اخوان ثالث

 

          آرام و رام

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است

 

در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش


آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده است 
هر چه غوغا بود و قیل و قالها

 

آبها از آسیا افتاده است
دارها برچیده ، خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند

 

مشتهای آسمان کوب قوی
وا شدست و گونه گون رسوا شدست

یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گدایی ها شدست

 

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود آش دهن سوزی نبود
این شب است آری ! شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود

 

باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه است
گاه می گویم فغانی بر کشم 
باز می بینم صدایم کوته است

 

باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که من لالم تو کر !

 

آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را به سان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای

 

من سری بالا زنم چون مکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید این بیند جواب

 

گوید آخر پیرهاتان نیز هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

 

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر

 

گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج

 

می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین بُرده سیگار مرا

 

آبها از آسیا افتاده لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن 
میهمان باده و افیون و بنگ 
از عطای دشمنان و دوستان

 

آبها از آسیا افتاده لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی 
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟

 

آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین و ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد

 

در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیاافتاده لیک
باز ما با موج و طوفان مانده ایم

 

هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

 

باز می گویند : فردای دگر
صبر کن ! تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود !

 

شاعر : مهدی اخوان ثالث

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷ |
اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

مجید شفق

دوستان عزیز

در سالهای گذشته که تازه شاعری را آغاز کرده بودم ؛ از سر تمرین و تأثیر پذیری از شاعران سلف ، سعدی و حافظ شیرازی و دیگر شاعران بزرگ به استقبال از شعرشان روی آوردم که در آینده با پیشرفت در سرایش کلام موزون و این که در سبک شاعری به استقلال اندیشه دست یافتم ؛ آن سروده ها را به دور افکندم امّا تعدادی از این آفریده های موزون ذهنی را که از نظر مضمون و ساختار شعری از اصل بهتر شده بود ؛ محفوظ داشتم ؛ از جمله غزل ذیل را !
مرا از پذیرش این که زبان و مضمون کلامم ، لباس کهنگی به تن کرده است ؛ هیچ ابایی نیست ولی آن چه که مهم است ؛ این است که می توان از آن به عنوان یک اثر قابل ملاحظه به دفاع پرداخت !
امید است که مورد پذیرش ذوق سلیم تان واقع گردد !

 

     دل امیدوار !


رفته دیگر اختیار از دست من
نوگل باغ بهار از دست من

می توانستم ز کویش پا کشید
گر نمی شد اختیار از دست من

این دلِ بیتاب را آخر ربود
آن دو زلف تابدار از دست من

از کنارم رفت و رفت از رفتنش
دامن صبر و قرار از دست من

داشتم از غم دلی پر خون و رفت
آنهم آخر چون نگار از دست من

جز تحمل در غم مهجوریش
بر نیاید هیچ کار از دست من

خون شد از بس زیستم در غم شفق
این دلِ امیدوار از دست من

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com


کام !

زیر ابر تُنکِ پیرهنت
دو ستاره است ؛ هوسناک و درخشان و لطیف
چون دو مروارید

در نور چراغ

که فروغش به نظر جلوه ی مرمر دارد .

شود آیا ؟ به کمرگاه تو من
دست را حلقه کنم
و پیاپی چو لبِ ساغر لبریز شراب
بوسه بر آن لبِ گلرنگ زنم
وآن دم از شوقِ همآغوشی تو
به دو نارنج تنت چنگ زنم

آنقدر با سر انگشت هوس
پیکر نازِ تورا لمس کنم
تا در اوج هیجان؛ مرغ سبکبال شوی
وز نفس های من ؛ آنگاه چنان می زدگان
مست و بی حال شوی

وای از آن لحظه ؛ که اندام تو از لذتِ کام 

می شود غرقه ی بی تابی ها
هان بیا در بر من
تا بنوشم ز لبت آب حیات
تا بگیری ز لبم دادِ دلی
پای تا سر به پذیرایی من
همه آغوش شوی
سر به بازوی من آنگاه نهی از سرِ شوق
ساعتی ساکت و خاموش شوی


شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

.

آن روزها !

وقتی کنار پنجره می آیم ای دوست !
ایام پر شور جوانی یادم آید
تصویر مغشوشی از آن رؤیای رنگین
در رهگذار زندگانی یادم آید
آن یادها و خاطرات عشق دیرین
آن روزهای گرم و شیرین
در خاطرم هست !
آن روزهای با تو بودن
آن روزهای آشنایی
شب پرسه ها ؛ گفتن ؛ شنودن
در باورم هست !
در اوّلین دیدارمان در پرتو ماه
آینده را با عشق تو تصویر کردم
دل را که همچون باد آزاد و رها بود
با رشته ی زلف تو در زنجیر کردم
روزی که دستت را به گرمی می فشردم !
روزی که عشقت بر دلم می زد جوانه
روزی که لبهامان شراب بوسه نوشید
روزی که در گوش تو می خواندم ترانه
آن روزهای گرم و پر مهر
آن شورها و شادمانی یادم آید
آن عشقِ پاک و آسمانی یادم آید
آن روزها ؛
آن روز پاییزی زیبا
وقتی که نقاش طبیعت
برگ درختان را یکایک رنگ می زد
وقتی که باران
بر شیشه های پنجره آهنگ می زد
از کوچه های مهربانی
از کوچه های عشق و امید
در سایه روشن های مهتاب
آرام و آرام
بی تاب ، بی تاب
مستانه با هم می گذشتیم
چون سایه پویا
در بحرِ رؤیا

وقتی که پولک پولک برگ
از شاخه می ریخت
بر روی سرهامان همه برگ رزان بود
در سنگفرش کوچه زیر گامهامان
خش خش کنان بود
آن روزگاران و صفایش
با آن همه مهر و وفایش
آن همدلی ؛ آن همزبانی یادم آید
حال و هوای مهربانی یادم آید
وقتی که در گوش تو از عشق
وز مهربانی می سرودم
وقتی که از باغ لب تو
گلبوسه ها را می ربودم
وقتی که پیش چشم های دلفریبت
لب را به تحسین می گشودم
تنها تو بودی آرزویم
جان کلام و لطفِ شورِ گفتگویم
ای لفظ پر بار !
ای بیت ناب آفرینش ؛ نازنین یار
الهام بخش شعرهای من تو بودی
تکرار نامت آبروی دفترم بود
از تو سرودن عاشقانه باورم بود
آن روز ها ؛
هرگز فراموشی ندارد
هرگز چراغ پر فروغ یادمانش
یک لحظه خاموشی ندارد
وقتی کنار پنجره می آیم ای دوست !
ایام پر شور جوانی یادم آید
تصویر مغشوشی از آن رؤیای رنگین
در رهگذار زندگانی یادم آید
آن یادها و خاطرات عشق دیرین
آن روزهای گرم و شیرین
در پرده ی پندار و چشمان ترم هست
پیوسته آن عشق
با جلوه ی رنگین کمانی یادم آید
آن خاطرات جاودانی یادم آید

21 دی ماه 1382 تهران

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

     تاب و تب !

دوست دارم ببوسم لبت را
بو کنم گیسوی چون شبت را

چون پلنگ گرسنه بگیرم
زیر دندان خود غبغت را

سر گذارم بر آن سینه ی گرم
حس کنم لطف تاب و تبت را

با سر انگشت لرزان رُبایم
آن دو نارنج چون کوکبت را

با تو مطلوب خود را بگویم
وز لبت بشنوم مطلبت را

تا بدین تو ایمان بیارم
عرضه کن مذهب و مشربت را

من نو آموز عشقم به رویم
وا کن آخر درِ مکتبت را

پا به پای تو می آیم امّا
یک کم آهسته ران مرکبت را

یا مزن بوسه ای بر لبانم
یا مگیر از لبانم لبت را

چاره کن زان دو مینای سینه
درد دلبند لامذهبت را

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷ |
 حسین منزوی

   بوسه

ای بوسه ات شراب و از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی حالم خراب خوش تر

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوش تر

جز طرح چشم مستت بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

خورشید گو نخندد صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت از آفتاب خوش تر

هر فصل آن جهانی است ! هر برگ داستانی است !
ای دفتر تن تو ! از هر کتاب خوش تر

چون پرسم از پناهی پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوش تر

خامش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ! از شعر ناب خوش تر

شاعر : حسین منزوی

نازنینم ! رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان ماجراست

عشق را ای یار ! با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن بکن
تا در این شهریم آری ! شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 


شاعر : حسین منزوی

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

 

گفتم كــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار ! دل این بار كه دریای من اینست

 

من  رود  نیاسودنــم  و  بودن و تا وصــل

آسودگی ام نیست كه معنای من اینست

 

گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست

قد قامتـی افراز كـه طوبای من اینست

 

همراه تو تـا ناب ترین آب رسیدن

همواره عطشناكی رؤیای من اینست

 

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

 

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو كبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

 

خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند كه سودای من اینست

شاعر : حسین منزوی

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷ |

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

سروده های سعدی

سعدی . نکولعل آزاد

سعدی شیرازی

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

 

تو مگر سایه ی لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

 

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

 

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

 

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

که آب شیرین چو بخندی برود از شکرت

 

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

 

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت ، سد نشاید بست

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

 

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

 

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

 

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

 

بلای غمزه ی نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

ای مهر تو در دلها ! وی مهر تو بر لبها !

وی شور تو در سرها وی سرّ تو در جانها

 

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

 

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

 

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

 

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

 

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

 

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

 

بی دهان تو اگر صد قدحی نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

 

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

 

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

 

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

 

گر من از سنگ ملامت روی بر پیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

 

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

 

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

 

گر سرم می‌رود از عهد تو سر باز نپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

 

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

 

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

 

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

 

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر که آفت بود تأخیر را

 

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

 

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

 

سعدیا ! در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

شاعر : سعدی شیرازی

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷ |
حباب

   حباب

دمی درنگ ، دلم زين شتاب می لرزد
چنان حباب كه بر موج آب می لرزد

به انزوای من آهسته‌تر بيا ای شعر
ز زخمه‌های* نسيمت رباب می لرزد

غزال من چه شنيدی ز باد ؟ ای صياد !
درون مردمكت اضطراب می لرزد

بريز جام لبالب ز شعر تر ساقی !
به پلك زنده‌ی بيدار خواب می لرزد

كدام مرد به ميدان حريف می طلبد ؟
كه زير پای سواران ركاب می لرزد

كمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند
چه پهنه‌ای است كه افراسياب می لرزد ؟

چه فتنه خاست كه بر باد داده است ورق ؟
كه دل ز گفتن حرف حساب می لرزد

بهانه بشكن و بنشين ز شب دمی باقی است
به زير خرقه سبوی شراب می لرزد

چه غنچه‌ای است لبانت ‌، چو زنبق وحشی
به چشمه‌ سار نگه كن سراب می لرزد

به آفتاب نگویی چه رفت با ما دوش
به كلك خسته‌ی من شعر ناب می لرزد

شاعر : نصرت رحمانی

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷ |

معرفی یک شاعر

علی اشتری

علی اشتری

متخلص به : فرهاد .

نام پدر : میرزا احمد خان

در سال ۱۳۰۱ شمسی در تهران دیده به جهان گشود !

