلا می‌زد
به هر كس می‌رسیدی حربه‌ى الحاد در كف داشت
رهی گر پیش پائی بود، راه ننگ و پستی بود
وگر رنگی بروئی بود، رنگ بت‌پرستی بود
محبت، مردمی، انصاف، پاكی، پاك‌اندیشی
میان توده‌ها گم بود.
چپاول، زورگویی، ناجوانمردی، تبهكاری
یگانه‌كار مردم بود.
در این هنگامه‌ها، مردی غمین با چشم تر هر شب
به كوه نور در غار حرا می‌رفت
همه‌شب با غمی سنگین به بال مرغ اندیشه
ز كوه نور تا عرش خدا می‌رفت
لبش خاموش بود اما سرا پایش پر از فریاد
به پرواز خدائی تا دل بی‌انتها می‌رفت
تنی لرزان، دلی ترسان ز بیم حق تعالی داشت
و در آن غار تنهائی
روانی روشن از كر و بیان عرش اعلا داشت
بدان این مرد برتر آشنای راز سرمد بود
كه از دلبستگی‌ها وز تعلق ها مجرد بود
ستوده بود و پاكان جهان آفرینش را سرآمد بود
نفس را نكهت جاوید می‌بخشم به‌نام او
مهین پیغمبر عالم
هماى عرش پرواز خدا سیر فلك‌پیما
ابرمرد جهان، آموزگار ما «محمد» بود
بلی او، آن یگانه، آن فلك‌سیر خداپیوند
به‌همراه دلی نورانی و عزمی گران چون كوه
ز كوه نور شبها دیده بر ام‌القری می‌دوخت
و در اندوه جهل مردم ام‌القری می‌سوخت

یكی شب كوه نور آبستن رمزی خدائی شد
شبی رخشان ز بام آسمان آبی «مكه»
ندانم عرشیان از خوشه‌ی پروین
به دربار محمد در حرا گل می‌فرستادند
و یا با ریزش صدها ستاره آسمانی‌ها
زمین را بوسه می‌دادند
شبی حیرت‌فزا، دست خدای آسمان‌ها بر سر كعبه
گل مهتاب می‌پاشید!
به چشم مردم ام‌القری در آن شب روشن
ز بام لاجوردی سرمه‌هاى خواب می‌پاشید
در آن مهتاب‌شب غار حرا خورشید در خود داشت
محمد در دل «غار حرا» در خویش گریان بود
شبستان وجودش پر ز نور پاك یزدان بود
در آن هنگامه شهر مكه بود و خواب و مدهوشی
محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس‌هایش
در آن شب حال مهمان «حرا» نقشی دگرگون داشت
شراری بود از دنیای غیبی در سراپایش
دل كوه حرا شد گرم
گمان كردی كه نبضش بی‌امان می‌زد
تو گفتی می‌دود نور خدا در جوی رگ‌هایش
به كوته‌لحظه‌ای چشم محمد گرم شد از خواب
ولی در خویش حیران بود
به‌ناگه برق زد در پشت چشمش دیده را وا كرد
ز پشت دیدگان تا عرش نوری را تماشا كرد
به‌خود لرزید از وحشت
نگاهی پر ز اندیشه به‌سوی آسمان‌ها كرد
دهانش باز ماند از حیرت نوری شبانگاهی
صدای نبض خود را می‌شنید از دِهشتی سنگین
به‌دیدار شگفتی‌ها ز جای خویشتن برجست
عرق چون شبنم سردی به چهر روشنش بنشست
غریوش در دل كوه حرا پیچید
فغانش از زمین بررفت و در عرش خدا پیچید
به‌بانگی پرتضرع گفت:
كریما! كردگارا! پاك یزدانا! خداوندا!
حكیما! مهربانا! بی‌نیازا! بی‌همانندا!
ببخشا بر محمد لطف جاویدان سرمد را
بگیر از مهربانی دست لرزان محمد را
مرا در كشف راز غیب، یاری ده!
به‌جان من توان پایداری ده!
كریما! سخت حیرانم
چه می‌بینم؟ نمی‌دانم!
محمد بود و نوری از زمین تا بی‌نهایتها
محمد بود و در دل زین معماها حكایتها
دوباره موج آهنگش طنین افكند زیر گنبد گیتی
من امشب سخت حیرانم!
چه می‌بینم؟ نمی‌دانم!
عجب نوریست این نور شگفت امشب!
كجا خورشید و ماه آسمانی این ضیا دارد؟
نگه چون می‌كنم دنباله تا عرش خدا دارد
كریما! سخت حیرانم
چه می‌بینم؟ نمی‌دانم
محمد در سخن با خویش بود آنگاه چون تندر
نوائی آسمانی در دل غار حرا پیچید
صدائی در زمین از سوی عرش كبریا پیچید
در آندم حق‌تعالی بنده‌ى خود را ندا می‌داد
محمد مات و حیران، گوش بر بانگ خدا می‌داد؛
بخوان، هان ای محمد!
گفت: من خواندن نمی‌دانم!
ندا آمد: بخوان با من بخوان ای امی مكه!
به‌ناگه چشمه نوری به‌جان پاك او تابید
دوباره این ندا آمد:
بخوان ای بارگاه كبریا را بهترین بنده!
بخوان بر نام قدس پرشكوه آفریننده!
خداوندی كه انسان را ز خون بسته می‌سازد
بخوان بر نام پاك خالق اكرم؛
به‌نام آن كه دانش را به‌نیروی قلم آموخت!
به‌نام آن خداوندی كه از رحمت
به‌جان مردم نادان
چراغ معرفت افروخت!
محمد از شكوه وحی می‌لرزید!
در آن ساعت؛
محمد بود و شهر مكه و وحی خداوندی
پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پیغمبر؛
سخن از عشق حق بود و حدیث آرزومندی
محمد از دل ام‌القری این نغمه را سر داد؛
كه ای انسان!
خدا یكتاست
به‌جز یكتاپرستی هیچ راه رستگاری نیست
به دیگر راهها گر پا گذاری غیر خواری نیست
در این آیین جاویدان
لب خود را فرو بند از سپیدی وز سیاهی‌ها
تو را تا كی سخن از قصه‌ی رنگ است
در این آئین سخن از رنگها ننگست
به‌كیش راستین ما
گرامی تر بود آنكس
كه در وی گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است
گر از روم است، ور از زنگ است
چه گویم از شكوهت؟ ای محمد ! ای مهین فرزانه‌ى عالم!
مرا پای سخن لنگست
ز تو فرزانه‌تر در پهندشت آفرینش كیست؟
ستایش را توانم نیست میدان سخن تنگست
ولی با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گیتی
بهین گلبانگ جاویدست
سخن از تو به‌بام هفت اورنگست
ابر مردا ! زوالی نیست گلبانگ حقیقت را
به‌یاد تو ز مهد خاك تا نه گنبد افلاك
همیشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسیم بانگ توحید است
طنین افكن نوائی گرمْ‌آهنگ است
شاعر: مهدی سهيلى
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com


برچسب‌ها: وحى مهدى سهيلى
نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ |