از ماست که بر ماست
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر كرد و چنین گفت
امروز همه ملک جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز كنم از نظر تیز
می بینم اگر ذره ای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاك یكی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی كرد و ز تقدیر نترسید
بنگر كه ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز كمینگاه یكی سخت كمانی
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز اوج فلک آن به رخ خاك فرو كاست
بر خاك بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجب است این كه ز چوب است و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز كجا خاست؟
چون تیر نگه كرد و پر خویش در آن دید
گفتا ز كه نالیم كه از ماست كه بر ماست!
شاعر : ناصر خسرو
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
گشت غمناک دل و جان عقاب
چون از آن دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بیم زده ، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا لها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که : ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی
بکنم آن چه تو می فرمایی
گفت : ما بنده ی درگاه توییم
تا که هستیم هوا خواه توییم
بنده آماده بود فرمان چیست؟
جان به راه تو سپارم جان چیست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آید که ز جان یاد کنم
این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
که مرا عمر حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز پر است
لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شه پر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز؟
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود
کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست تو بگشا این راز
زاغ گفت : ار تو در این تدبیری
عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست
دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
هر چه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ بود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافته ایم
کز بلندی رخ بر تافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب
گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست
به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که صد نکته ی نیکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه
گفت : خوانی که چنین الوانست
لایق محضر این مهمانست
می کنم شکر که درویش نیم
خجل از ماحضر خویش نیم
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از آن مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش
گیج شد بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زینها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت : ای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر آن مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظه یی چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
شاعر : پرویز خانلری
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
چشمه و سنگ
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خاک
زو بدمد بس گوهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ، ز من صاحب پیرایه شد
گل به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدأ چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ، شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهده در خویش خروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
وانچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
شاعر : نیما یوشیج
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
قطره و ابر
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
شاعر : سعدی شیرازی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
چشمه و سنگ
جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به نرمی چنین گفت با سنگ سخت :
کرم کرده راهی ده ای نیک بخت !
جناب اجل کش گران بود سر
زدش سیلی و گفت : دور ای پسر !
نشد چشمه از پاسخ سنگ ، سرد
به کندن دراستاد و ابرام کرد
بسی کند و کاوید وکوشش نمود
کز آن سنگ خارا رهی برگشود
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز خواهی کماهی رسید
برو کارگر باش و امّیدوار
که از یأس جز مرگ ناید به بار
گرت پایداریست در کارها
شود سهل پیش تو دشوارها
شاعر : ملک الشعرای بهار
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
دل می رود ز دستم
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی نشستگانیم ! ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا !
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت
روزی تفقّدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرفست
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او مومست سنگ خارا
آیینه ی سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسیگو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بخود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را
شاعر : حافظ شیرازی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
تبریز
نسرین سید زوار۹
تبریز
نیمی از من ..،
در شمارش نفسها
رو به پایان است
و نیمی دیگر
در میان کوههای تبریز
جا مانده است!
اگر قصد دیدار مرا کردی
به دشت پروانههای تبریز
پرواز کن!
بالهایت را در کوچه باغش، بگشا
و در بهشتی که پدرم
صورتش را
با چشمه های عشق می شست
قدم بزن !
سراغ قلب مادرم را
از تلاطم آبی نگاه پدر بگیر
اندکی از من
در نفسهای مادرم
اندکی در ریشه ی درختان باغ گلستان
اندکی در غیرت ستارخان
و اندکی در شراب شعر شهریار
جامانده است!
شاعر : نسرین سید زوار
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
حوّا و گندم
هنوز حوّا در گندم زار بود که من
در آغوش آسمان
دیوانه وار ، عاشقت شدم
نوبت آفرینش زمین و
وصال آدم و حوا رسید!
یاد تو را جای درخشانترین ستاره
کاشتم
و به ناگاه
سقوط کردم
حالا در بی مهرترین مکان زمین
که خاکش پر از پچ پچ کلاغهاست
و باغچه هایش با خون آدم ها
آبیاری می شوند
و
در ظلمت نور خورشیدی که
روزها با
سرم دور خودش
می چرخد ...،
به تاریکی زیبای آسمان می اندیشم !
شاعر : نسرین سید زوار
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

دوران کودکی
در جستجوی کودکی ام لای آلبوم
چشمم دوید داخل عکسی و گشت گم
عکسی که مادر و پدرم در کنار من
بودند و وصل بود به دستم سر سرم
در عکس بعد اسب سپید پدر بزرگ
می تاخت چار نعل و بر آشفته بود ؛ دم
پایین صفحه ای من و بابا مراد در
صحن و سرای حضرت معصومه شهر قم
یک جا من و تمامی همدرس هایم و
فراش پیر مدرسه در مقطع ششم
یک قطره اشک و با غم و حسرت خزید و با
نرمی چکید بر تن بیرنگ جلد فوم
چیزی به غیر کاغذ و جوهر نبود و من
در جستجوی کودکی ام لای آلبوم
شاعر : مجتبی جواهریان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
حس غریب
حسی غریب در دل من چنگ می زند!
قلبم برای باده ی خوش رنگ می زند!
امروز عشق زنده شده در لباس شعر ...،
ابلیس واره بر بدنم چنگ می زند!
مانی صفت کشید به قلبم طلسم کفر ...،
کان نقشها کنایه به ارژنگ می زند!
از مقدم مسیح چلیپای هر غزل
ناقوس آهنین سرم زنگ می زند!
شوری به دل فکند نکیسای قافیه
در گوش عاشقانه چه آهنگ میزند!
پیری رسید و چشم غزل ها سپید شد
دیگر کمیت شعر ترم لنگ می زند!
شاعر: مجتبی جواهریان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

سست بنیاد
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بربادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره ی عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه ی عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
نسرین سید زوار
پرواز نگاه عاشق
قلب خود را باز کن عشق دلم
عشق هنوز منتظر است
روزهاست که
"دوستت دارم"
در جنگ و خمپاره
بوی نفرت گرفته
دنیا گم شده است
کاش جاذبهای پیدا شود
برگها در هوا معلقند
کاش میدانستم
کدام شب و در نوبت کدام گلزار
نفسم
به نفست خواهد خورد
کاش میدانستم مفهوم شعر کدام مضراب خواهی شد
تو در خلأ دام لذت رها شدهای
تو آرام دل کدام جسم بیمار شدهای
عشق دلم
مرا در رویای
سربازان بجوی
مرا در پرواز نگاه عاشقان بجوی
مرز میان آسمان و زمین
میعادگاه ما خواهد بود
شاعر: نسرین سید زوار
ناکجاآباد
اینجا کوچهی در خواب ماندههاست
و لشکر خواب
چون ستون مورچگانِ در حرکت
به سمت ناکجاآباد ...
اینجا بیابانیست برهوت
و مردمانی
که تلخی اسید معدههایشان
گلوی درختان کوچه را هم
خشک کرده
اینجا پر است از
خشتهایی به گل نشسته
که نامادرانه
بر مادران گنگ به خواب مانده
لالایی میخوانند
و ناپدری که آنسوترها
سهم باران کوچه را
اسیدی میکند
شاعر؛ نسرین سیدزوار
تکرار من
ققنوس تکرار من است
و من
تکرار خاکستر آتش عشق در
بیکرانهی تنهایی ...
همان که سالهاست
بر بلندای یک کوه، عشق
مشتی، هیچ میشود
و باز
در دل یک کوه، مرگ
عاشق تو
شاعر؛ نسرین سیدزوار
☆
مادر
مادرم
زنی زیبا
بود زیبا
با لباسهای گل گلی
که آینهاش
چشمهای پدر بود
عطر نانی تازه و آغشته به عشقی داغ
در دستهای مردترین عاشق دنیا
مادرم را هر صبح
در جویبار بیداری
آبتنی میداد
و بر شمعدانیها
میوزید و
همراه با قطرههای آب
روی گلبرگهای
سرخابزدهی باغچه
میلغزید
پدرم بدون اینکه
به مادرم بیاموزد
که تنهایی یعنی نگاهی بیسرانجام...
آلزایمر گرفت...
