به چه مانند کنم؟
به چه مانند کنم موی پریشان ترا؟
به دل تیرهی شب؟
به یکی هالهی دود؟
یا به یک ابر سیاه؟
که پریشان شده و ریخته بر چهرهی ماه!
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟
یا بدان شعلهی شمعی که بلرزد ز نسیم؟
به چه مانند کنم حالت چشمان ترا؟
به یکی نغمهی جادویی از پنجهی گرم؟
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
و .....
شاعر؛ مهدی سهیلی 👆👆
☆
قطعهی نیمایی زیر با تاثیر شدید از شعر مرحوم سهیلی سروده شده که هماکنون به نقد آن میپردازیم:
پردهی گیسو!
به چه مانند کنم پردهی گیسوی ترا؟
به یکی خرمن آتش که کند ویران دل
یا به سرچشمهی قیری که فرو ریزد شب؟
یا به رخسارهی خورشید که البرز کمینگاهش هست؟
که تلاجن گوهرش ریخته زرین پرِ من
یا به آرامی مهتاب که حسنش همه در دست مشیری لغزید؟
ای پریروی زمان!
که زمان برده قرار پریان
تو بگو!
به چه مانند کنم پردهی گیسوی ترا؟
که تُتُق همچو نظامی به سر سرّ خداوند نشاند
یا به آتش که در آن خرمن زرّینهی دلها گسترد.
یا به چنبر که به یغمای دل ما رفتند؟
آنچنان کهنه کمندی که هزاران دل دیوانه ببست
تو بگو!
به چه مانند کنم پردهی گیسوی ترا؟
ای پری روی زمان!
تو بگو!
به چه مانند کنم شیوهی چشمان ترا؟
به یکی ابر کبود؟
که نَوَر دید در آن جنبش شبهای خمار؟
یا به دندانهی اندر صدف کون و مکان؟
یا که بر سو، سوی سیارهی مغلوب در انوار شهاب؟
که در آن چشم خمارین همهاش ریخته در جام شراب
یا به مانندهی خورشید که سرخاب زند رنگ شفق؟
که در آن کِلَّه زنان آه سحرگاه مرا خواهی دید.
تو بگو!
به چه مانند کنم شیوهی چشمان ترا؟
★
نقد سرودهی ذکرشده؛ 👇👇👇
سرودهای نیمایی در بحر رمل محذوف (ناسالم)
در مصرع اول:
مهدی سهیلی می گوید:
به چه مانند کنم موی پریشان ترا؟
که جناب سراینده با تاثیرپذیری بسیار از ایشان میفرمایند :
به چه مانند کنم پردهی گیسو ترا؟
که البته خردهای را بر این تاثیر روا نمیداریم!
و اما نقد آن؛
★
مصرع دوم؛
سراینده پردهی گیسوی معشوقه را به خرمن آتش تشبیه میکند که اصولا این تشبیه بیربط است اما مع الوصف باز بهتر بود که حداقل میگفت:
« به یکی خرمن آتش که بسوزاند دل »
نه اینکه:
«که کند ویران دل»
★
مصرع سوم؛
سرچشمهی قیر؟
خیلی کریه و زشت است!
مضاف بر آن تشبیه (گیسوی سیاه) معشوقه به (ریزش قیر در شب سیاه) ناهمگون و متنافر است!
البته به عبارتی؛ همانطور که سراینده گیسوی معشوقه را «خرمن آتش» فرض کرده، از لحاظ سوزندگی «قیر» هم میتواند [مشبهٌ به] گیسوی معشوقه شود اما مانند کردن «قیر» به «گیسوی معشوقه» جالب به نظر نمیرسد!
★
مصرع چهارم؛
یا به رخسارهی خورشید که البرز کمینگاهش هست؟
تشبیه کردن «گیسو» به «چهرهی خورشید» به این ماننده است که مثلاً بهجای اینکه بگوییم:
لبان معشوقهی من به غنچهی گل سرخ ماننده است؛ بگوییم: لبان معشوقهی من به درخت سرو ماننده است.
در حالیکه «سرو» مظهر آزادگی و ایستادگی است، نه [مشبهٌ به] برای (لب)
ضمناً در این مصرع حشو قبیحی به چشم میخورد که برای کامل کردن وزن شعر صورت پذیرفته است:
(که البرز کمینگاهش هست!)
اول اینکه؛
سراینده میبایست تکلیف خود را روشن کند!
