🔲
🔲
اذالشّمس و کوّرت و اذالنّجوم انکدرت و اذالجبال سیّرت ....
{هنگامی که خورشید بیفروغ شود و هنگامی که ستارگان فرو ریزند و هنگامی که کوهها از جای خود برکنده شوند} {روزی که در صور دمیده شود} {آنگاه که گورها زیر رو شوند، در آنروز مردم پراکنده از قبرها بیرون میآیند تا اعمالشان را به آنها بنمایند}
*
زمین چاک شد کوه بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پاخاست هنگامهی رستخیز
همه دیدهها سرخ و خونابهریز
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نماند زمان
سراسیمه در کوه و صحرا وحوش
ز اعماق دریا برآید خروش
دمیده بسی نفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
«مرحوم مهدی سهیلی»
🔲
برای سرودن این شعر از آیات قرآنی مدد جستهام و اگر تاثیری بر خواننده بگذارد، اجر خود را از خدا دریافت کردهام!
[مردم قیامت را دور میپندارند ولی ما آن را نزدیک میبینیم]
(سورهی معارج آیهی ۶)
[و روزی که خداوند آنان را در محشر گرد آورد، چنانکه گویا ساعتی از روز را در قبر آرمیدهاند]
(سورهی یونس آیهی ۴۵)
مادامیکه بر بلندای کاخگونههای زیبا مینگرم، صحنهی روز معاد و ریزش کوهها در نظرم جلوه میکند. آنگاه فرو ریختن ساختمانها در ذهنم بهتصویر کشیده میشود و آنلحظه این دنیای فریبای فانی در نظرم بیارزش میگردد و ارزشهای پوشالی در برابر دیدگانم فرو میریزد!
ناگاه بهیاد زرپرستان و دورویانی میافتم که دم از دین خدا و عرفان الهی میزنند و حتا در سنین رو به مرگ هم دست از کسب این ظواهر پوچ و پوشالی برنمیدارند. از عوام میربایند، آنان را با گرسنگی آشنا میکنند تا خود را سیراب سازند!
از خود میپرسم، آیا زیوردوستان و زرپرستان نمیدانند، روز معاد نزدیک است؟
آیا نمیدانند؛ عمر آدمی چون باد میپوید و بهسوی مرگی میرویم که دقایقی پس از آن قیامت است و ...
🔳
🔳
معاد
بهنام خداوند بیانتها
خطاپوشِ دانندهی راز ما
خدایی که برتر ز اندیشههاست
بسی دور از اوهام و پندار ماست
ز اوصاف فرزانگان سرتر است
ز هرچه شریکش کنی، برتر است
تو ای خالق ابر و طوفان و باد
شریک و همانند دور از تو باد
همه ملک امر ترا میبرد
به تعظیم تو سر فرود آورد
جهان پیش تو ذرّهای بیش نیست
هماورد تو ای خداوند کیست؟
تو ای قادر مطلق بینیاز!
تویی خالق پاک بندهنواز
هر آنبار از باغ، گل چیدهام؛
در آن جای پای ترا دیدهام
خدایا! ندانم که خود کیستم
تنم یا که روحم بگو، چیستم
تو گویی که ای نیست، موجود شو
تو ای خاک خشک زمین رود شو
پدید آید، از نیستی هر وجود
روان گردد، از سینهی خاک، رود
زمین و زمان و همه کوهها
ستایش کند، خالق خویش را
که من نیست بودم، شدم، هست از او
از این آفرینش شدم، مست از او
من از باغ توحید گل چیدهام
خدا را به چشم دلم دیدهام
خدا در سرشک ستمدیدههاست
درون دل و جان غمدیدههاست
همه آفرینش به تسبیح اوست
که سرمستم از بادهی عشق دوست
خدا از رگ جان تو ای بشر
به تو هست، بسیار نزدیکتر
خدا آگه از نیّت و رازهاست
که او باخبر از دل و جان ماست
خداوند جانآفرین زنده است
به اسرار هر سینه داننده است
تو ای آن که با خویش بیگانهای
تو خود برترین صنع جانانهای
جهان را خدا کرده تسخیر تو
بَرَد ظلمت و آورد روز نو
جهان گشته از نقش او رنگرنگ
که گوهر برون آید از کوه و سنگ
بنا کرده کوه بلند وزین
که از هیبت آن نلرزد، زمین
مرو راه، با کبر و ناز ای بشر!