و مادرم
نگاهی شد
بیسرانجام
دکتر نسرین سیدزوار
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
دکتر نسرین سید زوار 👆👆
او قلب تاریخ است محتاج دفتر نيست
او روح ايمان است جز عين باور نیست
خورشید مى جوشد از سینه اش گويى
او غرقه در نور است در خون شناور نیست
شمعى ميفروزيد بر خشت بالینش
كان چهره از خورشید یک ذرّه کمتر نیست
او واژه ى فتح است نزدیک شد بارى
" نصر من الله" ات ، بی او ميسر نیست
او معنى فضل است آرى مجاهد را
قدرى عظيم ار هست بى اين مقدر نيست
شمشاد گلگون است روئيده در خون است
در هيچ باغ اينسان سرو و صنوبر نيست
فرزند خورشيد است دلبند مهتاب است
روشنگر گيتى است تنها ز مادر نيست
بر تاركش بنگر ! چون ارغوان زخمى
تاج شهيدان را خون هست و زيور نيست
امسال فروردين شايد توانم ديد
باغى كه آذينش گلهاى پر پر نيست
اين عطر آزادى است كز راه مى آيد
آرى نسيم اينسان هرگز معطر نيست
شاعر : سيمين بهبهانى بهمن ماه ١٣٥٧
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
طلوع عشق
همه چیز از تو شروع شد
از جاری شدنت بر زمین
از وزیدنت بر گندم تار
از باریدنت بر شوره زار
تو فقط من نبودی
نفس
بخشی از تو بود که در رگهایم تپید
بهشت تکه ای از وجود تو در قلبم بود
اشک ، قطره ای از نگاهت بود
که بر گلزار چکید
نام تو هوس نبود
مجاز ، حقیقت من بود
و تو
حقیقت مجاز
تو
امتزاج نفس و نوای نی در دشت رویای چوپانی
تو تلاقی نگاه و قلم و آب رنگ و عشق نقاشی
نام تو سبزی ، سرخی ، نام تو گل ، نام تو آب
تو ، کعبه ، تو کربلا ، تو کلیسا تو قهوه خانه و دریا نام تو پرواز ، شوق ، اشتیاق
نام تو اشک ، کهکشان ، باران
جهان، نام کوچک توست و دعا
توصیف افسون ناپذیر تو در خواهش دستهایم
در مقابل نامت نقطه ای میگذارم
تا زمان از حرکت بایستد
تا آواز پرنده بر درخت شکوفه دهد
تا تو به وسعت عشق دلم
در قلبم آرام بگیری
این بار
همه چیز از من شروع خواهد شد
شاعر : نسرین سید زوار
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
ز بس که دیده ی من از غم شبانه گریست
سحر به درد دل من دلِ زمانه گریست
به شاخه شاخه ی عمرم شکفته شد گل درد
ز بس که دیده ی غمگین به هر جوانه گریست
نهال درد مرا آب داد چشمه ی چشم
که صبح و شام به هر جا و هر بهانه گریست
شکست بال و پر مرغ دل ز ناوک خصم
چنان شکست که هر شب در آشیانه گریست
به روز وصل ز شادی به گریه رو کردم
که عندلیب من از لذت ترانه گریست
هزار چشمه ی فیضش بر آید از دل تنگ
کسی که در غم دلدار عاشقانه گریست
به کعبه رفتم و دل ناله کرد تا به سحر
ولی برای خدا نز برای خانه گریست
اگر شکست دلم در فراق دوست شکست
وگر گریست بدین درد بیکرانه گریست
زمان من بسر آمد شفق چه باید کرد ؟
که چشم غمزده ی من بر این زمانه گریست
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

جفا كرده
ای یار جفا کردهى پیوند بریده!
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم!