آیا میخواهد از «گیسوی معشوقه» سخن به میان بیاورد یا از "جایگاه خورشید"؟
گوینده به علت عدم توانایی در پیوند دادن وزن و قافیه با مفاهیم و مضمون اصلی شعر، هرز میپوید و به بیراهه میرود.
دوم؛
البرز کمینگاه خورشید باشد یا نباشد، ارتباطی به «گیسوی معشوقه» ندارد!
سوم؛
منظور از البرز، استان البرز است یا کوه البرز؟
«البرز» هم نام کوهی است و هم نام استانی و اگر حتا فقط نام کوه هم باشد؛ حتما میبایست همراه «کوه» ذکر شود!
★
مصرع پنجم؛
که تلاجن گوهرش ریخته زرین پرِ من؟
پناه بر خدای بزرگ! عجب مصرع بدیعی!! این دیگر چه پدیدهای است؟
معنای تلاجن: ⤵
نام درختچهای جنگلی است که در ناحیههای کوهستانی شهرهای شمالی ایران میروید.
و هم گیاه یا بوتهای است؛ به ارتفاع بیش از یک متر که دارای گلهایی زرد رنگ است!
حال «تلاجن» چه گوهری دارد که [زرین بریزد پر او]؟
مصرع فوق چه معنایی و چه رابطهای با (گیسوی معشوق) دارد؟ میخواهد، تشبیه به "گیسو" کند؟ خیر، با این طرز بیان تشبیهی صورت نمیپذیرد!
★
مصرع ششم؛
یا به آرامی مهتاب که حسنش همه در دست مشیری لغزید؟
تشبیه «گیسو» به مهتاب؟ یا به قول سراینده «آرامی مهتاب»؟ بیربط است و جالب بهنظر نمیرسد!
معنای آرام: ⤵
بیحرکت. قرار. ساکت. آسایش. امن
آرامی، یعنی: آهسته. بیحرکتی و معنای آرام کننده یا آرامش دهنده را افاده نمیکند.
وانگهی؛
«به آرامی مهتاب» چه معنایی را افاده میکند؟
بد نیست که ایشان بدانند؛ از لحاظ معنوی «بهآرامی» با «آرامش» متفاوت است.
«که حسنش همه در دست مشیری لغزید؟» در اینجا هم سراینده باید تکلیف خود را روشن کند. ایشان میخواهد، دربارهی "گیسو" سخن بر زبان براند یا "البرز" یا "مهتاب"؟ یا اینکه میخواهد، به تبلیغ "فریدون مشیری" بپردازد؟ یا اینکه میخواهد بگوید؛ فریدون مشیری از زیباییهای «مهتاب» سخن به میان آورده است؟
مشیری میگوید که در یک شب مهتابی از کوچهای گذر کردم که آسمان صاف و شبِ آرام و ساکتی بود. به این که نمیگویند؛ تعریف از مهتاب!
سرایندهی محترم، هم معنای شعر دیگران را متوجه نمیشود و هم نمیتواند، قطعهای را درست بسراید!
بسیار جالب است ایشان سروده را از مرحوم مهدی سهیلی میرباید و برای رد گم کردن دم از مرحوم فریدون مشیری میزند!
ضمناً فعل گذشتهی «لغزید» بهجای (نوشته شد) ابداً بلیغ و فصیح نیست!
فراموش نشود که تعریف از مهتاب و مشیری هیچگونه ربطی به «گیسوی یار» ندارد و بافندهی سروده بهبیراهه رفته است!
★
مصرع هفتم و هشتم؛
یک فاجعهی ادبی!
یعنی:
ای پریروی زمان!
که زمان برده قرار پریان؟
زمان چگونه قرار پریان را میبرد؟
اگر منظور سراینده گذشت زمان است که عبارت فوق چنین چیزی نمیگوید و در این زمینه بلیغ به نظر نمیرسد، چون فرمودهاند: «زمان» نه «گذشت زمان»
وانگهی کدام پریان؟
این دو مصرع چه ارتباط معنویای با یکدیگر دارند و در مجموع این حشو چه ارتباطی با گیسوی معشوقه دارد؟
★
مصرع یازدهم؛
که تُتُق همچو نظامی به سر سرٌ خداوند نشاند؟
معنای تتق:
چادر. پردهی بزرگ. خیمه. سراپرده
واژهی «تتق» امروزه در گفتارهای محاورهای و شعر پارسی کاربردی ندارد.