که روزی کند، کس ز خاکت گذر
بدا بر تو ای مشرک بینوا
نشد، درد شرک تو آخر دوا
تو کز خون بسته پدید آمدی؛
چه مغرور کردت ز خود دم زدی؟
تو دانی که خورشید عالم ز کیست؟
چراغ شب آسمان بهر چیست؟
مه شب ز خورشید تابنده است
که از شام تا صبح رخشنده است
نگه کن، به چشم خرد صنع دوست
که در خطّ هر برگ آثار اوست
که هر برگ از آن خط غذا میخورد
ببین آن غذا از کجا میخورد
کبوتر که آید برون از نهان
درآید به پرواز در آسمان
چه کس میتواند بهغیر از خدا
نگه دارد آن را درون هوا؟
نگه کن پر و بال پروانه را
ببین نقش زیبای جانانه را
چه طرح ظریفی به روی پر است
چه شور لطیفی در آن پیکر است
چه دانی که این نقشها بهر چیست!
که طرح پر شاپرکها ز کیست؟
تو ای مشرک ملحد بینوا
که بت نیست، اسباب قرب خدا
مرو راه تاریک بیدانشی
ز فرمان ایزد مکن سرکشی
خدا را به اخلاص کن بندگی
که این شیوه باشد، ره زندگی
گمان کردهای مرگ پایان تست؟
تو پنداشتی، جسم بنیان تست؟
چو بانگ قیامت برآید ز صور
برآیند بیرون همه از قبور
مپندار باشد قیامت دروغ
که خورشید تابان شود، بیفروغ
شود روز وعده زمین چاکچاک
همه سر برآرند از قعر خاک
فرشته دمد در دل صور خود
برآید برون هر که از گور خود
همه گورها زیر و رو میشود
همه چهرهها سوی او میشود
تمامی دریا چو آتشکده
گنهکار از بیم حق غمزده
فرو ریزد، از آسمانها نجوم
همه خلق گریان بهحال هجوم
زمین بازگوید، خبرهای خویش
شود، از خبرها ستمگر پریش
شود، تیره ماه شب آسمان
شود، خیره چشم همه مردمان
که دوزخ در آن روز افروخته
گنهکار بد در دلش سوخته
همه مردمان سوی ایزد روان
ستمکارِ شرمنده بر سر زنان
مه و نور خارج شوند از مدار
همه اشکریزان بهحال فرار
فرود آید، از آسمان، ماهِ شب
گنهکار از آن صحنه در تاب و تب
بلرزد زمین و بمیرد زمان
شود، تکهتکه مه آسمان
فرو ریزد آن روز کاخ و دیار
پراکنده گردند، همچون غبار
شود، آسمان همچو سرب مذاب
ستمکار از غم شود، در عذاب
تمام ابهت فرو ریخته
ستمکرده هر سوی بگریخته
پراکنده گردند، سیارهها
همه خلق حیران، چون آوارهها
فرو ریزد، از بیم خود کوهها
مسطح شود، هر چه انبوهها
که سوداگران زراندوخته
در آتش سر و جانشان سوخته
خدا خشم بر کافر افزون کند
زمین و زمان را دگرگون کند
نشان میدهد قدرت خویش را
در آتش کند، رذل بدکیش را
به صحرای محشر سرافکندهاند؛
کسانی که گردنکشی کردهاند
بسی حاکمان هم در آتش شوند
همه پیروانش به دوزخ روند!
چو کافر بیفتد در آتشکده
ز هول عذابش شود غمزده
صدایی رسد آن زمان از خدا:
تو ای کافر ابله بینوا!
پناهی به غیر از خدا نیست نیست!