گرگ دهنآلوده و یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانهى مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلاندام
از خواب نباشد، مگر انگشتگزیده
بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس؟
غمزت به نگه کردن آهوی رميده؟
گر پای به در مینهم از خطهى شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم، دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد، دگر دیدهى سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
شاعر؛ سعدی شیرازی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
| فریدون مشیری | |
|---|---|
دریاب مرا
ای بر سر بالینم افسانه سرا دریا
افسانه عمری تو باری به سر آ دریا
ای اشک شبانگاهت آیینهى صد اندوه
ای ناله ى شبگیرت آهنگ عزا دریا
با کوکبه ى خورشید در پای تو میمیرم
بردار به بالینم دستی به دعا دریا
امواج تو نعشم را افکنده در این ساحل
دریاب مرا دریا درياب مرا دریا
زان گمشدگان آخر با من سخنی سر کن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا
چون من همه آشوبی در فتنه ى این طوفان
ای هستی ما یکسر آشوب و بلا دریا
با زمزمه ى باران در پیش تو میگریم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا
تنهایی و تاریکی آغاز کدورتهاست
خوش وقت سحر خیزان وان صبح و صفا دریا
بردار و ببر دریا اين پیکر بی جان را
در سینه ى گردابی بسپار و بیا دریا
تو مادر بی خوابی من کودک بی آرام
لالایی خود سر کن از بهر خدا دریا
دور از خس و خاکم کن موجی زن و پاکم کن
وین قصه مگو با کس کی بود و کجا دریا
شاعر : فريدون مشيرى
Www.Lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
| حسین منزوی | |
|---|---|
![]() |
|
بوسه
ای بوسه ات شراب و از هر شراب خوشتر
ساقی اگر تو باشی حالم خراب خوشتر
بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن از هر شباب خوشتر
جز طرح چشم مستت بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم نقش بر آب خوشتر
خورشید گو نخندد صبحی تُتُق نبندد
ای برق خنده هایت از آفتاب خوشتر
هر فصل از آن جهانی است هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو از هر کتاب خوشتر
چون پرسم از پناهی پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت از هر جواب خوشتر
خامش نشسته شعرم در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت از شعر ناب خوشتر
شاعر : حسین منزوی
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
در کار هنر آن کس موفق است که خود صاحب سبک باشد ، چون واقعیت امر این است که در تمامی جهان ، جمهور مردم ، همیشه تنها صاحب سبک را مورد تقدیر قرار می دهند ، نه آن که به تقلید می پردازد !
در حوزه ی هنری نو آوری امر ی بدیع به شمار می رود ! اگر در هنر نو آوری نباشد ، هنر سنتی می شود . هنرمندان پیشگام به خوبی می دانند که در هر نوآوری می بایست سبک جدیدی ابداع شود ، شیوه ی اصولی و ریشه ای ، اما وابسته به وسایل هنری پیشینیان ، نه اسلوب گذشتگان !
اگر نو آوری در هنر ، مقطعی صورت پذیرد ، تفنّنی و وابسته به سیاق سوابق به شمار می رود ، نه ایجاد سبک جدید !
برای نمونه ؛
یکی از نو آوری هایی که نیما یوشیج در شعر ایجاد کرد ، کوتاه و بلند کردن مصاریع بود . او یک اندازه بودن تعداد افاعیل عروضی را مردود دانست اما اصالت شعر را زیر سوال نبرد ! چرا که به خوبی می دانست ؛ وزن به جسم کلام ، روح می بخشد و بر تأثیر سخن می افزاید و موجب التذاذ روح آدمی می شود و ذهن را در حفظ شعر یاری می بخشد .
اقدامات و تغییراتی را که نیما در شعر انجام داد ، موجب ایجاد سبک جدید شد !
بنابر این کسانی که بعد از نیما دست به ایجاد روش دیگری ( کلام غیر آهنگین ) برای ابراز بیان زدند ؛ به عنوان نوآور در شعر محسوب نمی شوند ! بلکه آنانرا می توان در زمره ی ایجاد کننده ی شیوه ای دیگر در راه بیان اندیشه پذیرفت .
و غالباً کسانی که به حمایت از برخی از سردمداران این شیوه می پردازند از معنا کردن حتا یک سطر از آثار آن نازنینان عاجزند و خود نیز بارها حامیان این شیوه را آزموده ام و باز خواهم آزمود !
تهران ۱٣٦۸
فضل الله نكولعل آزاد
Www.lalazad.blogfa.com

*

دهقان فداکار چشم فرو بست
و خاطرات دوران دبستان و کودکی ما نیز
به خواب مرگ پیوست!
خدایش رحمت کناد!
روحش شاد!
و یاد و نامش گرامی باد!
فضلالله نکولعلآزاد
Www.lalazad.blogfa.com

سند تاریخی خلیج همیشگی فارس
ای آبهای آبی گسترده تا دور !
هان ای خلیج فارس ! ای دریای پرشور !
