گفتن نتوانم
«دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم»
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایهی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شبها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بیمهریات ای گل! که درین باغ
چون غنچهی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخنگوی! تو بشنو ز نگاهم*
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
«دارم سخنى با تو و گفتن نتوان هاى»
"غالب دهلوى"
٭ تلفيق دو تعبير زيباى حسآميزى "چشم سخنگو" و "زبان نگاه" از هنرهاى پرظرافت شفيعى كدكنى بهشمار مىرود، چراكه علاوه بر اينكه چشم معشوق سخن مىگويد؛ داراى گوش شنوايى نيز است كه به خوبى مىشنود و درك مىكند؛ آنهم از زبان نگاه عاشق! کاری بیدلگونه