این واژه شاید زمانی زیبا به نظر میرسید اما اکنون نازیبا است.
واژگان زیبایی خود را از اندیشهها و احساسات و استفادهی مردم در گفتگوهای روزمرهای کسب میکنند.
حال سوال اینجاست که: نظامی چگونه با گیسوی معشوقهی خود پرده بر اسرار الهی پوشانده است؟ علاوه بر بیمعنایی مصرع فوق از لحاظ ساختاری نیز دارای اشکال اساسی است.
پایان سخن اینکه؛
مصرع فوق چه ربطی به «گیسوی» معشوقه دارد؟
★
مصرع دوازدهم؛
یا به آتش که در آن خرمن زرینهی دلها گسترد؟
چه معنایی از عبارت فوق اراده میشود؟
اول اینکه؛
[پرواضح است که استفادهی سراینده از واژگان (زرینهی. مانندهی. دندانهی. همهی. رخسارهی)
تنها برای رعایت کردن گردش وزن آنهم بخاطر دو هجای کوتاه پایانی بکار گرفته شده است!]
دوم؛
چند بار «گیسوی یار» میبایست به آتش تشبیه شود؟
سوم؛
در «آتش» یا «گیسوی یار» چگونه میتوان خرمن زرینهی دلها را باز کرد؟
★
مصرع سیزدهم؛
یا به چنبر که به یغمای دل ما رفتند؟
معنای «چنبر»
«حلقه» یا: «هر شی دایرهای شکل»
معنای مصرع فوق یعنی چه؟
ارتباطش با «گیسوی یار» چیست؟
میگوید:
آیا گیسوی تو (و نه حلقهی گیسوی تو) شبیه دایرهای است که دل ما را غارت کردند؟ یعنی دل ما را بردند؟
چرا فعل جمع بسته شده است؟
آیا «چنبر» واژهی مأنوس و زیبایی است؟
مفهوم نهایی مصرع چیست؟
★
مصرع چهاردهم؛
آن چنان کهنه کمندی که هزاران دل دیوانه ببست؟
یعنی:
آیا گیسوی تو شبیه کمند کهنهای است که دل هزاران عاشق را به بند کشیده است! اول اینکه چرا کمند کهنه؟ نو باشد، چه حادثهای روی می دهد؟ دوم اینکه آیا برای پر کردن وزن چنین کرده؟ قطعا همینطور است!
جای این سوال باقی است؛ آیا معشوقهاش در به دام انداختن جوانان سابقهدار بوده؟
یعنی هزاران نفر به معشوقهی ایشان نظر داشتهاند؟
حال جای این سوال باقی است که دیگر از معشوقهی بیچارهی خیالی چه چیزی باقی میماند؟
این چگونه معشوقی بوده که خود را به عالمی نمایانده است؟
★
مصرع نوزدهم؛
به چه مانند کنم شیوهی چشمان ترا؟
جلّ الخالق! پدیدهی غریبِ «شیوهی چشمان»؟ یعنی چه؟
مگر «چشم» آدمی دارای «روش» خاصی است که سراینده گفته «شیوهی چشمان»؟
شاید منظور شیوهی (نگاه کردن) یا طرز (نگریستن) بوده است؟ اما از مصرع فوق چنین مفهومی اراده نمیشود!
★
مصرع بیست و یکم؛
که نَوَر دید در آن جنبش شبهای خمار؟
معنای «نَوَر دیدن»
طی کردن. بریدن. پیمودن. قطع کردن. سپردن. نوشتن
*
معنای (در نور دیدن)
در هم پیچیدن. پیمودن
*
معنای «خمار»
میزده . شرابزده . بادهزده
*
معنای جنبش ⤵
«جنبش»
پسوند «ش» بهاضافهی مصدری است از جنبیدن بهمعنای حرکت. تکان. تغییر و ...
معنی مصرع؛
آیا روش نگریستن تو مانند تودهی ابر کبودی است که در آن حرکت شبهای شرابزده پیموده شده؟
البته از مصرع فوق دقیقاً چنین معنایی استنباط نمیشود و اگر هم چنین معنایی را افاده کند، در نهایت آبستن چه پیامی است؟
اگر سراینده تفسیر بهتری را میتواند، ارائه دهد، مشتاقانه منتظر ملاحظه کردن آن هستیم!
★
مصراع بیست و دو؛
یا به دندانهی اندر صدف کون و مکان؟
به حق چیزهای ندیده و نشنیده و نشناخته!