مهر تو در جان وتن ماست
خاک ابوموسا و تنب سربلندت
ای آب عطرآمیز ! زیبا گلشن ماست
از رود اروند ...؛
تا بحر عمان !
خیزاب هایت...،
چشم و چراغ میهن ماست !
امواج تو سرشار از نور امیدست
سبز و سپید است
شورابه ات چون نیش خار ، ای بحر مغرور !
در چشمهای دشمن ماست
ای آبراه بیکران مانده از دور !
ایران زمین همواره در اندیشه ی توست
پروردنِ دشمن ستیزانِ سلحشور
در دامن آزادگی ها پیشه ی توست
ای موج خیزت ورطه ی جانکاه بد خواه !
آرامش آغوش پاکت مأمن ماست
پاینده مانی ای خلیج آبی فارس !
پاینده می مانی که بهر پاسداری
چون پتک سنگین بر دهان دشمنانت
مشت درشت سخت تر از آهن ماست
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
فنا نخواهی شد !
در ره دل به سالها رفتن
نیست جز در پی بلا رفتن
از در خلق بی نیازم کرد
نیمشب بر درِ خدا رفتن
ترک بیگانه کردنست ای دوست !
عالمِ سوی آشنا رفتن
دل سپردن به نفس دانی چیست؟
زیر صد سنگ آسیا رفتن
فصلی از درس معرفت این است
از کجا آمدن ؛ کجا رفتن
مرد دیوانه دم به دم گوید
که چرا آمدن؟ چرا رفتن؟
ایستایی مقام پست فناست
می شوی جاودانه با رفتن
رود ، رسواست خوش بود در راه
جویبارانه ، بی صدا رفتن
چون بمیری فنا نخواهی شد
مرگ یعنی رهِ بقا رفتن
به خطا می روی بسی ننگ است
تا دم مرگ بر خطا رفتن
گر نبینی خدا چه سود کند
تا درِ کعبه ی خدا رفتن
به طواف تو جذبه می بخشد
جانب مروه با صفا رفتن
دستگیر من و تو پرهیز است
سوی جانانه پارسا رفتن
ای گرفتار سیم و بنده ی زر
نتوان زین جهان رها رفتن
خون دل بایدت شفق آسا
زان سپس در دل سما رفتن
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
مقبره
نسرین سید زوار
از مقبره ی من
پرده بردارید !
از دیگ جوشان زندگی ...،
از بارش ذره ذره نمکهای گندیدگی !
در شهر ما
کرگدن ها
رگ می زنند و
به خواب بی غیرتی
فرو می روند
تا سحرگاهان
سگها در
غبار گرسنگی فرزندان
به زنان باد در دست
نان بفروشند
قصه ای در کار نیست
من زنم
زنی که با باد
عشق می سازد
خانه می پزد
مشت مشت بر کوه آتشین
آب می پاشد و
دور از چشم عدالت
دردها می کشد
قصه منم !
تکرار مادران زمین
تکرار خلقت
کسی که
مشت مشت
یادگار خشم بر سر دارد !
قصه ی من و دیوار زندان و تف زندانبان یکیست
به کودکم بگویید
هرروز دو کیلو باد بخرد
میخواهم زندگی کنم
شاعر : نسرین سید زوار

معرفى يك شاعر و ترانهسرا: عبدالله الفت
عبدالله فاطمی بروجردی با تخلص «الفت» شاعر و ترانهسرای لطيفطبع نامدار!
نام پدر: سیدجلال فاطمی
نزديكترين دوست شاعرم، به سال ١٣٠٦ در شهر بروجرد پاى در عرصهى هستى نهاد!
نامبرده تحصیلات ابتدائی و متوسطهى خود را در شهر بروجرد بهاتمام رساند و براى ادامهى تحصيل به تهران آمد اما به دلايل نامعلومى از ادامهى تحصيل بازماند و در وزارت پست و تلگراف بهكار مشغول گردید.
الفت از زمان نوجوانی به سرودن شعر پرداخت و در سالهاى ١٣٣٨ تا ١٣٤٠ در راديو در کنار بزرگانی چون؛ نادر نادرپور، مهدى سهيلى، رهی معیری، نواب صفا، معینی کرمانشاهی و تورج نگهبان بهسرودن شعر و ترانه پرداخت و با آهنگسازانى چون علی تجویدی، همایون خرم و ... آثار جاودانى آفريد.
