بوسه
ای بوسه ات شراب و از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی حالم خراب خوش تر
بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوش تر
جز طرح چشم مستت بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر
خورشید گو نخندد صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت از آفتاب خوش تر
هر فصل آن جهانی است ! هر برگ داستانی است !
ای دفتر تن تو ! از هر کتاب خوش تر
چون پرسم از پناهی پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوش تر
خامش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ! از شعر ناب خوش تر
شاعر : حسین منزوی
★
نازنینم ! رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار ! با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن بکن
تا در این شهریم آری ! شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
شاعر : حسین منزوی
★
بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم كــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار ! دل این بار كه دریای من اینست
من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتـی افراز كـه طوبای من اینست
همراه تو تـا ناب ترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست
دیوانه بـــه سودای پـــری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار
امروز بجوشند كه سودای من اینست
شاعر : حسین منزوی