«کون و مکان» در اینجا چه جایگاهی دارد؟
حشو قبیح است.
معنی «دندانه»
هر چیزی که به دندان شباهت داشته باشد. مانند:
دندانهی ارّه. دندانهی شانه. دندانهی کلید. دندانهی چاقو ارّهای.
معنای مصرع فوق:
آیا (چشمان) یا به قول سراینده (شیوهی چشمان) تو را به تیغ ارّه یا چاقو ارّهای یا به شانهای تشبیه کنم که در جهان هستی است؟
ایشان «گهر» و «مروارید» را با «دندانه» اشتباه گرفتهاند!
بسیارخب! مفهوم نهایی این مصرع چیست؟ اگر سراینده تفسیر برتری از مصرع فوق و واژهی «دندانه» دارد، بگوید!
و اینکه حال سراینده چرا باید گمان کند، در شعر هرجا که صحبت از «صدف» میشود؛ حتماً باید در کنارش از «کون و مکان» نیز سود جست؟
اگر حافظ هر دو واژه را با هم بکار برده، مفهومی را ارایه کرده است.
به شعر حافظ شیرازی توجه فرمایید:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد!
*
به اعتقاد من در این غزل برخی از ابیات حافظ مانند زنجیر به هم متصل است و برخی نیز جدا و منفصل اما در مجموع از حیث معنوی در همهی ابیات نوعی انسجام مضمون صورت پذیرفته است.
در این غزل منظور از «گهر» همان «جام جم» و در مقام اصالت کلام حافظ شیراز همانا «دل جهانبین آدمی» است!
اما در معنای مصرع فوق میتوان گفت:
جایگاه هر گوهر در دل صدف است که صدف سالیان سال در عمق دریا میماند تا گوهری در درون آن پرورش یابد و این گوهر با کوشش و رنج غواصان از درون صدف دریایی صید میشود!
حافظ میگوید:
گهری کز صدف کون و مکان بیرون است
یعنی: گهری که در دل صدف نیست و حیّ و حاضر است و نیاز به رنج و تلاش غواصان به منظور صید کردن ندارد!
*
معنای «صدف» را همگان میدانند اما ممکن است، معنای «کون و مکان» برای برخی از عزیزان ناشناخته و کمی سنگین باشد!
معنای کون و مکان:
جهان و هر آنچه را که در آن است [کون و مکان] گویند.
اما آیا منظور حافظ از «صدف» واقعاً همان «صدف» در دل دریاست؟
و همچنین آیا منظور حافظ از «کون و مکان» همان گیتی و داراییهای درون آن است؟
در اینجا حافظ از اضافهی تشبیهی (صدف کون و مکان) بهره برده است و این بدان معناست که نه (صدف) صدف واقعی است و نه (کون و مکان) همین جهان کنونی است که در آن زندگی میکنیم. چون حافظ در شعر خود میگوید:
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
یعنی: آن گوهر خارج از دنیای مادی و مربوط به عوالم معنوی می شود.
منظور حافظ از گهر، گهر معنوی است! یعنی: همان «دل جهانبین» پس پرواضح است «گهر» که همان «جام جم» است؛ به عبارتی دیگر؛ دل خود آدمی نیز قلمداد میشود که توانایی جام جم یا جام جهان نما شدن را دارد!
اما شخص مورد نظر حافظ این را نمیدانست و میان صدفهای تهی که بوسیلهی فشار موج در لب دریا جای گزیده بودند؛ به دنبال گهر خود میگشت.
حال سرایندهی محترم معاصر میفرماید:
یا به دندانهی اندر صدف کون و مکان
آیا در دل «صدف» «دندانه» لانه میکند یا «گوهر» جای میگیرد؟
حافظ میگوید:
گوهری که از صدف کون و مکان بیرون است اما سرایندهی معاصر معنای مصراع حافظ را متوجه نشده است و به تقلید ناآگاهانه از استاد خواجه حافظ عکس آن را بیان میکند و میگوید:
دندانهای که در صدف جهان است. آیا «شیوهی چشمان» (!) که معنایی هم ندارد، مانند دندانههای ارّه یا شانه یا کلیدی است که در صدف است؟
عبارت فوق چه نقشی را ایفا میکند؟
فراموش نشود که واژهی «اندر» امروزه مورد استفادهی شاعران ادیب قرار نمیگیرد و بهتر است که از استعمال آن در شعرهای امروزی پرهیز شود! چرا که همانند سکههای دورهی اشکانی از گردش خارج شده و سراینده فقط به خاطر رعایت کردن وزن از آن بهره برده است!