الفت؛ ازدواج ناموفقی داشت، او بهرغم میل باطنیاش از همسرش جدا شد، در حالیکه او را عاشقانه میپرستید.
نامبرده دو فرزند به نامهای اميد و الفت دارد!
الفت پس از جدایی از همسرش، ترانهی (تنها ماندم) را سرود و شوری در دلها برانگیخت!
این بزرگمرد، در چهاردهم آبانماه ١٣٧۰ در منزل مسكونىاش بر اثر سكتهی قلبى درگذشت و پيكرش در آرامگاه بهشتزهرا بهخاك سپرده شد! برای اولین بار غزلهای عبدالله الفت در دههى پنجاه و شست در جُنگ شعرهاى گنج غزل و ۱۱۰۰ غزل شاعران ایران به كوشش: مهدى سهيلى به چاپ رسید.
اين نگارنده در دههى شست در دفتر مرحوم مهدى سهيلى توسط سهيل سهيلى با ايشان آشنا شدم.
ترانهها و اشعار او همهجا پراكنده بود تا اينكه او را ترغيب و تشويق به جمعآورى آثار و چاپ و نشر آن كردم و در همان زمان، انتشارات آفرينش را به ايشان معرفى نمودم. نكتهى جالب توجه اين بود كه ايشان فرمودند: جناب مجيد شفق نيز همين پيشنهاد را ارائه كردهاند. اشعار الفت پس از مرگ بهصورت ديوان بهچاپ رسيد. گاه شعرهاى پراكندهاش را برايش میخواندم و میگفتم: آیا میدانى نام شاعر اين سروده كيست؟ مىگفت: نه! و وقتى میگفتم شعر از شخص شماست، لبخند مىزد و با شوخى میگفت: گفتم كه چقدر خوب و دلنشين است.

دیوان غزلهای او با عنوان (افق الفت) منتشر شده است.
همچنین از دیگر آثار او میتوان به (درّ مکنون): زندگینامهی عارفان بزرگ ایران "خورشید و ماه" و "پریشان و پدرام" اشاره کرد!
دلیل تالیف "درًِ مکنون" درخواست فرزندان آن مرحوم بر اساس سرودهی زیر در آغاز کتاب است.
حال شنو قصهی نظم کتاب
ای که تو پرسشگری اینت جواب
گفت مرا الفت و امید من
آن مه و این پرتو خورشید من
کای پدر از چیست نگویی سخن
قفل خموشی به سخن برشکن
چند نشینی به غم دل قرین
طبع تو باقی است، ثمر آفرین
قصه ز عرفان نسرایی چرا
گر که در این ره بهسر آیی بیا
اين نگارنده در دههی شست بههمراه عبدالله الفت يك كلاس آموزش شعر دائر كردم اما ايشان به دلايلى نتوانستند مرا همراهى كنند و پس از چند ماه بهناچار كلاس را تعطيل كردم.
الفت زندگى سادهای داشت و در اطراف خانهى ما زندگی میکرد. هرگز به ظواهر زندگی دل نمیبست. چراکه در نظر او ارزش هنر و هنرمند بودن بسیار بیشتر از رسیدن به تجملات بود از همین روی دست از ظواهر دنیوی شسته بود و شعر و هنر را به تعلقهای پوچ ترجیح میداد! در گوشهى خانهاش هميشه چند دسته کاغذ انباشته شده به روی هم كه حاوى اشعارش بود؛ مشاهده میشد.
الفت، بسيار خوشاخلاق بود و گاه با پسرم احسان كه آن موقع پنج سال بیشتر نداشت، بازى و او را سرگرم مىكرد!
من و الفت اكثراً شبها تا ساعت دو نيمه شب با يكديگر تلفنى صحبت مىكرديم! گاه به منزلمان مىآمد كه پرخاطرهترين آن زمانى بود كه براى اولينبار همراه سهيل فرزند مرحوم مهدى سهيلى به منزلمان آمد و هر دو با مرحوم پدرم آشنا شدند.
