خندهی گل
سرِ آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید، محال است، دگر غنچه شود!
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان میشود از پردهی شرم
برق از ابر محال است، نمایان نشود
پنبهی نازده حلاج ز حق میخواهد
مغز منصور محال است، پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهیچشمیِ ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است، پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگِ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مُهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصلهاش گوهر غلطان نشود
حرص جان میدهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود، جامهی فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمهی حیوان نشود
شاعر؛ صائب تبریزی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com