حرفه ی اصلی هنری ایشان ، شاعری و نقاشی بود که در همان زمان به عضویت فرهنگستان زبان و ادب فارسی نیز در آمد . او دوران تحصیلی خود را در مدرسه ی « شرف » به اتمام رساند !

 نامبرده شاعر غزلسرایی است که بیشتر عارفانه می سرود . وی نخستین مجموعه سروده‌هایش را در سال ۱۳۲۴ در کتابی تحت عنوان «ستارهٔ سحری» در تهران منتشر نمود. با موسیقی‌دانان و شاعران همنشینی می‌کرد و در «انجمن ادبی ایران» که در منزل محمدعلی ناصح تشکیل می‌شد، حاضر می‌شد و با شاعران پیشکسوت همچون رهی معیری، ابوالحسن ورزی، امیری فیروزکوهی و برخی از هم‌نسلانش همچون مهرداد اوستا، مشفق کاشانی، گلشن کردستانی، بیژن ترقی، نیاز کرمانی و بهادر یگانه دوستی و مراوده داشت. وی در سرودن انواع شعر به اسلوب پیشینیان تواناست، اما با روحیه و عوالم حساس و عاطفی‌اش، غزل برایش جذبهٔ افزون‌تری دارد. سرانجام وی در روز ۱۱ دی ۱۳۴۰ پیش از تولد چهل‌سالگی‌اش درگذشت. از علی اشتری کتاب‌های، ستارهٔ سحری، پروانه در مشت و دیوان شعری به یادگار مانده است.که در تاریخ یازدهم دیماه ۱۳۴۰ به رحمت ایزدی پیوست!

گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک !
یک دم ای آرام جان ! بنشین به دامانم چو اشک !


تا به خاک تیره غلطم  یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک !


مردم چشم مرا مانند مردم لاجرم !
من هم از این تیره دل مردم ، گریزانم چو اشک !


گر به چشمی بوسه دادم یا به رخساری چه سود ؟
کاین زمان با حسرتی در خاک غلطانم چو اشک !


بر دلی گر می نشینم بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم ، باز لغزانم چو اشک !


سوز پنهان درون است این که پیدا می شود
گه به لبهایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک !

 ★

همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست ؟
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست ؟


حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم !
لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست ؟


باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست ؟


طمع صبح ندارم ز شب تیره ی هجر 
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟


گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج 
بحر را پیش مه چارده آرام کجاست؟


کام خسرو نشدی همچو تو شیرین ، ” فرهاد “
در ره عشق نگر پخته کجا ؟ خام کجاست؟

ماييم و همين کنج خرابات و دمی خوش
گاهی به وفايی خوش و گه با ستمی خوش
يک روز به ويرانه ی غم ، شاد به يادی
يک روز به دامان چمن با صنمی خوش 

 ★

بعد از اين دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سياه دگری
چو تو پيمان وفا بشکنم و بنشينم
به اميد نگهی ، بر سر راه دگری
چشم خود فرش کنم ، زير کف پای دگر
خرمن خويش بسوزم به نگاه دگری

 ★

مائیم چو تشنگان و دنیا چو سراب
در قلزم آرزو به مانند حباب
هشدار که عمر میرود از کف ما
نیمی به خیال و نیم دیگر در خواب 

 ★

در خدمت خلق بندگی ما را کُشت 
وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت 
هم محنت روزگار و هم منت خلق !
ای مرگ !  بیا که زندگی ما را کُشت !

درون سينه نگنجد غمی که من دارم
خوش است با غم دل ، عالمی که من دارم
سرشک ديده بيان کرد ماجرای دلم
چه اعتبار بر اين محرمی که من دارم ؟ 

 ★

ز جمع ما برون رفتی شکستی محفل ما را
شکستی محفل ما را و افسردی دل ما را


ز کشت دوستی ، حاصل نديدم غير نوميدی
به دست برق بسپردند گويی حاصل ما را


دگر زين بحر طوفان خيز اميد رستگاری نيست
که کشت اين باد محنت زا چراغ ساحل ما را

 ★

عمری است تا به پای خُم از پا نشسته ايم
در کوی می فروش ، چو مينا نشسته ايم
ما را ز کوی باده فروشان گريز نيست !
تا باده در خُم است ، همين جا نشسته ايم!

شاعر : علی اشتری

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷ |
 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

محمد پیمان

محمد پیمان

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

            ستارخان

کرده کمین پشت تاریخ ، ستارخان با تفنگش
انگشت همت به ماشه ، باروت غیرتْ فشنگش

از صخره های شهامت ، می پاید اطراف خود را
با آن دو چشم فروزان ، وان هیبت چون پلنگش

دشت است این مرز و او هست ، از دوده ی شرزه شیرش
دریاست این بوم و او هست ، از دودمان نهنگش

تا بود این خطه ، او زد پیوسته سکه به نامش
تا هست ، او می رهاند ، از قعر غرقاب ننگش

میراث آبای خود را آسان نیاورده بر کف
تا دستبرد زمانه آسان بگیرد ز چنگش

کرده به رسم دلیران ، نام خداوند ایران
حرزی که گمره نسازد ، عفریت نیرنگ و رنگش

در آسیا آسیابی ، بی وقفه گردد ز آبی
کز سنگ خارا برآید ، افتد اگر زیر سنگش

با « موزرش » کرده پیشه ، پاس وطن را همیشه
از قلّه های مه آلود تا درّه بُن های تنگش

وان خنگ سر در دوالش ، افشانده با شیهه یالش
سم می زند تا ببندند بر پشت ، زین خدنگش

گویی به دست نوازش ، سردار گوید به خواهش
تا رستخیز دوباره ، فرصت دهد با درنگش

 

شاعر : محمد پیمان
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

        تردید

لحظه ای سرخ و لحظه ای سبز است

این چراغ همیشه در تغییر

 

سرخ ،  یعنی بمان که بیهوده ست 

رفتن و تافتن سر از تقدیر

 

سبز ،  یعنی برو که می گندد 

آب ، راکد اگر بماند دیر

 

سخت در مانده ام چه باید کرد 

با فسون دو رنگ دامنگیر

 

سرخ و سبزست و ماندن و رفتن 

آرزوها جوان و تجربه پیر

 

شاعر : محمد پیمان 

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

غربت

 

در بساط عجیب عرصه ی عمر

نکته ای را عجیب تر دیدم

هرچه یاران من فزون گشتند

خویشتن را غریب تر دیدم

 

شاعر : محمد پیمان

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com      

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

    مسخ

سر زد از بیشه ی شب قیری
خیزرانهای روشن شیری


صبح بی مهر مهرگان آورد
روز اندوه و فصل دلگیری


خسته بر داشتم سر از بستر
با رخی مسخ و چهر خنزیری


تنبل و بی رمق در آیینه
نظری کردم از سر سیری


مرد بیگانه ای در آن دیدم
همچو دیوانگان زنجیری


در گلویم شکست و شد خاموش
ناله ی مرغکان شبگیری


گفتم : ای درد ! پس کجا هستم
من در این بازتاب تصویری


چه شد آن روی و موی شورانگیز
وان قد همچو سرو کشمیری


چشم  بستم ز هول و پیچیدم
بر خود از حال زار تقدیری


گر چه بر گشتنش خیالی بود
گفتم از روی خام تدبیری :


ای جوانی ! بهار رفته بیا
تا ببینی چه می کند پیری

 

شاعر : محمد پیمان

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

اشعار سعدی , اشعار کوتاه شعدی , اشعار زیبای سعدی

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷ |

بنی آدم اعضای یک دیگرند

👆👆👆
فرشی که به‌روی آن این شعر زیبای سعدی نوشته شده و هم اکنون در طبقه‌ای از سازمان ملل متحد نگهداری می‌شود:
بنی‌آدم‌ اعضای یک‌دیگرند
که در آفرینش ز یک‌گوهرند

چو عضوی به‌درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

مقدمه:
شخصی بی‌آنکه به‌ لطف شاعرانه و بار معنوی مصرع زیبای سعدی واقف باشد و به نسخ خطی ثبت شده‌ی پیشینیان، مراجعه و توجه بفرمایند، بدون توجیه علمی در یک اظهار نظر غیرکارشناسانه در صفحه‌ی اینستاگرام خود بر کرسی مراجع ادبی نشسته و با قاطعیت تمام فتوای ادبی صادر و حکم فرموده‌اند:

اين مصرع معروف سعدی «بنی آدم اعضای يكديگرند» که پشت اسکناس ده‌هزار تومانی ثبت شده، غلط است و پیشنهاد دهنده را به «بی‌سوادی» و «فقر فرهنگی» متهم کرده‌‌اند. البته غالبا صفت «بی‌سواد» برازنده‌ی موصوفی است که خواندن و نوشتن نمی‌داند، نه این‌که از فنون ادبیات یا وجود مطلبی بی‌بهره باشد. یعنی از نظر ایشان اگر کسی بگوید: "یک‌پیکرند" درست است؛ در زمره‌ی باسوادان به‌شمار می‌رود؟
در این‌که در جمله‌ی «بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند» استقلال آدمی و لطف شاعرانه‌ای نهفته است که در «بنی‌آدم اعضای یک‌پیکرند» مشاهده نمی‌شود، شکی نیست اما در گزینش حضرت سعدی اینکه «یک‌پیکرند» درست است یا «یکدیگرند» حتا برخی از فضلا نیز به بحث و تبادل نظر پرداخته و نتوانسته‌اند، یک‌دیگر را قانع کنند و حتا گاه به اشتباه معنوی دچار شده‌اند. آیا آنان نیز از سواد بهره‌ای نبرده‌اند؟
متأسفانه امروزه گروهی به کسی که از ادبیات که چه عرض کنم، حتا از علوم پیچیده هم سر درنیاورد، لقب «بی‌فرهنگی» را پیشکش می‌کنند. برای نمونه اگر کسی به دانش سیاه‌چاله‌های آسمانی نیز واقف نباشد، به او نسبت «بی‌سوادی» اطلاق می‌گردد که در این صورت همه‌ی توده‌ها را می‌بایست بی‌سواد به‌شمار آورد.
همان‌طور که مشاهده فرمودید، جدا از این‌که طرز بیان منتقد گرامی مناسب یک فرد فرهیخته نیست و ویراستاری یک عبارت، مربوط به گرافیک و امثالهم نمی‌شود و مضاف بر آن «فقر فرهنگی» نیز شمرده نمی‌شود و کلمه‌ی مرکب مذکور، هیچ‌گونه ارتباطی به سواد و دانش آدمی ندارد اما برخورد نامناسب‌تر زمانی صورت پذیرفته که عده‌ای درصدد پاسخ‌گویی برآمده و در فضای مجازی و حقیقی با طعنه‌ها و کنایه‌های آزاردهنده به او حمله‌ور شده که این اقدام نیز به دور از ادب است. برخورد با یک منتقد می‌بایست به طرز محترمانه صورت پذیرد، نه این‌که با اهانت‌ها همراه باشد و تا همین حد که به ایشان تذکر داده شود، می‌بایست تنها در حوزه‌ی تخصصی خود به اظهار نظر بپردازند، کافی به‌نظر می‌رسد!