به غیر از خدا داور خلق کیست؟
که: امروز هنگامهی داوری است
که: امروز روز خداباوری است
ترا در جهان مهلتی دادهام
که دوری کنی، از گناه ستم
که شاید به یزدان خود رو کنی!
دل و جان خود را به یکسو کنی!
که شاید خدا را عبادت کنی!
تن خود از آتش صیانت کنی!
بود، حق همه وعدههای خدا
کنم، مشرکان را ز خوبان جدا
که کفار را یاوری نیست، نیست
بهغیر از خدا داوری نیست، نیست
تو ای کافر ملحد بینوا
بچش آتش گرم سوزنده را
برو گم شو، ای خصم! ای رذل پست!
سزای گنهکار بد آتش است!
شفیع تو کو تا وساطت کند؟
به وقت عذابت شفاعت کند؟
ندانستی ای ملحد بتپرست؛
که عمر بشر در زمین کوته است
برو گم شو از پیش رویم برو
برو در جهنم، برو دور شو!
که شرک است هر پرده در بندگی
دلت بود آلوده در زندگی
کجا روح، در هر کجا حاضر است؟
بر اعمال مخلوق ما ناظر است؟
بگوید ستمکرده در رستخیز:
کجاست ای خداوند! راه گریز؟
ز لطفت ببخشا گناه مرا؛
که ایمان بیاوردهام، ای خدا!
در آن ملک فانی ستم کردهام
چه ظلمی در این پیچوخم کردهام!
قدم در ره کفر بنهادهام
چه گنجینهای را ز کف دادهام
در آنجا زیادهروی کردهام
ز فرماندهان پیروی کردهام
سران را دوچندان عذابش نما
سران گمرهم کردهاند، ای خدا
صدایی رسد ناگه از آسمان
که: صد وای بر حالت کافران
که روشن بود این سخن چون شفق
نشسته خداوند در جای حق
ره حق سراسر پر از نور بود
دو چشمت مگر ای بشر کور بود؟
که امروز ایمان ندارد، اثر
دگر توبههاتان ندارد، ثمر
که امروز هنگامهی محشر است
دو چشم گنهکرده از غم تر است
ستم بر خلایق روا کردهای
بهجای عبادت ریا کردهای
چه ظلمی به مردم روا داشتی
به دلها نهال ستم کاشتی
ز دست تو جان همه در عذاب
همه وعدههای تو همچون سراب
چراغ امید همه بیفروغ
دروغ و دروغ و دروغ و دروغ
گمان کردی، افلاک بیهوده است
بشر از عبادات آسوده است
وساطت کجا و عبادت کجا؟
رذالت کجا و سعادت کجا؟
نه فرزند باشد، خداوند را
نه همتا و نه وسعت و انتها
برو گم شو، بییار و امید باش
در آتش شو آنجا تو جاوید باش
در آتش طعامت بهجز خار نیست
همه هستی تو، بهجز عار نیست
طعامت بهجز چرک و خون نیست، نیست
که روز تو جز تیرهگون نیست، نیست
ره حق کجا؟ راه باطل کجا؟
موحد کجا؟ روح غافل کجا؟
که دنیا مکان فریبندگی است
نگفتم که بازیچهای پیش نیست؟
تو ای کافر ابله بیخرد!
بود در قیامت جزای تو بد!
نگفتم؛ میازار روح یتیم؟
نگفتم؛ مشو با ستمگر ندیم؟
رسول خدا گفت: ای مردمان!
به امر خدایت بده گوش جان
همه بینوا را بکش سوی خود!
گدا را مران از در کوی خود!