در مجموع از آنجا که سطح سواد سرایندهی محترم بالا نیست؛ گمان میکند، چون خود نمیتواند، سرودهی خوب را از بد تمیز دهد، دیگران هم از چنین کاری عاجزند! از این روی سعی کرده تا با کنار هم چیدن واژگانی که در گذشتهتر در شعر مورد استفاده قرار میگرفته مخاطبین را به شگفتی بیاندازد!
★
مصرع بیست و سوم:
یا که بر سو، سوی سیارهی مغلوب در انوار شهاب؟
یعنی چه؟
یعنی «شیوهی چشمان» تو مانند سوسوی سیارهی از بین رفتهی بینوری در نورهای شهاب است؟
معنای مصرع واضح نیست!
ضمناً در این مصرع سکتهی قبیح صورت پذیرفته است. یعنی: (سو سوی)
★
مصرع بیست و چهارم
که در آن چشم خمارین همهاش ریخته در جام شراب؟
معنی خمارین ⤵
کسی که چشمانش نیمهباز و در حالت خواب و بیداری است.
به اعتقاد من، اصولاً «چشم خمارین» حشو محسوب میشود. چون واژهی «چشم» در «خمارین» نهفته است.
حال چگونه میشود، همهی چشم خوابآلوده را در جام شراب ریخت؟ یعنی چشم مستآلود؟ اما واضح نیست!
اگر منظور «چشم مست» است که باید گفت: چرا باید «چشم مست» را در جام شراب ریخت؟ مگر چشم را میریزند؟ یعنی چشمش همان شراب مستکننده است؟ بر فرض مثال هم بریزند، چه اتفاقی روی خواهد داد؟ یعنی شاعر از «شراب چشم معشوقه مست شده است؟ صد البته شعر این چیزها را نمیگوید:
ضمناً ایشان فرمودهاند که «در آن» چشم خمارین ...
بسیارخب در کجا؟ در سیارهی مغلوب؟ معنای مصرع چیست؟ واژگان تنها برای پر کردن وزن آورده شدهاند!
یعنی سیارهی مردهای که جایگاه شهاب سنگهاست؟
یعنی چشم معشوقه مانند شهاب سنگی است که بر دل مرده فرود میآید؟
اما شعر این چیزها را نمیگوید و این بیشتر حدس و گمان مخاطبین است. سراینده تنها به پردازش واژه اندیشیده است!
★
مصرع بیست و پنجم؛
یا به مانندهی خورشید که سرخاب زند رنگ شفق؟
معنای «سرخاب»
مادهای است، سرخ رنگ که برخی از بانوان به گونههای خود میزنند. سرخاب گاه به صورت گرد است.
*
معنای «شفق»
رنگ سرخ افق از غروب آفتاب تا تاریک شدن هوا
«سرخاب» زدن «رنگ شفق» یعنیچه؟
اگر منظور این است که رنگ شفق خورشید به سرخابی میزند که باید گفت: سرخاب بهمعنای رنگ سرخ نیست، بلکه همانطور که گفته شد وسیلهی آرایش زنان است و ارتباطی به چشم معشوقه ندارد.
آیا تشبیه چشم معشوقه به سرخاب مطبوع و دلپذیر است؟
★
مصرع بیست و ششم؛
«که در آن کِلّهزنان» یعنیچه؟
معنی کِلَّهزنان ⤵
لافزنان
آه سحرگاه مرا خواهی دید؟
بسیارخب! چه ارتباطی با ترکیب بیمعنای «شیوهی چشمان» دارد؟
ضمناً شاعر میتوانست بهجای بهره بردن از ترکیب نامأنوسِ «کِلَّهزنان» از واژهی مرکب «لافزنان» سود جوید!
کوتاه سخن اینکه؛
دیدن آه سحرگاه عاشق ارتباطی به مانند کردن «شیوهی چشمان» (!) ندارد.
انشاءالله شاهد سرودههای بهتری از نامنبرده باشیم و ایشان که کموبیش بر وزن مسلط هستند، سعی کنند، از این به بعد به روی معنا و مضمون یکدست تمرکز کنند.
فضل الله نکولعل آزاد
۱۳۹۵ کرج www.lalazad.blogfa.com