البته بحث مورد نظر کنونی ما هیزم گرم و تازه‌ای نیست که بخواهیم بر شعله‌ور شدنش دامن زنیم، بلکه خاکستر سرد شده‌ای است که طی سال‌های گذشته به زیر خاک مدفون شده و بیش از یک‌قرن است که مهر آندراس بر پیشانی این گفت‌و.گوی جنجال برانگیز خورده است. بدیهی است که قبل از ایشان نیز بسیاری به اظهار نظر پرداخته‌اند و من خود در دهه‌ی شست در انجمن شعرای ایران، شاهد گفت‌وگوهایی در این زمینه بوده‌ام.
دست‌کم این بزرگوار به جای فتوا دادن، می‌توانستند، در فضای مجازی رای صاحب‌نظران را در این زمینه جویا شوند و بعد دست به قلم شوند و نظرشان را نشر دهند. به هر روی، برخلاف زعم ایشان که می‌گویند: تشخیص این‌که کدام تعبیر درست است، از عهده‌ی یک فرد دارای سیکل هم برمیاید، باید اذعان کنم، ورود به ظرافت‌های ادبیِ هر دو تعبیر و اعلام نظر درباره‌ی این‌که کدام تعبیر، دقیق‌تر است، سخت و پیچیده به نظر می‌رسد!


حال کدام درست است:
این بحث که مرا به یاد مبحث «کشتی نشستگان و کشتی شکستگان» خواجه حافظ شیرازی می‌اندازد، در چند قرن گذشته بارها و بارها با اعلام نظرهایی مخالف، از سوی فضلا همراه بوده است.

به‌اعتقاد من اصولا درباره‌ی "یک‌دیگرند" یا "یک‌پیکرند" نباید بحث شود چون نسخه‌ی اصل موجود است که "یک‌دیگرند" ضبط شده است اما درباره‌ی "کشتی‌نشستگانیم" و "کشتی‌شکستگانیم" عرض شود که بحث چیز دیگری است، چون اصولا بخشی از نسخه از بین رفته و مشخص نیست که کدام ضبط شده است.
کسانی که بر این باورند: (بنی آدم اعضای یک پیکرند) صحیح و مصرع اصلی سعدی است، اولین و گاه تنها دلیلی که ذکر می کنند، پیام استاد سعید نفیسی است:
((یعنی چه که ما چشم و گوش و دست و پای یکدیگریم؟))
و یا در ادامه، پیام جناب قدمعلی سرامی را در گفت‌وگو با ایسنا به رخ می‌کشند که می‌گوید:

((پیامبر اسلام می‌فرمایند: «المومنون کجسد واحد» به نظر من سعدی گستاخی کرده و کلام پیغمبر را غلط تشخیص داده و به درستی، غلط تشخیص داده است؛ چرا که بنی‌آدم اعضای یک‌پیکر هستند و نه مومنین! در کره‌ی زمین امکان دارد که یک میلیارد مومن باشد؛ با این تفاسیر شش میلیارد باقی مانده حقی ندارند و انسان نیستند؟ سعدی تشخیص داده است که اشتباه برداشت شده و کل فرزندان آدم، در حکم یک پیکر هستند. سعدی می‌گوید:
بنی آدم اعضای یک‌پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
تاکید مصرع دوم در هم ‌گوهری انسان‌ها با هم، نمی‌تواند باعث شود که یکی جز و یکی کل باشد
))
اول این‌که؛ نظر جناب قدم علی سرامی در حد یک نظریه‌ی سست است و تاکنون به اثبات نرسیده است و هر عقیدتی می‌تواند، درست یا نادرست باشد و اینکه در قرآن کریم آمده: مردم اعضای یک‌پیکرند، شکی نیست اما جناب قدمعلی سرامی می‌بایست بدانند؛ از آنجا که کلام پیامبران کلام خداست، هرگز در امور دینی اشتباه نمی‌کنند ولو به اندازه‌ای ناچیز! چرا که اگر از پیامبران کوچکترین اشتباه پیام‌رسانی دینی سر می‌زد، پیروان خود را از دست می‌دادند. ایشان می‌توانستند، بگویند؛ این حدیث بنا به روایت قرآن کریم، جعلی است که نیست و این‌که در ادامه فرموده‌اند:

((تاکید مصرع دوم در هم ‌گوهری انسان‌ها با هم، نمی‌تواند باعث شود که یکی جز و یکی کل باشد))
باید اذعان کنم: چرا ایشان یک در صد هم احتمال نمی‌دهند، شاید سعدی اشتباه کرده باشد اما با قاطعیت می‌فرمایند:
((سعدی گستاخی کرده و کلام پیغمبر را غلط تشخیص داده و به درستی، غلط تشخیص داده است))

حقیقت امر این است که نه از پیامبر خطایی سر زده و نه جناب شیخ اجل سعدی شیرازی گناه بزرگی مرتکب شده است! اگر اشتباهی روی داده باشد، از سوی استادان سعید نفیسی و شخص قدمعلی سرامی صورت پذیرفته است.
پیغمبر اسلام (ص) می‌فرمایند:

«مَثَلُ الْمُؤمِنين في توادّهم و تَراحُمهم و تَعٰاطفهم کَمَثلِ الْجَسدِ الْواحِد اِذٰا اشْتَکيٰ مِنْهُ عُضْوٌ تَداعي لَهُ سٰائِرُ الجَسَدِ بالسهرِ و الحمّيٰ»
مؤمنین در بخشندگی و مهربانی به یک‌ديگر، مانند اعضایی واحد هستند که هر زمان عضوی به درد آید، دیگر اعضاء نیز تحت تاثیر قرار می‌گیرند!

بسیارخب، این مطلب کجایش ایراد دارد؟ کجا رسول گرامی اسلام فرموده؛ فقط مومنین اعضای واحد یک پیکر محسوب می‌شوند؟ پیامبر عظیم‌الشان خواسته‌اند، تنها درباره‌ی بخشی از بنی‌آدم که همانا مومنین هستند، سخن بر زبان برانند، آیا نعوذبالله خطا کرده‌اند؟ خواسته‌اند، در مورد ارتباط و دوستی مومنین مطلبی بازگو کنند. اینکه به کمک یکدیگر بشتابند! بسیار خب، این کجا با مصرع؛
بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
منافات دارد که فرموده‌اند؛ ((به نظر من سعدی گستاخی کرده و کلام پیغمبر را غلط تشخیص داده و به درستی، غلط تشخیص داده است. چرا که بنی‌آدم اعضای یک‌پیکر هستند و نه مومنین؟))
کلام ایشان جای مثال‌های طنزآمیز فراوانی دارد. این به آن ماننده است که کسی بخواهد، تنها به بخشی از گیتی پهناور اشاره کند و بگوید؛《اقیانوس اطلس بزرگ است》و کسی به رد کلام او بپردازد و بگوید؛ 《خیر، این حرف غلط است، بلکه صفت "بزرگ" تنها به "گیتی پهناور" اطلاق می‌گردد و می‌بایست گفت؛ جهان بزرگ است، نه اقیانوس اطلس》
در مجموع برخی از عزیزان بسیار سطحی با مصرع (بنی آدم اعضای یک دیگرند) برخورد کرده و از آرایه‌ی ادبی استعاره‌ی مجازی آن غافل بوده‌اند.

در عبارت اول، طرفداران این مصراع، متاسفانه معنای عبارت دوم را درنیافته‌اند و نمی‌دانند که منظور از اعضای یکدیگر بودن، همدرد بودن و جزئی از وجود هم‌دیگر بودن است اما کسانی که به عبارت دوم اعتقاد دارند؛ هم، معنای مصرع مورد نظر خود را دریافت کرده‌اند و هم معنای عبارت «یک پیکرند» را
دوم این‌که؛ باید دانست که از هر دو تعبیر، پیام «اتحاد و هم‌بستگی» اراده می‌شود و در هر دو عبارتِ «اعضای يكديگرند» و «اعضای یک پیکرند» از آرایه‌ی مانندگی «تشبیه» بهره برده شده است كه این آرایه، هر دو تعبیر مصرع سعدی را از نظم به شعر ارتقا می‌بخشد. منتها تعبیر (بنی آدم اعضای یک‌دیگرند) با یک ویژگی شاعرانه‌تری همراه است که تشبیه به «استعاره‌ی مجازی» گراییده و استقلال جسمی، روحی آدمی را نشانه رفته و هر فرد را صاحبْ‌اختیار فرض کرده و با معرفی هر شخص به عنوان عضو دیگری خواسته این موضوع را افاده کند که دردهای مردم به یکدیگر انتقال می‌یابد و همه‌ی انسانها با یکدیگر رابطه و از اندوه هم آگاهی دارند و در غم یکدیگر شریکند. به عبارتی دیگر؛

در تعبیر «یک‌دیگرند» ظرافت شاعرانه‌تری موج می‌زند که در «یک‌پیکرند» به چشم نمی‌خورد. یعنی این‌که آدمی به اعضای بدن همدیگر تشبیه شده و این نشان از همدرد بودن و یکی شدن است که همه‌ی مردم یکدیگر را شکل می‌دهند و ادبا می‌دانند که استعاره به‌سبب موجز بودن بسیار گرانبهاتر از تشبیه است.
تکرار می‌کنم؛ سعدی غیرمستقیم خواسته بگوید که هر شخص از استقلال جسمی و روحی سود می‌جوید اما در عین این جدایی می‌بایست به سوی یکی بودن و یکی شدن نیز گام بردارد و از درد و رنج همنوع خود دردمند و رنجور گردد و برخلاف تصور برخی که گمان می‌کنند، «یکدیگرند» غلطی فاحش است، باید اذعان کنم: در هیچ یک از نسخ خطی «يک پيكرند» به ثبت نرسیده و مصححان و شارحان و صاحبنظران فرهنگستان ادب (دکتر غلامحسين يوسفی، مجتبی مینوی، محمدعلی‌فروغی و ... ) همه و همه بر این نکته اتفاق نظر دارند که «یک‌دیگرند» نظر سعدی است، نه «یک‌پیکرند»
مرحوم دهخدا نیز در امثال حکم "یک‌دیگرند" را نظر سعدی دانسته است و در این میان تنها چند نفر انگشت‌شمار از جمله؛ استاد نفیسی است که غیرکارشناسانه می‌گوید: «یک‌دیگرند» خنده‌دار و مضحک است و در پایان مقالت سعی می‌کنیم؛ نظر ایشان را بدون کم و کاست بیاوریم.