تو گفتی که من از همه برترم؟
تو گفتی همه خلق را سرورم؟
مرا بردی از یاد در زندگی
نکردی خداوند را بندگی
که اسلام تسلیم مطلق بود
خضوع دل و راه برحق بود
ولیکن سر از پای نشناختی
چو دیوانه بر خلق ما تاختی
تو گفتی جهان را خداوند نیست؟
مرا با معاد تو پیوند نیست؟
یقین داشتی خالق این جهان
بود آن خداوند روح و روان
ولی در دعا شرک ورزیدهای
رهم روشن اما تو نادیدهای
که بین خدا و شما پرده نیست
دعا برترین شیوهی بندگی است
میان تو و دوست دیوار نیست
عبادت رهی سخت و دشوار نیست
فقط شرک در بت پرستی که نیست
چه دانی که شرک عبادات چیست
زمان قیامت تو میخواستی؟
شفیع عبادت تو میخواستی؟
هم اکنون زمان قیامت بود
عذاب تو هم بینهایت بود
چرا راه حق را تو بردی ز یاد
که: هر ذره را روز میعاد باد
که: ظلمی نباشد ز سوی خدا
بشر بر بشر میکند فتنهها
که: ظلمی نباشد ز درگاه دوست
چو روح عدالت ز درگاه اوست
در جنت حیّ قدرت مدار
بود، باز روی همه نیککار
در آنجا نباشد به زشتی کلام
فقط یک سخن آن سلام و سلام
خدایا بهسوز دل سوخته
بهآه غمانگیز لب دوخته
به روز معاد آبرویم مریز
که گردم سرافراز در رستخیز
ببار ابر رحمت بهرویم خدا!
دلم را ز غمها جدا کن جدا
تو ای خالق پاک قدرت مدار!
از آن ورطهی داغ دورم بدار
خدایا! ز عصیان من درگذر
مرا با گناهان ز دنیا مبر
که دانای اسرار پنهان تویی
سیهکارم و نور تابان تویی
به قلب پشیمان من کن نظر
از این مهد ناپاک پاکم ببر
ز گرد تعلق دلم پاک کن
اگر پاک کردی مرا خاک کن
دلم را پر از عشق و امید کن
که سرمستم از عشق توحید کن
ز بس از گناهان سرافکندهام
همه اشکم و از تو شرمندهام
ز ترس قیامت بلرزد تنم
شب و روز من گشته فریاد غم
تویی عاشقان بیگناهان تویی
پناه همه بیپناهان تویی
مرا قدرتی بخش آه ای خدا!
تو ای قادر پاک بیانتها!
که هنگامهی مرگ یادت کنم
ترا تا قیامت عبادت کنم
چه دارم بهجز شرم، روز معاد؟
به لطف و کرم حکم فرما نه داد
بهجز آه شب چیست سرمایهام؟
که در محضر تو فرومایهام
به جز سکهی اشک آه ای خدا
که ره توشهای نیست، آخر مرا
من از ماتم و فتنه دلخستهام
ولیکن به امید دل بستهام
تویی روشنیبخش دلها تویی
تویی ایمنیبخش دلها تویی
بیفروز در سینهام نور خود
که شادان روم در دل گور خود
تو نوری و من سایهی ظلمتم
تو شوری سراپا همه غفلتم
تویی در فراز و منم در فرود
منم روز و شب در قیام و سجود
تو دانای رازی و من جاهلم
تو آگاهی و من ز تو غافلم
تویی بینیاز و منم در نیاز
تویی در فراز و منم در نماز
تویی آگه از راز پنهان ما
منم غافل از اشک شب در دعا
تو نزدیک و من دور از قرب تو
ز من یکدم ای دوست غافل مشو
تو نزدیک و از تو جدا بودهام
کجا من بهیاد خدا بودهام؟
گهی واصل و گاه غافل شدم
گهی جاهل و گاه عاقل شدم
نه واصل که غافل ز حق بودهام
ز فرط گناهان بسآلودهام!
تو معبود پاکی و من عابدم
که خود بر گناهان خود شاهدم
منم بندهی کوی تو، شه تویی
که ناپاک هستم، منزه تویی
ز الطاف بیحد خود ای خدا!
در جنت خود بهرویم گشا
ندارد، صفا بیتو باغ بهشت
که باشد، بدون تو بسیار زشت
مرا در دعا رنگ و بویی بده
به روز معاد آبرویی بده
دلم روشنی بخش از نور خود
که مست تو برخیزم از گور خود
۱۳۶۵/۲/۲۲ سمنان
فضل الله نكولعل آزاد
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
* "بخش" و "نقش" قافیه نیستند
*
*
*****
🔲
🔲