او و پدرم هر دو ناراحتى قلبى داشتند. الفت بهعلت ناراحتىهاى قلبى در بيمارستان بسترى شد. با مجيد شفق به ديدار او رفتيم. دقايقى بعد علىاكبر دُلَفى شاعر شعر معروف (دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم) به ما ملحق شد و سپس ابوالقاسم حالت و ديگر شاعران!
مدتى بعد پدرم به علت بيمارى قلبى درگذشت و الفت را كه خود از ناراحتی قلبی رنج میبرد و تازه از بیمارستان مرخص شده بود، بهشدت آزردهخاطر كرد. در آن زمان نيز چند شاعر معاصر درگذشتند و وقتی با تلفن خبر مرگ آنها را به الفت دادم، با عصبانیت اما لبخندزنان گفت:
خبر مرگ مرا كى به دیگران خواهی داد؟ سپس ادامه داد و گفت: من دست تنها هستم و كسى را ندارم! تو با شاعران آشنايى و پسرم كسى را نمىشناسد و ديگر پسرم خارج است. گويا شاعران همین حولوحوش، شست و دو سه سالگی میمیرند! پس از مرگم دوست دارم، تو خبر مرگ مرا بهاطلاع دوستان شاعرم برسانى كه همين گونه نيز شد!
ساعت هشتونيم صبح پانزدهم آبان ماه ١٣٧۰ در حاليكه در حال خوردن صبحانه بودم؛ تلفن خانه به صدا در آمد و جوانى با صداى لرزان و غمگين گفت:
سلام آقای آزاد! مىبخشيد، مزاحم شدم! من "امید" پسر عبدالله الفت هستم! پدرم ديشب درگذشت. من تنها هستم و در جيب لباس پدرم تنها شمارهى تلفن شما را پیدا کردم و ایشان در گذشتهتر گفته بود که بعد از حادثهی مرگش با شما تماس بگیرم، چه كار بايد بكنم؟
گویی که آب سردی بهروی عرقهایم پاشیده شده باشد، شوکه شدم. مدتی سکوت کردم و پس از عرض تسليت، او را به آرامش دعوت نمودم و به مدير انتشارات آفرينش اطلاع دادم. امید نيز مجلس ختمى در مسجدالجواد دائر كرد و شاعرانى چون: ابوالقاسم حالت. صفا لاهوتى. سهيل محمودى. علىاكبر دلفى و حسين منزوى و ... در آن شركت كردند.
الفت در زندگی خود از پشتیبانی شدید پسرش امید، برخوردار بود اما از حیث دوستان و آشنایان خود، غالباً اوقات خود را در تنهایی سپری میکرد و در تنهایی به رفع مشکلات و درمان درد خویش میپرداخت و در تنهایی اندوه دلش را میسرود و عاقبت در کنج تنهایی کنار پسرش بهدور از آشنایان نیز به دیار ابدی شتافت و اگر پس از مرگش از میان شاعران کسانی مدعی شدند که همواره در کنار عبدالله الفت بودهاند؛ باید اذعان کنم که دروغ محض است؛ چون غیر از من و مجید شفق و چند نفر دیگر کسی حال او را جویا نمیشد.
و اما دوستان صمیمی او در دههی شست به غیر از من، مجید شفق، سهیل سهیلی، صفا لاهوتی، ابوالقاسم حالت و علیاکبر دلفی بودند!
البته فراموش نمیکنیم که او از دوستی چند شاعر و غیرشاعر دیگری [مانند: همایون خرم ، حمید عاملی، دکتر ناصری، نادرپور، معینی کرمانشاهی برخوردار بود] مرحوم الفت در ده سال پایان زندگی خود با فرزند کوچکش امید زندگی میکرد. امید، فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی اصفهان میباشد. او یک دختر بهنام افق و یک پسر بهنام علی دارد. اسم فرزند دختر ایشان همان نام دیوان مرحوم عبدالله الفت است.
امید در حال حاضر در حال چاپ آثار پدر میباشد که انشاءالله به زودی نشر مییابد.
روح بلند عبدالله الفت شاد باد و خدايش رحمت كناد!