سوم این‌که؛ یاقوت مستعصمی که از حیث زمان نزدیکترین فرد به سعدی بود، در سال ۶۶۸ هجری شمسی، دوازده سال بعد از تألیف گلستان، آثار سعدی را کتابت کرده و در نسخه‌ی خطی خود «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند» را نشر داده است و در سالهای قبل از انقلاب این اثر نفیس را خانم "بدری آتابای" منتشر کرده‌اند. (شایان ذکر است که نسخه‌ی کتابت «یاقوت» به زبان انگلیسی هم ترجمه شده است) در این میانه یک احتمال ضعیف را هم باید در نظر گرفت و آن این‌که «یاقوت» نیز از هنر شاعری بی‌نصیب نبوده و شاید با تردید یا شیطنت‌های شاعرانه، عامداً یا سهواً در شعر دخل و تصرفی انجام داده و «یک‌پیکرند» را به «یکدیگرند» بدل کرده باشد. البته فراموش نشود که در یکی از طبقات سازمان ملل سروده‌ی سعدی به روی فرشی حک شده است که در آن «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند» به چشم می‌خورد.
چهارم این‌که؛ اگر در مصرعِ سروده، «یک‌پیکرند» را لحاظ کنیم، دیگر نیازی به وجود «یک‌گوهرند» حس نمی‌شود و اگر چنین کنیم، باید پذیرفت که مصرع زیبای سعدی را با نوعی حشو، مواجه ساخته‌ایم، چرا که در آن صورت از هر دو مصرع یک معنا اراده می‌شود. سعدی در چنین مواقعی مصرع دوم را به عنوان مثال طرح می‌کند که به کمک مصراع قبل می‌آید، نه این‌که آن را دوباره تکرار کند.
در پاسخ به کسانی که می‌گویند: یک‌گوهر بودن انسان‌ها با یک‌دیگر، نمی‌تواند باعث شود که یکی جز و دیگری کل باشد؛ می‌گوییم: دلیلی ندارد که سعدی مصرع دوم را با همان تعبیر مصرع اول بیان کند. در مصرع اول همه را جزیی از یکدیگر معرفی می‌کند و در پایان در مصرع بعد جدا از «جزیی از یکدیگر بودن» همه را از «یک گوهر یا یک خاک» هم معرفی می‌کند. [شاید هم یک پیکره‌ی انسانی] یعنی: آدمی در پیکر مستقل خود، اعضای دیگری هم است!
همان‌طور که ملاحظه می‌فرمائید، معنای «پیکر» در جمله‌ی (بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند) مستتر است. به ویژه این‌که سعدی در بیت بعدی می‌گوید:
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

یعنی: اگر یک عضو که همان بشر است؛ دردمند شود، دیگر اعضا که همان مردم هستند، دلشان به درد می‌آید. به تعبیری دیگر؛ اگر انسانی دردمند شود، از آنجا که عضو دیگری هم به‌شمار می‌رود، با دردمند شدن یک عضو دیگر اعضا نیز آزرده می‌گردند و این درد به دیگران نیز انتقال می‌یابد و برای همین است که در بیت بعد می‌گوید:
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

عبارت؛ <آدمیان اعضای یکدیگر هستند> دارای پیشینه‌ای طولانی است و آن این‌که در رساله‌ی اِفِسوسیان، نامه‌ی پولس به اِفِسُسیان Ephesians بخش ۴- بند ۲۵ آمده
است؛
هرگز دروغ مگویید. همه به هم‌وندان خود راست بگویند! مگر ما اعضای یک‌دیگر نیستیم؟
"اِفِسُّسیان" یا: "اِفِسوسیان" رساله‌ای است، منسوب به پولس


استاد سعید نفیسی (بنی‌آدم اعضای یک‌پیکرند) را صحیح می‌داند و می‌گوید:
((دو دلیل را برای اثبات نظرم متذکر می‌شوم:
اول این‌که؛ در زمان سعدی یک نوع خط رسمی رایج بوده که مردم برای یادداشت مطالب از آن بهره می‌بردند که به آن خط "تعلیق" می‌گفتند. در خط تعلیق معمول بوده که برای سرعت بخشیدن در ثبت مطالب گاهی بعضی از حروف را که باید جدا بنویسند؛ به هم می‌چسباندند. مثل خط شکسته‌ی امروزی که «دال» را در "یک‌دیگر" به "یا" می‌چسباندند و "پیکر" و "دیگر" را مثل هم می‌نوشتند. همین بلا به مرور زمان بر سر شعر سعدی هم آمده و کم‌کم "یک‌پیکرند" به "یک‌دیگرند" تبدیل شده است.
دوم این‌که؛ از نظر معنا هم که نگاه کنیم، شاعر بزرگی چون سعدی نمی‌گوید: "بنی‌آدم اعضای یکدیگرند"

مخصوصا جایی که پس از آن می‌گوید:
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

شک نیست که عضو یعنی اجزای یک پیکر و یک بدن وانگهی تصور کنید که اگر مصرع را «اعضای یک‌دیگرند» بخوانیم، چه قدر مضحک می‌شود. نتیجه این می‌شود که «من سر شما هستم و شما مثلا دست من هستید» مرد بزرگی مثل سعدی هرگز این‌طور حرف نمی‌زند
))
اولین نظر ایشان را که ملاحظه فرمودید، احتمالی است، ضعیف که به اثبات نرسیده و در دومین نظر ایشان عرض کنم که؛ متاسفانه بسیار سست است، چرا که استاد نفیسی به استعاره‌ی مجازی توجهی نکرده و گمان نموده‌اند که منظور از عضو همان دست و پا و چشم گوش است و این طرز برداشت از ایشان که سالها نزد پدری ادیب پرورش یافته‌اند، بسیار بعید است! چه خوب بود ایشان می‌دانستند؛ «اعضای یک پیکرند» بیشتر به تشبیه جسمی شباهت دارد. یعنی انسان‌ها مانند اعضای یک بدن واحدند. این تعبیر استقلال فردی را نادیده می‌گیرد و بار استعاری شاعرانه را کاهش می‌دهد.
همان‌طور که در گذشته‌تر گفته شد:
اعضای یک‌دیگر بودن، یعنی جزیی از یک‌دیگر بودن، یکی بودن و درآمیخته بودن و این نوع تفسیرِ اشتباه، عدم درک معنای واقعی مصرع از سوی استاد سعید نفیسی به‌شمار می‌رود و احتمال می‌دهم، از آنجا که عقربه‌ی تمایل ایشان به سوی عبارت «یک‌پیکرند» نشانه رفته بوده است، نگاهشان را به‌سوی معنای «یک‌دیگرند» معطوف نداشته‌اند. حال اگر «یک‌دیگر» غلط هم باشد که نیست، باز باید امانتداری کرد و گفته‌ی سعدی یعنی: «یکدیگرند» را محترم شمرد!

برای بار چندم تکرار می‌کنم؛
اگر بگوییم: «بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند» به این معناست که هر انسان از اختیارات برخوردار است و از کل به جزء تعبیر شده است اما از آنجا که جزیی از دیگری است، چنان‌چه چشم و گوش و یا دست و پای کسی آسیبی ببیند؛ این درد به همه‌ی مردم انتقال میابد و در نتیجه همگان ابراز همدردی می‌کنند اما اگر ما «بنی‌آدم اعضای یک‌پیکرند» را صحیح بدانیم، بدین معناست که همه‌ی مردم اعضای یک جسم هستند و چنان‌چه چشم و گوشی درد بگیرد به تمام اعضا سرایت می‌کند!
در کتابهای دینی شریعت مسیحی در اول «پولس رسول هشت به قُرِنتیان» آمده است:
«کالبد آدمی یگانه است و اعضای متعددی دارد و سرتاسر اعضای بدن هر چند که بسیار است، یک جسم است و اگر یک عضو آن به درد آید، سایر اعضا نیز با آن همدرد می‌شوند و اگر عضوی به شادی درآید، دیگر اعضا نیز با آن به شادمانی بنشینند»
در بخشی دیگر رساله‌ی «به اِفِسُسیان» آمده است: «به همسایه‌ی خود دروغ نگویید؛ زیرا ما اعضای یک‌دیگریم»
توجه بفرمائید که در متن فوق «یک‌دیگر» آمده است، نه «یک‌پیکر»
در قرآن کریم «سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۹۸» نیز آمده است: وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ
و او همان كسى است كه شما را از يك تن پديد آورد. پس [براى شما] قرارگاه و محل امانتى [مقرر كرد] بى‏‌ترديد ما آيات [خود] را براى مردمى كه مى‏‌فهمند، به روشنى بيان كرده‏‌ايم!
منظور پروردگار متعال از این جمله «خدا کسی است که شما را از یک بدن بوجود آورد» نه این است که هر کس یک بدن دارد، بلکه همه‌ی آدمیان یک بدن را تشکیل می‌دهند. چون همگان می‌دانند که یک بدن دارند و خدا به توضیح واضحات نمی‌پردازد.
اگر دقت بفرمائید، مشاهده می‌کنید که در اینجا خداوند تعالی از واژه‌ی «بدن» بهره برده است. بنابر این هر دو تعبیر درست است و هر گلی بویی دارد اما در پایان دوباره عرض می‌کنم «یک‌دیگرند» مدنظر سعدی شیرازی بوده، نه «یک‌پیکرند» و بزرگانی چون؛ غلام‌حسین یوسفی، مجتبی مینوی، محمدعلی فروغی، بهاالدین خرمشاهی، دکتر علی‌اشرف صادقی، دکتر ابوالحسن نجفی بر آن صحه گذاشته‌اند!

آقای حبیب یغمایی؛ گفته‌است:
«در بیست سال قبل که با مرحوم فروغی کلیات سعدی را برای تجدیدچاپ آماده می‌کردیم، نسخه‌های بسیار معتبر و قدیم که تاریخ کتابت آن‌ها از ۷۱۷ و ۷۲۴ ه‍.ق به‌بعد بود، در اختیار داشتیم. در همه‌ی این نسخه‌ها… قطعه‌ی معروفِ «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند» به همین عبارت نوشته شده و تاکنون هیچ نسخه‌ای از قدیم و جدید، خطی و چاپی، به نظرِ اهل ادب نرسیده که به عبارتی جز این باشد. نکته‌ی دیگر این که در اینجا کلمه‌ی یکدیگرند معنی عام دارد و اگر بجای یکدیگرند، فرض و تصور کنیم یک‌پیکرند باید باشد و چنین حقی ندارم!
نه تنها مضمونی که در کمال بلندی است، سقوط می‌کند
بلکه لطف مصراع دوم هم که پیوستگی تمام به مصراع اول دارد، از میان می‌رود.))

