معرفی یک شاعر
علی اشتری
متخلص به : فرهاد .
نام پدر : میرزا احمد خان
در سال ۱۳۰۱ شمسی در تهران دیده به جهان گشود !
حرفه ی اصلی هنری ایشان ، شاعری و نقاشی بود که در همان زمان به عضویت فرهنگستان زبان و ادب فارسی نیز در آمد . او دوران تحصیلی خود را در مدرسه ی « شرف » به اتمام رساند !
نامبرده شاعر غزلسرایی است که بیشتر عارفانه می سرود . وی نخستین مجموعه سرودههایش را در سال ۱۳۲۴ در کتابی تحت عنوان «ستارهٔ سحری» در تهران منتشر نمود. با موسیقیدانان و شاعران همنشینی میکرد و در «انجمن ادبی ایران» که در منزل محمدعلی ناصح تشکیل میشد، حاضر میشد و با شاعران پیشکسوت همچون رهی معیری، ابوالحسن ورزی، امیری فیروزکوهی و برخی از همنسلانش همچون مهرداد اوستا، مشفق کاشانی، گلشن کردستانی، بیژن ترقی، نیاز کرمانی و بهادر یگانه دوستی و مراوده داشت. وی در سرودن انواع شعر به اسلوب پیشینیان تواناست، اما با روحیه و عوالم حساس و عاطفیاش، غزل برایش جذبهٔ افزونتری دارد. سرانجام وی در روز ۱۱ دی ۱۳۴۰ پیش از تولد چهلسالگیاش درگذشت. از علی اشتری کتابهای، ستارهٔ سحری، پروانه در مشت و دیوان شعری به یادگار مانده است.که در تاریخ یازدهم دیماه ۱۳۴۰ به رحمت ایزدی پیوست!
★
گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک !
یک دم ای آرام جان ! بنشین به دامانم چو اشک !
تا به خاک تیره غلطم یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک !
مردم چشم مرا مانند مردم لاجرم !
من هم از این تیره دل مردم ، گریزانم چو اشک !
گر به چشمی بوسه دادم یا به رخساری چه سود ؟
کاین زمان با حسرتی در خاک غلطانم چو اشک !
بر دلی گر می نشینم بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم ، باز لغزانم چو اشک !
سوز پنهان درون است این که پیدا می شود
گه به لبهایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک !
★
همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست ؟
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست ؟
حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم !
لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست ؟
باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست ؟
طمع صبح ندارم ز شب تیره ی هجر
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟
گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج
بحر را پیش مه چارده آرام کجاست؟
کام خسرو نشدی همچو تو شیرین ، ” فرهاد “
در ره عشق نگر پخته کجا ؟ خام کجاست؟
★
ماييم و همين کنج خرابات و دمی خوش
گاهی به وفايی خوش و گه با ستمی خوش
يک روز به ويرانه ی غم ، شاد به يادی
يک روز به دامان چمن با صنمی خوش
★
بعد از اين دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سياه دگری
چو تو پيمان وفا بشکنم و بنشينم
به اميد نگهی ، بر سر راه دگری
چشم خود فرش کنم ، زير کف پای دگر
خرمن خويش بسوزم به نگاه دگری
★
مائیم چو تشنگان و دنیا چو سراب
در قلزم آرزو به مانند حباب
هشدار که عمر میرود از کف ما
نیمی به خیال و نیم دیگر در خواب
★
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت
وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق !
ای مرگ ! بیا که زندگی ما را کُشت !
★
درون سينه نگنجد غمی که من دارم
خوش است با غم دل ، عالمی که من دارم
سرشک ديده بيان کرد ماجرای دلم
چه اعتبار بر اين محرمی که من دارم ؟
★
ز جمع ما برون رفتی شکستی محفل ما را
شکستی محفل ما را و افسردی دل ما را
ز کشت دوستی ، حاصل نديدم غير نوميدی
به دست برق بسپردند گويی حاصل ما را
دگر زين بحر طوفان خيز اميد رستگاری نيست
که کشت اين باد محنت زا چراغ ساحل ما را
★
عمری است تا به پای خُم از پا نشسته ايم
در کوی می فروش ، چو مينا نشسته ايم
ما را ز کوی باده فروشان گريز نيست !
تا باده در خُم است ، همين جا نشسته ايم!
شاعر : علی اشتری
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com