در اینجا به چند ترانه از ترانههايى كه عبدالله الفت سروده است؛ اشاره میکنیم:
[تنها ماندم؛ خواننده: پروين نوازنده: همايون خرّم]
[رقص مستانه؛ خواننده: غلامحسين بنان]
[همه براى تو؛ خواننده: پوران]
[جهاننو؛ خواننده: پوران]
[خواننده و نوازنده: جواد بديع زاده]
[ دونه دونه، ریزه ريزه؛ خواننده: الهه]
[نامهرسان؛ خواننده: ويگن و پوران]
[هستى؛ خواننده: پوران، نوازنده: حبيبالله بديعى]
[فلفل نبين چه ريزه؛ خواننده: فائقه آتشين]
[بهسوى تو؛ خواننده: كوروس سرهنگ زاده]
*
نمونه شعر او:
آواز مرگ آمد به گوشم، هنگام کوچ است و جدایی
گوید سروش غیب کامد، روز وداع آشنایی
ای کاروان! بار سفر بند! بگسل ز یار و شهر پیوند
پرواز کن ای روح سرکش! کامد زمان پرگشایی!
باید رهیدن از دل موج، باید گذشتن از سر اوج
تنها تو و بحری پرآشوب، تنها تو و بیناخدایی
آمادهی وصل خدا شو! ای اشک! پا تا سر صفا شو
از خویش خویش ای جان! جدا شو، گر طالب روی خدایی
ملک فنا اینجاست آری! ملک بقا آنجاست باری
آنجا همه جاوید ماندن، اینجا همه رنج جدایی
اینجا ترا از بینوایی، گر خجلت آمد عار آمد
آنجا ترا بسیار آمد، فخر از نوای بینوایی
آنجا تو خود اصل وجودی، سرمایهی آنچه تو بودی
باری نپرسندت که رایی! یا از چه شهری یا کجایی!
اینجا اگر مانند خاری، در بطن سرد خاک خفتی
آنجا ز خاک تیرهروزی مانندهی سروی برآیی
اینجا همه آلودگیها، آنجا همه آسودگیها
اینجا همه بیهودگیها، آنجا همه مهرآشنایی
اینجا کجا آید به کارت، جز خودنمایی، خودپرستی؟
آنجا ترا در شعله سوزند، از خودپرستی، خودنمایی!
الفت زمان مرگ آمد، طوفان بهسوی برگ آمد
اینک ز عالم دل بریدن آنک تو و روز جدایی
و:
رفتی و بیتو در دل شبها گریستم
شبها بهیاد روی تو تنها گریستم
هر شب چو شمع محفل رندان پاكباز
يا سوختم بهخلوت غم يا گريستم
دور از تو ای شکوفهی گل در خزان عمر
چون ابر نوبهار به هرجا گریستم
لب تا نهاد ساغر می بر لب تو دوش
من سوختم ز رشک و چو مینا گریستم
شهری بهنالهاند و من از خویشتن بهرنج
از بس که در فراق تو شبها گریستم
تا آنکه دامن تو شبی آورم بهدست
گاهی به دیر و گه به کلیسا گریستم
الفت، چو یار رشتهی الفت گسست و رفت
هر دم بهیاد آن گل زیبا گریستم
★
قطعهى زير را همان سالها ساختم و بهوسيلهى تلفن براى مرحوم "الفت" شبانه خواندم! يادش بخير! چه زود گذشت!
بهدوست پرهمت. استاد بامروت. شاعر عزيز، عبدالله الفت
ساعت ٢٣/٥٠ دقيقهى شب ١٣٦٨/١٠/١٧
●
الفت
الفت غم و درد دل خود را به که گویم
کز جور عزیزان خود آوارهی کویم
آنگونه غمآلودم از این جمع زراندوز
کز درد دل خویش ندانم چه بگویم
هنگام توانگر شدن خویش عزیزم
هنگام تهیدستی خود دشمن اویم
گر دست محبت بکشم بر سر آنان
تیر ستم و خشم ببارند، به سویم
کو محرم اسرار؟ که راز دل خود را
ای شاعر همدرد بهاو فاش بگویم
تنها تو در آن کنج قفس زار بگریی
من هم بهخدا راه غمانگیز تو پویم
کو یار وفادار؟ که از درد و غم خویش
بر شانهی او سر بنهم زار بمویم
گر پای نهم در دل گلزار ببینم
کز بخت بدم هیچ گلی نیست ببویم
گر قافیه تکرار شد، ای دوست! ببخشا
احساس مرا گفت که اینگونه بگویم
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*