(منبع؛ «دلیل درج شعر معروف "بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند" سعدی، در پشت اسکناس ده‌هزار تومانی» خبرگزاری مهر ۷ تیر ۱۳۸۹ بایگانی‌شده، از اصلی در ۳۰ ژوئن ۲۰۱۰ دریافت‌شده در ۷ تیر ۱۳۸۹)
استاد مجتبی مینُوی درباره‌ی جایگزین کردن ضبط
"بنی‌آدم اعضای یک پیکرند"
به‌جای:
"بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند"
در مجله‌ی یغما ۱۰ - ۵۲۴ می‌گوید: صحیحِ این شعر سعدی همین‌گونه است:
"بنی‌آدم اعضای یکدیگرند"
مضمون از عبارات معروف عصر سعدی بوده و او جمله‌ای را که زبانزد بوده، به قلم درآورده است!
دکتر غلام‌حسین یوسفی نیز در کتاب گلستان سعدی، صفحه‌ی ۲۶۴ می‌گوید: در تمامی نسخه‌ها این‌چنین آمده است؛
"بنی‌آدم اعضای یکدیگرند"

فضل الله نکولعل آزاد
فردیس کرج. تیر ماه ۱۳۹۷

www.lalazad.blogfa.com
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com

ستون نظرها

نظر استاد دکتر شهاب سبزواری درباره‌ی مطلب فوق:
متن استدلالی و ذوقی حضرت عالی در خصوص بیت مذکور سعدی بزرگ:
(( بنی آدم اعضای یکدیگرند ... یک پیکرند ... ))
انصافا به همه‌ی جوانب این اختلاف و تبعات آنها پرداخته هرچند که گاه صبغه‌ای از تکرار دارد اما خواننده‌ی جویا را در تشنگی رها نمی‌کند و او را به نوشیدن از چشمه‌ای کاذب، وعده نمی‌دهد. این‌ها که عرض شد صفت تقریبا ثابتِ خامه‌ی ارجمند شماست. از آنجا که (اعضای یکدیگر) بودن تعبیر و مفهومی طنزآمیز در خود دارد، برخی مصرانه قائل به این هستند که (اعضای یک پیکرند) درست است. حال آنکه این تغییر اگر چه از غلظت آن طنز می‌کاهد، لیکن حکایت همچنان باقی است!
باری جان مطلب همین دقیقه برمی‌گردد. اگر چه ترکیب: (بنی آدم اعضای یکدیگرند) هواداران بیشتری دارد، ولی باید بپذیریم که نظر شیخ اجل، فقط بیان یک اصل متعالی بوده و در این راه از تمثیل اعضای بدن استفاده کرده ولی روحیه‌ی تاریخی و تلقی طنز‌آمیز ایرانی‌ها در مواردی که محمل طنز دارد، باعث شده به این بحث و حتی اختلاف نسخه دامن زده شود لذا آوردن (یک پیکر) به جای (یکدیگر) با این هدف صورت پذیرفته شده تا این بیت نغز از چرخه‌ی برداشت‌های طنزآمیز، بیرون کشیده شود.
نهایت این که باید بپذیریم که همان "یکدیگر" بر تعبیر ساده‌ی «یک‌پیکر» برتری دارد. با عین حال اعضای یک‌پیکر بودن بنی‌آدم در این بیت هم ساده است، هم سهل‌الوصول و شاید نیز سهل‌الهضم. اگرچه قدری از شأن ادبی بیت می‌کاهد.
با ارادت، کامیاب باشید!

شهاب سبزواری
*
دوستان!
مطلب مذکور خود را به این علت با عبارات گوناگون بیان کردم تا به‌خوبی در ذهن مخاطبین بنشیند و جای هیچ‌گونه شک و شبهه‌ای باقی نماند و علت اینکه در پذیرش «یک دیگرند» تاکید می‌کنم، برای این است که به هنر سعدی احترام گذاشته شود تا حقی از این بزرگوار ضایع نگردد، چرا که، سعدی با ذکر «یکدیگرند» خواسته معنای جدیدی را با هنر لطیف شاعرانه‌ی خود به معرض نمایش بگذارد. نه تعبیری که در گذشته تر بیان شده است. یعنی؛ لطف شاعرانه "در یک‌دیگرند" است، چراکه "یک‌پیکرند" چندان لطف شاعرانه‌ای را نمی‌نمایاند!

گروهی معتقدند که سعدی احتمالا تعبیر خود را از انجیل دریافته است اما هنوز به اثبات نرسیده که سعدی قرآن خوان به انجیل نظری انداخته باشد و صد در صد کسانی که «یکدیگرند» را صحیح می‌دانند، به معنای (بنی آدم اعضای یک پیکرند) واقفند اما تاکنون ندیده‌ام کسانی که «یک پیکرند» را صحیح می دانند، به استعاره‌ی مجازی «بنی آدم اعضای یکدیگرند» اشاره‌ای کرده باشند.
این حقیر در ادامه به دکتر سبزواری عرض کردم:
بله دکتر! سعدی از کل به جز آمده تا بگوید همه پیکره‌ی واحد «انسانیت» و «همدری» را تشکیل می‌دهند و نه ایجاد تنها یک انسان!
ما اگر بگوئیم که «یک پیکرند» درست است، در آن صورت مصراع بعد:
(که در آفرینش ز یک گوهرند)
به حشو بدل می‌شود. چرا که دقیقا از هر دو مصرع یک معنا اراده می‌گردد. همه از یک بدن هستند یا از یک خاک که گوهر استعاره‌ای‌ است، برای بدن.
سعدی واقعا متفکر و استاد بزرگی است و در این گونه موارد مصراع دوم را به صورت مثال میاورد، نه عبارتی که همان معنا را افاده کند.

فضل الله نکولعل آزاد

یکی از دوستان ادیبم دکتر مریم هاشمی مقدم در نظری مخالف با این حقیر می‌گوید:
بنی‌آدم اعضای یک پیکرند یا اعضای یکدیگرند؟
دوستانی که ضبط «یکدیگر» را پذیرفته‌اند و بر آن پافشاری دارند، غالبا سه دلیل عمده برای اثبات رای خود بیان می‌کنند: نخست: در نسخ کهن به‌صورت «یکدیگر» آمده! دیگر: استناد به سخن استادانی چون مجتبی مینوی و محمدعلی فروغی که «یکدیگر» را پذیرفته‌اند و دلیل آخر: پذیرش رای فرهنگستان زبان فارسی که این ضبط را درست می‌داند و بانک مرکزی به‌رای فرهنگستان به این‌ صورت بر اسکناس ده‌هزارتومانی چاپ کرده! و اما پاسخ ما از آخر به اول:
اگرچه فرهنگستان با وجود بزرگانی چون: علی اشرف صادقی، بهاالدین خرمشاهی و احمد سمیعی و به‌ویژه مرحوم ابوالحسن نجفی، جایگاه ویژه‌ای در مباحث ادبی داشته و دارد، اما درباره‌ی همان شیوه‌ی نگارش که عمده‌‌کار ایشان است نیز بحث و نقد بوده و هست و رایشان وحی مُنزل نیست که باید بی‌چون و‌ چرا پذیرفت؛ همین‌که چندی پیش در نوشته‌ای از رییس فرهنگستان «شکرگزار» را به‌صورت «شکرگذار» دیدیم، جای درنگ است! و اما درباره‌ی رای استادانی چون فروغی و مینوی و دیگرانی که با ایشان هم‌باورند باید دید دلیل پذیرش آنان چه بوده. آنگونه که خود مینوی می‌گوید:
در رسائل بولس طرسوسی، مروج مذهب مسیحی، خطاب به رومیان آمده:
«همچنان که در یک بدن اعضای بسیار داریم و هر عضوی را یک کار نیست، همچنین ما که بسیاریم یک جسد هستیم اما فرداً فرد اعضای یکدیگر»
و حال ایشان برآنند که سعدی به این عبارت که در کتاب مقدس مسیحیان نیز آمده نظر داشته. من منکر این نیستم که شاعر در هر بیت ممکن است به عبارتی نظر داشته حتی در کتب مقدس ادیان دیگر، اما پذیرش رای استادان بسیاری که می‌گویند سعدی به حدیث پیامبر دین خودش نظر داشته، راحت‌تر است تا نظر او بر کتابی از بولس طرسوسی.
پیامبر اسلام گفته: «مَثل ایمان‌آورندگان در دوستی با یکدیگر نسبت به‌هم مَثَل پیکرست. هرگاه عضوی از آن دردمند بود، دیگر اعضا با آن موافق و هم‌دردند»
و آن بیت گویا عقد همین عبارت است، آنچنان‌که در بیت دوم به موافقت دیگر اعضا با عضو دردمند نیز اشاره می‌کند.
این موضوع و حدیث نبوی بالا در نشریه‌ی دانشکده‌ی تبریز (۴۳۸/۱۰) آمده
همچنین حبیب یغمایی نیز که «یک‌پیکر» را ارجح می‌داند، در نشریه‌ی یغما ( ۵۲۴/۱) به آن اشاره می‌کند.
دکتر خلیل خطیب رهبر نیز بر همین باور است و در ص۷۹ کتاب گلستان با توضیح واژه‌ها... آن را آورده.
رای استاد ذبیح‌الله صفا نیز همین است (گنج سخن ۱۸۵/۲)
محمد خزائلی هم در شرح گلستان ص۲۵۵ یک‌پیکر را درست‌تر می‌داند.
سعید نفیسی هم در مقاله‌ی مشروح خود می‌گوید صورت صحیح همان «یک‌پیکر» است و دو دلیل برای نظر خود داشت:
«نخست این‌که در زمان سعدی یک نوع خط رواج داشته که همه‌ی مردم با آن می‌نوشتند و به آن «خط تعلیق» می‌گفتند. در خط تعلیق معمول بوده که برای تند نوشتن گاهی بعضی حروف را که باید جدا می‌نوشتند، به هم می‌چسباندند. مثل خط شکسته امروز. از آن جمله در کلمه‌ی «یکدیگر»، حرف دال را به یا می‌چسباندند و اینگونه پیکر و دیگر را مثل هم نوشتند و این بلا به مرور زمان بر سر شعر سعدی هم آمده و کم کم «یک‌پیکر»به «یکدیگر» تبدیل شد.
دوم اینکه حالا از نظر معنا هم که نگاه کنیم شاعر بزرگی چون سعدی نمی‌گوید: «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند.» مخصوصا جایی که پس از آن می‌گوید:
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
شک نیست که عضو یعنی اجزای یک پیکر و یک بدن. وانگهی تصور کنید که اگر «یکدیگرند» بخوانیم، چه‌قدر مضحک می‌شود. نتیجه این می‌شود که من سر شما هستم و شما مثلا دست من هستید؛ مرد بزرگی مثل سعدی هرگز این‌طور حرف نمی‌زند»
قدمعلی سرامی نیز در گفت‌وگو با ایبنا کلمه‌ی «یک‌پیکر» را درست دانست و گفت: «پیامبر اسلام می‌فرمایند: «المومنون کجسد واحد». به نظر من سعدی گستاخی کرده و کلام پیغمبر را غلط تشخیص داده و به درستی، غلط تشخیص داده است؛ چراکه بنی‌آدم اعضای یک‌پیکر هستند و نه مومنین. در کره‌ی زمین امکان دارد که یک میلیارد مومن باشد؛ با این تفاسیر شش میلیارد باقی مانده حقی ندارند و انسان نیستند؟ سعدی تشخیص داده است که اشتباه برداشت شده و کل فرزندان آدم، در حکم یک پیکر هستند. سعدی می‌گوید:
بنی آدم اعضای یک‌پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
تاکید مصرع دوم در هم‌گوهری انسان‌ها باهم، نمی‌تواند باعث شود که یکی جز و یکی کل باشد.
و در پایان پاسخ دلیل نخست موافقین ضبط «یکدیگر»:
به‌جز توضیح درخور درنگ استاد نفیسی درباره شیوه‌ی نگارش خط تعلیق، تا همین چند سال پیش ابیات زیادی از جمله: ز شیر شتر خوردن و سوسمار... به فردوسی منسوب بود در حالی که دکتر محمدرضا ترکی در مقاله‌ی خود منبع آن ابیات را که کتاب حمزه‌‌نامه است، معرفی کردند.
خلاصه‌ی کلام اینکه: همیشه ضبط کهن‌تر لزوما درست‌ نیست و این مسئله بارها در تصحیح نسخ قدیمی دیده شده است.

دکتر مریم هاشمی مقدم

www.lalazad.blogfa.com
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com

@
@@

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۲۲ تیر ۱۳۹۷ |
حافظ شیرازی

 

پندهای حکیمانه و سخنان نغز پر مغز از : حافظ جان !

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم


تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم


گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم


شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نئی جان من خطا این جاست


در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـم و او در فغان و در غوغاست

صلاح کار کجا و من خراب کجا ؟
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه ی رباب کجا ؟

ای پادشه خوبان ! داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی


دایـــم گل این بستان شاداب نمـی‌مــاند
دریـاب ضعیفـان را در وقـت تـوانـایی

عیب رندان مکن‌ ای زاهد پاکیزه سرشت !
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار که کشت

هـــر آن کـه جانب اهـل خدا نگــه دارد
خـداش در همـــه حـال از بلا نگـه دارد


حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنـا سـخـن آشنـا نگــه دارد

ای بـــی‌خبــــر ! بکــوش کــــه صاحب خبـر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـی راهـبـر شـوی


در مکـتب حقـایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر ! بکـــوش که روزی پدر شوی


دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خـرم آن روز کــز ایـــن منزل ویـران بـــــروم
راحت جان طلبم و از پی جـانان بــــروم


گـر چه دانم کـه به جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم


دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم


چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت
بـــه هـواداری آن سرو خرامان بـــروم


در ره او چـو قلـم گـر به سرم باید رفت
بـا دل زخم کـش و دیده ی گـریان بــروم


نذر کـردم گـر از این غـم به درآیـم روزی
تا در میکـده شـادان و غـزل خوان بـروم

راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست


هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ای نسیم سحر ! آرامگه یار کجاست ؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟


شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست ؟


هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـار کـــجاست


آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بسی محرم اسـرار کــجاست ؟


هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست ؟

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

مرو به خانه ی ارباب بی‌ مروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است


بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

سر ارادت ما آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست


نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست


عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست


در صومعه ی زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ی ابروی تو محراب دعا نیست


ای چنگ فرو برده به خون دل حافظ !
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

شاعر : حافظ شیرازی

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷ |
رشید یاسمی

 

معرفی یک شاعر :
غلامرضا رشید یاسمی ، فرزند محمد ولی خان میر پنج ، در سال ۱۲۷۴ هجری شمسی در شهر کرمانشاه دیده به جهان گشود .
نامبرده در آموزشگاه « سن لویی » فرانسه فارغ التحصیل شد و زبان پهلوی را نزد هرتس فلد آموخت !
او از همان زمان به تشویق دبیر ادبیاتش نظام وفا به سرودن شعر روی آورد .
رشید به زبانهای فرانسه ، عربی ، انگلیسی ، پهلوی به طور کامل مسلط بود ! مدتی را در انجمن دانشکده نزد محمد تقی بهار گذراند و در دانشگاه تهران مشغول تدریس تاریخ اسلامی و ادبیات فارسی شد و در زمینه ی ادبیات با استادهایی چون : سعید نفیسی ، عباس اقبال ، ابراهیم الفت همکاری می‌کرد .
رشید در حین همکاری با ادبای فوق عضو " انجمن ادبی ایران " گردید و اولین اثر خود را در احوال " ابن یمین فریومدی " انتشار داد !
این استاد گرامی در اسفند ماه سال ۱۳۲۷ هجری شمسی در حالیکه در تالار دانشکده ی ادبیات درباره ی تأثیر پذیری گوته شاعر آلمانی از حافظ شیرازی ، سخن میگفت ؛ دچار سکته ی مغزی ناقص شد و همان زمان بخش سمت چپ بدنش فلج گردید ! مدتی در ایران و فرانسه تحت درمان و مراقبت های ویژه قرار گرفت اما متأسفانه هیچ نوع بهبودی در حال ایشان حاصل نشد و عاقبت در تاریخ هجدهم اردیبهشت 1330 در شهر تهران درگذشت !
روحش شاد باد !
*
مهدی سهیلی در قطعه شعری درباره ی دانش و مرگ رشید می گوید :

" رشید یاسمی" استاد دیرین
به تلخی شسته دست از جان شیرین

فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش :

نسیم آسا از این صحرا گذشتم
سبک رفتار و بی پروا گذشتیم

به چشم ما کنون هر زشت ، زیباست
چو از هر زشت و هر زیبا گذشتیم

گریزان از برِ سودابه ی دهر
سیاوش وار از آذرها گذشتیم

کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم

" رشید " از ما مجو نام و نشانی
که از سر منزل عنقا گذشتیم !

استاد « جلال الدین همایی » در مقدمه ی دیوان شعر استاد « رشید یاسمی » درباره ی وی چنین می‌نویسد :
« در میان چندین گوهر تابناک گرانبهای شعر و ادب که در این دوران اخیر یکی پس از دیگری از دست رفتند و پرتو خود را از این جهان باز گرفتند و به رحمت ایزدی پیوستند
*
نامبرده در زمان شاعری خود ، قالب شعری خلق کرد که نام آن را « منقطعات » نامید و ادبایی چون سعید نفیسی ، بهار ، مجتبی مینوی ، پرویز ناتل خانلری و ... درباره ی آن به بحث و تبادل نظر پرداختند .

« منقطعات » یاسمی ، منظومه‌ای است که از دوبیتی‌های پیوسته و یا قطعات به هم پیوسته ی هم‌ وزن ترکیب و تشکیل یافته که دارای قافیه‌های متفاوت و مضمون های گوناگون است ! 
و اگر اشتباه نکنم در یکی از مجله های قدیمی « سخن » به مدیر مسئولی دکتر پرویز ناتِل خانلری ( اسفند ۱۲۹۲ تهران - شهریور ۱۳۶۹ تهران ) و سردبیری دکتر ابوالحسن نجفی ( تیر ماه ۱۳۰۸ نجف آباد اصفهان . ۲ بهمن ۱۳۹۴ تهران ) خواندم که لطفعلی صورتگر ، ملقب به مسعود الملک ( ۱۲۷۹ خورشیدی . شیراز ) « منقطعات » یاسمی را به عنوان سبکی نو در شعر فارسی معرفی کرد اما مطلبی نیز از دکتر رعدی آذرخشی ( ۱۲۸۸ . ششگان تبریز ) مطالعه کردم که ایشان با ذکر دلایل و شواهد مثالی اعلام کردند که رشید یاسمی را به عنوان بنیان گزار این سبک نمی شناسد . 

آثار رشید یاسمی به شرح زیر است :
دفتر شعر در سال ( ۱۳۳۶ )
تئاتر انوش ( منظوم )
ترجمه ی آیین دوست یابی ، اثر : دیل کارنگی
گزیده اشعار فرخی سیستانی
گزیده اشعار مسعود سعد سلمان
اندرز نامه ی اسدی طوسی
دیوان محمد باقر میرزا خسروی
دیوان هاتف اصفهانی
احوال ابن یمین
احوال سلمان ساوجی
آیین نگارش [ آموزش روش نویسندگی ]
پرورش افکار به وسیله ی کلیات تاریخ
تاریخ مختصر ایران
تاریخ ملل و نحل
قانون اخلاق کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی آن
سلامان و ابسال عبدالرحمان جامی
مقدمه ای بر دوبیتی های بابا طاهر عریان
نامه ی فرهنگستان
نصایح فردوسی حکیم
ترجمه ای از قصر شیرین به توس ترجمه ی ایران در زمان ساسانیان ترجمه منظوم تاترانوش
ترجمه ی تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون
ترجمه ی تاریخ نادرشاه اثر مینورسکی
ترجمه ی تاریخ عمومی قرن هجدهم نوشته ی آلبرماله
ترجمه ی چنگیز خان از هارلد لمب
ترجمه ی اندرز اوشذ داناک از پهلوی
ترجمه ی ارداویراف نامه از پهلوی
ترجمه ی رمان کنت دو مونتگمری ترجمه ی فلیسی اثر : کنت دوسگور
ترجمه ی دوستی اثر : امیل ناگه
ترجمه ی مقام ایران در تاریخ اسلام اثر : مارگولیوث
ترجمه ی منظوم مثنوی « خر و بلبل » از کریلف ، شاعر روسی تبار
ترجمه ی مثنوی « چشمان تو » از لوکنت ، شاعر فرانسوی

فراموش نشود که تعدادی از سروده های رشید یاسمی با تلاش آرتور جان آربری در سال ۱۳۳۳ در پایتخت انگلستان « لندن » به انگلیسی ترجمه و نشر یافته است !
و ...

رشید یاسمی از سال ۱۳۰۰ هجری شمسی به نشر مطالب و مقاله های خود در روزنامه ی شفق سرخ [ که مورد توجه میرزاده عشقی نیز بود ] به سردبیری « علی دشتی » اقدام ورزید و از راه انتشار نوشتارهای خود به شهرت ادبی دست یافت !
نکته ی مهم دیگر اینکه از رشید ، چندین مقاله ی ادبی ، فلسفی ، اسلامی و تاریخی و چند نقد آثار دیگران در نشریه های مختلف دیگر مانند : ارمغان ‌، آینده ، نوبهار ، تعلیم و تربیت ، مهر و یغما و دیگر نشریات به چاپ رسیده ‌است !

یاد و خاطرش گرامی باد !
تهران . ۱۳۷۳
فضل الله نکولعل آزاد

www.lalazad.blogfa.com

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷ |
قطعه شعری که برای میرزاده عشقی سروده شده است

        عشقی

عشقی به عشق میهن خود جان سپرد و رفت
در راه دوست تیر جفایی بخورد و رفت

در بزم شعر ، طرز نو آورد و درگذشت
وز کوی عشق سوز و گدازی ببرد و رفت

شوری فکند در سر هر خردسال و مرد
داغی نهاد در دل هر سالخورد و رفت

آن لاله ها که رست ز خون شهید عشق
اندر میان آتش دلها فسرد و رفت

وانکس که خون عشقی و دیگر کسان بریخت
بنگاه خود به دست اجانب سپرد و رفت

قانون مرگ در همه جا نافذ و رواست
فرمان او شنید چه تازی چه کرد و رفت*

در پیشگاه مرگ یکی شد شه و گدا
مردار گشت خواه لر و خواه لرد و رفت*

هنگام مرگ رنجبر و گنجور یکی است
بیش از کفن نبرد هر آنکس که مرد و رفت**

رفت آنچه رفتنی است ولی حق نرفتنی است
باور مکن که باطلی آنرا سترد و رفت

شاعر : کاظم رجوی متخلص به [ ایزد ]

* در این دو بیت بنظر می رسد که هر دو ردیف ( و رفت ) بی مورد به کار رفته اند !

** در اصل ( بیش از کفن نبرد چو هر فرد مرد و رفت ) بود که من در آن تحریف کوچکی کردم !

شایان ذکر است که چند بیت به علت اینکه در آن تنها قافیه پردازی صورت پذیرفته بود ؛ حذف گردید !

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۷ |

به چه مانند کنم؟
به چه مانند کنم موی پریشان ترا؟
به دل تیره‌ی شب؟
به یکی هاله‌ی دود؟
یا به یک ابر سیاه؟
که پریشان شده و ریخته بر چهره‌ی ماه!
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟
یا بدان شعله‌ی شمعی که بلرزد ز نسیم؟


به چه مانند کنم حالت چشمان ترا؟
به یکی نغمه‌ی جادویی از پنجه‌ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟

و .....
شاعر؛ مهدی سهیلی 👆👆

قطعه‌ی نیمایی زیر با تاثیر شدید از شعر مرحوم سهیلی سروده شده که هم‌اکنون به نقد آن می‌پردازیم:
پرده‌ی گیسو!

به چه مانند کنم پرده‌ی گیسوی ترا؟
به یکی خرمن آتش که کند ویران دل
یا به سرچشمه‌ی قیری که فرو ریزد شب؟
یا به رخساره‌ی خورشید که البرز کمینگاهش هست؟
که تلاجن گوهرش ریخته زرین پرِ من
یا به آرامی مهتاب که حسنش همه در دست مشیری لغزید؟
ای پری‌روی زمان!
که زمان برده قرار پریان
تو بگو!
به چه مانند کنم پرده‌ی گیسوی ترا؟
که تُتُق همچو نظامی به سر سرّ خداوند نشاند
یا به آتش که در آن خرمن زرّینه‌ی دلها گسترد.
یا به چنبر که به یغمای دل ما رفتند؟
آنچنان کهنه کمندی که هزاران دل دیوانه ببست
تو بگو!
به چه مانند کنم پرده‌ی گیسوی ترا؟
ای پری روی زمان!
تو بگو!
به چه مانند کنم شیوه‌ی چشمان ترا؟

به یکی ابر کبود؟
که نَوَر دید در آن جنبش شبهای خمار؟
یا به دندانه‌ی اندر صدف کون و مکان؟
یا که بر سو، سوی سیاره‌ی مغلوب در انوار شهاب؟
که در آن چشم خمارین همه‌اش ریخته در جام شراب
یا به ماننده‌ی خورشید که سرخاب زند رنگ شفق؟
که در آن کِلَّه زنان آه سحرگاه مرا خواهی دید.
تو بگو!
به چه مانند کنم شیوه‌ی چشمان ترا؟

نقد سروده‌ی ذکرشده؛ 👇👇👇
سروده‌ای نیمایی در بحر رمل محذوف (ناسالم)
در مصرع اول:

مهدی سهیلی می گوید:
به چه مانند کنم موی پریشان ترا؟

که جناب سراینده با تاثیرپذیری بسیار از ایشان می‌فرمایند :
به چه مانند کنم پرده‌ی گیسو ترا؟

که البته خرده‌ای را بر این تاثیر روا نمی‌داریم!

و اما نقد آن؛

مصرع دوم؛

سراینده پرده‌ی گیسوی معشوقه را به خرمن آتش تشبیه می‌کند که اصولا این تشبیه بی‌ربط است اما مع الوصف باز بهتر بود که حداقل می‌گفت:
« به یکی خرمن آتش که بسوزاند دل »
نه اینکه:
«که کند ویران دل»

مصرع سوم؛
سرچشمه‌ی قیر؟
خیلی کریه و زشت است!
مضاف بر آن تشبیه (گیسوی سیاه) معشوقه به (ریزش قیر در شب سیاه) ناهمگون و متنافر است!
البته به عبارتی؛ همانطور که سراینده گیسوی معشوقه را «خرمن آتش» فرض کرده، از لحاظ سوزندگی «قیر» هم می‌تواند [مشبهٌ به] گیسوی معشوقه شود اما مانند کردن «قیر» به «گیسوی معشوقه» جالب به نظر نمی‌رسد!

مصرع چهارم؛
یا به رخساره‌ی خورشید که البرز کمینگاهش هست؟
تشبیه کردن «گیسو» به «چهره‌ی خورشید» به این ماننده است که مثلاً به‌جای اینکه بگوییم:
لبان معشوقه‌ی من به غنچه‌ی گل سرخ ماننده است؛ بگوییم: لبان معشوقه‌ی من به درخت سرو ماننده است.
در حالیکه «سرو» مظهر آزادگی و ایستادگی است، نه [مشبهٌ به] برای (لب)
ضمناً در این مصرع حشو قبیحی به چشم می‌خورد که برای کامل کردن وزن شعر صورت پذیرفته است:
(که البرز کمینگاهش هست!)
اول اینکه؛
سراینده می‌بایست تکلیف خود را روشن کند!
آیا می‌خواهد از «گیسوی معشوقه» سخن به میان بیاورد یا از "جایگاه خورشید"؟

گوینده به علت عدم توانایی در پیوند دادن وزن و قافیه با مفاهیم و مضمون اصلی شعر، هرز می‌پوید و به بیراهه می‌رود.
دوم؛
البرز کمینگاه خورشید باشد یا نباشد، ارتباطی به «گیسوی معشوقه» ندارد!
سوم؛
منظور از البرز، استان البرز است یا کوه البرز؟
«البرز» هم نام کوهی است و هم نام استانی و اگر حتا فقط نام کوه هم باشد؛ حتما می‌بایست همراه «کوه» ذکر شود!

مصرع پنجم؛
که تلاجن گوهرش ریخته زرین پرِ من؟
پناه بر خدای بزرگ! عجب مصرع بدیعی!! این دیگر چه پدیده‌ای است؟
معنای تلاجن: ⤵
نام درختچه‌ای جنگلی است که در ناحیه‌های کوهستانی شهرهای شمالی ایران می‌روید.
و هم گیاه یا بوته‌ای است؛ به ارتفاع بیش از یک متر که دارای گلهایی زرد رنگ است!

حال «تلاجن» چه گوهری دارد که [زرین بریزد پر او]؟
مصرع فوق چه معنایی و چه رابطه‌ای با (گیسوی معشوق) دارد؟ می‌خواهد، تشبیه به "گیسو" کند؟ خیر، با این طرز بیان تشبیهی صورت نمی‌پذیرد!

مصرع ششم؛
یا به آرامی مهتاب که حسنش همه در دست مشیری لغزید؟
تشبیه «گیسو» به مهتاب؟ یا به قول سراینده «آرامی مهتاب»؟ بی‌ربط است و جالب به‌نظر نمی‌رسد!
معنای آرام: ⤵
بی‌حرکت. قرار. ساکت. آسایش. امن
آرامی، یعنی: آهسته. بی‌حرکتی و معنای آرام کننده یا آرامش دهنده را افاده نمی‌کند.
وانگهی؛

«به آرامی مهتاب» چه معنایی را افاده می‌کند؟
بد نیست که ایشان بدانند؛ از لحاظ معنوی «به‌آرامی» با «آرامش» متفاوت است.

«که حسنش همه در دست مشیری لغزید؟» در اینجا هم سراینده باید تکلیف خود را روشن کند. ایشان می‌خواهد، درباره‌ی "گیسو" سخن بر زبان براند یا "البرز" یا "مهتاب"؟ یا اینکه می‌خواهد، به تبلیغ "فریدون مشیری" بپردازد؟ یا اینکه می‌خواهد بگوید؛ فریدون مشیری از زیبایی‌های «مهتاب» سخن به میان آورده است؟
مشیری می‌گوید که در یک‌ شب مهتابی از کوچه‌ای گذر کردم که آسمان صاف و شبِ آرام و ساکتی بود. به این که نمی‌گویند؛ تعریف از مهتاب!
سراینده‌ی محترم، هم معنای شعر دیگران را متوجه نمی‌شود و هم نمی‌تواند، قطعه‌ای را درست بسراید!
بسیار جالب است ایشان سروده را از مرحوم مهدی سهیلی می‌رباید و برای رد گم کردن دم از مرحوم فریدون مشیری می‌زند!
ضمناً فعل گذشته‌ی «لغزید» به‌جای (نوشته شد) ابداً بلیغ و فصیح نیست!
فراموش نشود که تعریف از مهتاب و مشیری هیچ‌گونه ربطی به «گیسوی یار» ندارد و بافنده‌ی سروده به‌بیراهه رفته است!

مصرع هفتم و هشتم؛
یک فاجعه‌ی ادبی!
یعنی:
ای پری‌روی زمان!
که زمان برده قرار پریان؟

زمان چگونه قرار پریان را می‌برد؟
اگر منظور سراینده گذشت زمان است که عبارت فوق چنین چیزی نمی‌گوید و در این زمینه بلیغ به نظر نمی‌رسد، چون فرموده‌اند: «زمان» نه «گذشت زمان»
وانگهی کدام پریان؟
این دو مصرع چه ارتباط معنوی‌ای با یکدیگر دارند و در مجموع این حشو چه ارتباطی با گیسوی معشوقه دارد؟

مصرع یازدهم؛
که تُتُق همچو نظامی به سر سرٌ خداوند نشاند؟
معنای تتق:
چادر. پرده‌ی بزرگ. خیمه. سراپرده

واژه‌ی «تتق» امروزه در گفتارهای محاوره‌ای و شعر پارسی کاربردی ندارد.
این واژه شاید زمانی زیبا به نظر می‌رسید اما اکنون نازیبا است.

واژگان زیبایی خود را از اندیشه‌ها و احساسات و استفاده‌ی مردم در گفتگوهای روزمره‌ای کسب می‌کنند.
حال سوال اینجاست که: نظامی چگونه با گیسوی معشوقه‌ی خود پرده بر اسرار الهی پوشانده است؟ علاوه بر بی‌معنایی مصرع فوق از لحاظ ساختاری نیز دارای اشکال اساسی است.

پایان سخن اینکه؛
مصرع فوق چه ربطی به «گیسوی» معشوقه دارد؟

مصرع دوازدهم؛
یا به آتش که در آن خرمن زرینه‌ی دلها گسترد؟
چه معنایی از عبارت فوق اراده می‌شود؟
اول اینکه؛
[پرواضح است که استفاده‌ی سراینده از واژگان (زرینه‌ی. ماننده‌ی. دندانه‌ی. همه‌ی. رخساره‌ی)
تنها برای رعایت کردن گردش وزن آن‌هم بخاطر دو هجای کوتاه پایانی بکار گرفته شده است!]

دوم؛
چند بار «گیسوی یار» می‌بایست به آتش تشبیه شود؟
سوم؛
در «آتش» یا «گیسوی یار» چگونه می‌توان خرمن زرینه‌ی دلها را باز کرد؟

مصرع سیزدهم؛
یا به چنبر که به یغمای دل ما رفتند؟
معنای «چنبر»
«حلقه» یا: «هر شی دایره‌ای شکل»

معنای مصرع فوق یعنی چه؟
ارتباطش با «گیسوی یار» چیست؟
می‌گوید:
آیا گیسوی تو (و نه حلقه‌ی گیسوی تو) شبیه دایره‌ای است که دل ما را غارت کردند؟ یعنی دل ما را بردند؟
چرا فعل جمع بسته شده است؟
آیا «چنبر» واژه‌ی مأنوس و زیبایی است؟

مفهوم نهایی مصرع چیست؟

مصرع چهاردهم؛
آن چنان کهنه کمندی که هزاران دل دیوانه ببست؟
یعنی:
آیا گیسوی تو شبیه کمند کهنه‌ای است که دل هزاران عاشق را به بند کشیده است! اول اینکه چرا کمند کهنه؟ نو باشد، چه حادثه‌ای روی می دهد؟ دوم اینکه
آیا برای پر کردن وزن چنین کرده؟ قطعا همین‌طور است!
جای این سوال باقی است؛ آیا معشوقه‌اش در به دام انداختن جوانان سابقه‌دار بوده؟
یعنی هزاران نفر به معشوقه‌ی ایشان نظر داشته‌اند؟

حال جای این سوال باقی‌ است که دیگر از معشوقه‌ی بیچاره‌ی خیالی چه چیزی باقی می‌ماند؟
این چگونه معشوقی بوده که خود را به عالمی نمایانده است؟

مصرع نوزدهم؛
به چه مانند کنم شیوه‌ی چشمان ترا؟

جلّ الخالق! پدیده‌ی غریبِ «شیوه‌ی چشمان»؟ یعنی چه؟
مگر «چشم» آدمی دارای «روش» خاصی است که سراینده گفته «شیوه‌ی چشمان»؟

شاید منظور شیوه‌ی (نگاه کردن) یا طرز (نگریستن) بوده است؟ اما از مصرع فوق چنین مفهومی اراده نمی‌شود!

مصرع بیست و یکم؛
که نَوَر دید در آن جنبش شبهای خمار؟
معنای «نَوَر دیدن»
طی کردن. بریدن. پیمودن. قطع کردن. سپردن. نوشتن
*
معنای (در نور دیدن)
در هم پیچیدن. پیمودن
*
معنای «خمار»
می‌زده . شراب‌زده . باده‌زده
*
معنای جنبش ⤵

«جنبش»
پسوند «ش» به‌اضافه‌ی مصدری است از جنبیدن به‌معنای حرکت. تکان. تغییر و ...

معنی مصرع؛
آیا روش نگریستن تو مانند توده‌ی ابر کبودی است که در آن حرکت شبهای شراب‌زده پیموده شده؟

البته از مصرع فوق دقیقاً چنین معنایی استنباط نمی‌شود و اگر هم چنین معنایی را افاده کند، در نهایت آبستن چه پیامی است؟
اگر سراینده تفسیر بهتری را می‌تواند، ارائه دهد، مشتاقانه منتظر ملاحظه کردن آن هستیم!

مصراع بیست و دو؛
یا به دندانه‌ی اندر صدف کون و مکان؟
به حق چیزهای ندیده و نشنیده و نشناخته!
«کون و مکان» در اینجا چه جایگاهی دارد؟
حشو قبیح است.
معنی «دندانه»
هر‌ چیزی که به دندان شباهت داشته باشد. مانند:
دندانه‌ی ارّه. دندانه‌ی شانه. دندانه‌ی کلید. دندانه‌ی چاقو ارّه‌ای.

معنای مصرع فوق:
آیا (چشمان) یا به قول سراینده (شیوه‌ی چشمان) تو را به تیغ ارّه یا چاقو ارّه‌ای یا به شانه‌ای تشبیه کنم که در جهان هستی است؟
ایشان «گهر» و «مروارید» را با «دندانه» اشتباه گرفته‌اند!
بسیارخب! مفهوم نهایی این مصرع چیست؟ اگر سراینده تفسیر برتری از مصرع فوق و واژه‌ی «دندانه» دارد، بگوید!
و اینکه حال سراینده چرا باید گمان کند، در شعر هرجا که صحبت از «صدف» می‌شود؛ حتماً باید در کنارش از «کون و مکان» نیز سود جست؟
اگر حافظ هر دو واژه را با هم بکار برده، مفهومی را ارایه کرده است.
به شعر حافظ شیرازی توجه فرمایید:

سالها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد!
*
به اعتقاد من در این غزل برخی از ابیات حافظ مانند زنجیر به هم متصل است و برخی نیز جدا و منفصل اما در مجموع از حیث معنوی در همه‌ی ابیات نوعی انسجام مضمون صورت پذیرفته است.
در این غزل منظور از «گهر» همان «جام جم» و در مقام اصالت کلام حافظ شیراز همانا «دل جهان‌بین آدمی» است!
اما در معنای مصرع فوق می‌توان گفت:
جایگاه هر گوهر در دل صدف است که صدف سالیان سال در عمق دریا می‌ماند تا گوهری در درون آن پرورش یابد و این گوهر با کوشش و رنج غواصان از درون صدف دریایی صید می‌شود!

حافظ می‌گوید:
گهری کز صدف کون و مکان بیرون است
یعنی: گهری که در دل صدف نیست و حیّ و حاضر است و نیاز به رنج و تلاش غواصان به منظور صید کردن ندارد!
*
معنای «صدف» را همگان می‌دانند اما ممکن است، معنای «کون‌ و مکان» برای برخی از عزیزان ناشناخته و کمی سنگین باشد!

معنای کون و مکان:
جهان و هر آنچه را که در آن است [کون و مکان] گویند.
اما آیا منظور حافظ از «صدف» واقعاً همان «صدف» در دل دریاست؟
و هم‌چنین آیا منظور حافظ از «کون و مکان» همان گیتی و دارایی‌های درون آن است؟

در اینجا حافظ از اضافه‌ی تشبیهی (صدف کون و مکان) بهره برده است و این بدان معناست که نه (صدف) صدف واقعی است و نه (کون و مکان) همین جهان کنونی است که در آن زندگی می‌کنیم. چون حافظ در شعر خود می‌گوید:
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
یعنی: آن گوهر خارج از دنیای مادی و مربوط به عوالم معنوی می شود.
منظور حافظ از گهر، گهر معنوی است! یعنی: همان «دل جهان‌بین» پس پرواضح است «گهر» که همان «جام جم» است؛ به عبارتی دیگر؛ دل خود آدمی نیز قلمداد می‌شود که توانایی جام جم یا جام جهان نما شدن را دارد!
اما شخص مورد نظر حافظ این را نمی‌دانست و میان صدفهای تهی که بوسیله‌ی فشار موج در لب دریا جای گزیده بودند؛ به دنبال گهر خود می‌گشت.

حال سراینده‌ی محترم معاصر می‌فرماید:
یا به دندانه‌ی اندر صدف کون و مکان
آیا در دل «صدف» «دندانه» لانه می‌کند یا «گوهر» جای می‌گیرد؟
حافظ می‌گوید:
گوهری که از صدف کون و مکان بیرون است اما سراینده‌ی معاصر معنای مصراع حافظ را متوجه نشده است و به تقلید ناآگاهانه از استاد خواجه حافظ عکس آن را بیان می‌کند و می‌گوید:
دندانه‌ای که در صدف جهان است. آیا «شیوه‌ی چشمان» (!) که معنایی هم ندارد، مانند دندانه‌های ارّه یا شانه یا کلیدی است که در صدف است؟
عبارت فوق چه نقشی را ایفا می‌کند؟
فراموش نشود که واژه‌ی «اندر» امروزه مورد استفاده‌ی شاعران ادیب قرار نمی‌گیرد و بهتر است که از استعمال آن در شعرهای امروزی پرهیز شود! چرا که
همانند سکه‌های دوره‌ی اشکانی از گردش خارج شده و سراینده فقط به خاطر رعایت کردن وزن از آن بهره برده است!
در مجموع از آنجا که سطح سواد سراینده‌ی محترم بالا نیست؛ گمان می‌کند، چون خود نمی‌تواند، سروده‌ی خوب را از بد تمیز دهد، دیگران هم از چنین کاری عاجزند! از این روی سعی کرده تا با کنار هم چیدن واژگانی که در گذشته‌تر در شعر مورد استفاده قرار می‌گرفته مخاطبین را به شگفتی بیاندازد!

مصرع بیست و سوم:
یا که بر سو، سوی سیاره‌ی مغلوب در انوار شهاب؟
یعنی چه؟
یعنی «شیوه‌ی چشمان» تو مانند سوسوی سیاره‌ی از بین رفته‌ی بی‌نوری در نورهای شهاب است؟
معنای مصرع واضح نیست!
ضمناً در این مصرع سکته‌ی قبیح صورت پذیرفته است. یعنی: (سو سوی)

مصرع بیست و چهارم
که در آن چشم خمارین همه‌اش ریخته در جام شراب؟
معنی خمارین ⤵
کسی که چشمانش نیمه‌باز و در حالت خواب و بیداری است.
به اعتقاد من، اصولاً «چشم خمارین» حشو محسوب می‌شود. چون واژه‌ی «چشم» در «خمارین» نهفته است.
حال چگونه می‌شود، همه‌ی چشم خواب‌آلوده را در جام شراب ریخت؟ یعنی چشم مست‌آلود؟ اما واضح نیست!
اگر منظور «چشم مست» است که باید گفت: چرا باید «چشم مست» را در جام شراب ریخت؟ مگر چشم را می‌ریزند؟ یعنی چشمش همان شراب مست‌کننده است؟ بر فرض مثال هم بریزند، چه اتفاقی روی خواهد داد؟ یعنی شاعر از «شراب چشم معشوقه مست شده است؟ صد البته شعر این چیزها را نمی‌گوید:
ضمناً ایشان فرموده‌اند که «در آن» چشم خمارین ..‌.

بسیارخب در کجا؟ در سیاره‌ی مغلوب؟ معنای مصرع چیست؟ واژگان تنها برای پر کردن وزن آورده شده‌اند!
یعنی سیاره‌ی مرده‌ای که جایگاه شهاب سنگ‌هاست؟
یعنی چشم معشوقه مانند شهاب سنگی است که بر دل مرده فرود می‌آید؟
اما شعر این چیزها را نمی‌گوید و این بیشتر حدس و گمان مخاطبین است. سراینده تنها به پردازش واژه اندیشیده است!

مصرع بیست و پنجم؛
یا به ماننده‌ی خورشید که سرخاب زند رنگ شفق؟
معنای «سرخاب»
ماده‌ای است، سرخ ‌رنگ که برخی از بانوان به گونه‌های خود می‌زنند. سرخاب گاه به صورت گرد است.
*
معنای «شفق»

رنگ سرخ افق از غروب آفتاب تا تاریک شدن هوا
«سرخاب» زدن «رنگ شفق» یعنی‌چه؟
اگر منظور این است که رنگ شفق خورشید به سرخابی می‌زند که باید گفت: سرخاب به‌معنای رنگ سرخ نیست، بلکه همانطور که گفته شد وسیله‌ی آرایش زنان است و ارتباطی به چشم معشوقه ندارد.
آیا تشبیه چشم معشوقه به سرخاب مطبوع و دلپذیر است؟

مصرع بیست و ششم؛
«که در آن کِلّه‌زنان» یعنی‌چه؟
معنی کِلَّه‌زنان ⤵
لاف‌زنان
آه سحرگاه مرا خواهی دید؟
بسیارخب! چه ارتباطی با ترکیب بی‌معنای «شیوه‌ی چشمان» دارد؟

ضمناً شاعر می‌توانست به‌جای بهره بردن از ترکیب نامأنوسِ «کِلَّه‌زنان» از واژه‌ی مرکب «لاف‌زنان» سود جوید!
کوتاه سخن اینکه؛
دیدن آه سحرگاه عاشق ارتباطی به مانند کردن «شیوه‌ی چشمان» (!) ندارد.
ان‌شاءالله شاهد سروده‌های بهتری از نام‌نبرده باشیم و ایشان که کم‌وبیش بر وزن مسلط هستند، سعی کنند، از این به بعد به روی معنا و مضمون یکدست تمرکز کنند.

فضل الله نکولعل آزاد
۱۳۹۵ کرج www.lalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷ |