از آنجا که نگارش جستار زیر در دههی شست صورت پذیرفته و نامگذاری عروضی امروز با آن زمان اندکی تغییر کرده، لذا مجبور شدم؛ تغییراتی در آن حاصل کنم. امید است مورد پذیرش طبع لطیفتان واقع گردد!
(لعل آزاد) تهران ۱۳۷۶
تعداد اوزان عروضی در سروده های حافظ شیرازی به ترتیب میزان بکار گیری آن
★*
قبل از هر گونه جستجو و تکاپو لازم دیدم که به بیان معانی اصطلاحات عروضی [زحافات] بپردازم!
معانى اصطلاحات عروضى⏬
مخبون : تبديل فاعلاتن به فعلاتن
محذوف : حذف آخرين هجاى بلند يعنى: تبديل مفاعيلن و فاعلاتن و مفعولن به ترتيب به :فعولن ، فاعلن ، فَعْلَن
اخرب : انداختن ( م ) و ( ن ) { مفاعيلن } كه ﴿ فاعيل يا مفعول ﴾ باقى بماند .
مكفوف : تبديل مفاعيلن به مفاعيلُ
مشكول : تبديل فاعلاتن به فعلات
مقبوض : تبديل مفاعيلن به مفاعلن
اثلم : تبديل فعولن به فَعلَن يعنى : حذف اولين هجاى فعولن
منحور : تبديل مفعولات به فع
مطوى : تبديل مستفعلن به مفتعلن
مكشوف : تبديل مفعولات به مفعولن و فاعلن
موقوف : تبديل متفاعلن به مفاعلن
مقطوع : تبديل مستفعلن به مفعولن
مقصور : تبديل مستفعلن به مستفعلُ
مجبوب : تبديل مفاعيلن به فَعَلُ
زحافات مركب
مخبون محذوف :تبديل فاعلاتن به فَعَلَن
مطوى مشكوف : تبديل مفعولاتُ به فاعلن
مرفوع : تبديل مستفعلن به فاعلن
مخلع : تبديل مستفعلن به فعولن
مثمن : در عروض هشت ركنى . براى نمونه بحر هزج مثمن يعنى : هشت بار مفاعيلن در يك بيت ( دو مصرع )
مسدس : شش ركنى طبق قاعده ى فوق
★
۱ - خواجه حافظ شیرازی در دیوان شعر خود ، یکصد و چهل و سه شعر در بحر : رمل مثمن مخبون محذوف یا [ اصلم مسبغ ]
در وزن : [ فاعلاتن . فعلاتن . فعلاتن . فعلات ] سروده است و این وزن پر کاربردترین ریتم از سوی حافظ شیراز بوده است ! البته این بدان معنا نیست که وزن مذکور مطبوع ترین وزن در نزد خواجه حافظ بوده ، نه ! بلکه این وزن تنها ، فراگیرنده ی احساس و اندیشه های او بوده است . برخی از سروده های فخر الدین عراقی و خواجوی کرمانی که در وزن فوق سروده شده ، بر حافظ شیراز تأثیر گذار بوده که او هم با همان وزن و قافیه و ردیف غزلسرایی کرده است . دیگر اینکه زمانی که احساس به شاعر دست دهد ؛ قالب و وزن و قافیه به طور خودکار پدید می آید و به اصطلاح مظروف در ظرف می نشیند . در دیگر غزلهای او در این وزن ، چنین پدیده ای روی داده و این نشانه ی علاقه ی حافظ به این وزن تلقی نمی شود .
نمونه :
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
گفتم: ای بخت! بخفتیدی و خورشید دمید
گفت: با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیّار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است؛ نصیحت بشنو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جُوی خوشه ی پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
★
۲ - بحر مجتث مثمن مخبون محذوف یا [ اصلم مسبغ ]
وزن : [ مفاعلن . فعلاتن . مفاعلن . فَعَلَن ] یا [ فَعْلَن ، فعلات ]
وزنی دلپذیر که حافظ در آن وزن ۱۲۸ شعر سروده است .
نمونه :
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ی بم و زیر
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
که نقش خال نگارم نمیرود ز ضمیر
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
ولی کرشمه ی ساقی نمیکند تقصیر
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
دل رمیده ی ما را که پیش میگیرد ؟
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر
★
۳ - بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
وزن : [ مفعول . فاعلات . مفاعیل . فاعلن ] یا [ فاعلات ]
این وزن نیز بسیار لطیف و دلپذیر است که حافظ در وزن فوق هشتاد و دو شعر سروده است .
نمونه :
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما !
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
ای باد ! اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمداً چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه ی اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
★
۴ - بحر رمل مثمن محذوف
[ فاعلاتن . فاعلاتن . فاعلاتن . فاعلن ] یا : [ فاعلات ]
حافظ در وزن فوق ۳۸ شعر سروده است .
نمونه :
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
پرسشی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمره ی دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه ی عشق ای ملک تسبیح گوی !
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
★
۵ - بحر ( ترانه ) هزج مسدس محذوف
وزن : [ مفاعیلن . مفاعیلن . فعولن ]
وزن دوبیتی و دوبیتی های پیوسته
حافظ در وزن فوق ۳۰ شعر سروده است .
نمونه :
خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ی دیگر نباشد
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ی ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته ی زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ دردسر نباشد
من از جان بنده ی سلطان اویم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده ی افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
★
۶ - بحر هزج مثمن سالم
وزن : [ مفاعیلن . مفاعیلن . مفاعیلن . مفاعیلن ]
وزن طویل ساز دلپذیری که یکی از بهترین وزنها برای سرودن در سبک نیمایی محسوب می شود ! حافظ در وزن فوق ۲۶ شعر سروده است .
نمونه :
شرابی تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره ی چنگیّ و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافیّ بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمیپیچد سر از حافظ
ولیکن خنده میآید بدین بازوی بی زورش
یا :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
★
۷ - بحر مضارع مثمن اخرب
وزن : [ مفعول . فاعلاتن . مفعولُ فاعلاتن ]
وزن دوْری
حافظ در این وزن ۲۳ شعر سروده است .
نمونه :
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد از درد خود پرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
در گوشه ی سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
یا :
دامن کشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت ؟
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده !
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگیّ خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه ی رسیده
★
۸ - بحر هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
وزن : [ مفعول . مفاعیل . مفاعیل . فعولن ] یا [ مفاعیل ]
حافظ ۱۹ شعر در این وزن سروده است
نمونه :
باز آی و دل تنگ مرا مونس و جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهانباش
زان باده که در میکده ی عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک !
جهدی کن و سرحلقه ی رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است ؟
گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک ! از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
★
۹ - بحر خفیف مسدس مخبون محذوف
وزن : [ فاعلاتن مفاعلن . فَعَلن ] یا [ فَعْلن یا فعلات یا مفعول ]
حافظ در وزن فوق ۱۲ شعر سروده است .
نمونه :
خوش خبر باشی ای نسيم شمال
که به ما میرسد زمان وصال
قصّةُ العشقِ لا انفصام لها
فُصِمَت ها هُنا لسانُ القال
ما لِسَلمی و من بذی سَلَمِ
أینَ جیرانُنا و کیف الحال
عَفَتِ الدارُ بعدَ عافیةٍ
فاسألوا حالَها عَنِ الاطلال
فی جمالِ الکمالِ نِلتَ مُنی
صَرَّفَ اللهُ عَنکَ عَینَ کمال
یا برید الحِمی حَماکَ الله
مرحباً مرحباً تعال تعال !
عرصه ی بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال
ترک ما سوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا ! عشق و صابری تا چند
ناله ی عاشقان خوش است بنال
★
۱۰ - بحر رمل مسدس محذوف
وزن : [ فاعلاتن . فاعلاتن . فاعلن ] یا [ فاعلات ]
وزنی مناسب برای سرودن مثنوی و غزل
حافظ در این وزن ۱۱ شعر سروده است .
نمونه :
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
★
۱۱ - بحر رجز مثمن مطوی مخبون
وزن : [ مفتعلن . مفاعلن . مفتعلن . مفاعلن ]
وزن شبه دوْری
حافظ ۶ بار از این وزن در سروده های خود بهره برده است .
نمونه :
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که : این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطف « عطر » دامنت آیدم از صبا عجب !
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پر شکن
وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمیکند
★
۱۲ - بحر هزج مثمن اخرب
وزن : [ مفعولُ . مفاعیلُ . مفعولُ . مفاعیل ُ ]
این وزن شبه دوْری است
حافظ در دیوان خود پنج بار از این وزن سود جسته است .
نمونه :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل !
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه ی پیشین تا روز پسین باشد
★
۱۳ - بحر رمل مثمن مشکول
وزن : [ فعلاتُ . فاعلاتن . فعلاتُ . فاعلاتن ]
وزنی لطیف و بسیار دلپذیر برای بیان احساس و اندیشه که تمامی شاعران معاصر و متقدم فارسی زبان به این وزن به دیده ی احترام ویژه ای می نگرند و حافظ هم قطعاً از چنین قاعده ای مستثنا نیست اما او در دیوان خود تنها چهار بار از این وزن بهره برده است آیا این دلیلی بر این مدعاست که او به این وزن کمتر علاقه نشان می داده است ؟
قطعاً نه ! بلکه این بدان معناست که فرا گیرنده ی اندیشه هایش قوالب دیگری بوده است !
این وزن شبه دوْری است و چند شاعر معاصر آن را با دوْری اشتباه گرفته اند ؛ از جمله مرحوم محمد حسین شهریار [ نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت ] در اوزان شبه دوْری هجای پایانی هر بند را نمی توان کشیده بیان کرد .
نمونه :
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیو سیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه ی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا ؟
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
★
۱۴ - بحر هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
وزن : [ مفعولُ . مفاعلن . فعولن ] یا [ مفاعیل ]
حافظ در دیوان شعر خود پنج بار از این وزن استفاده کرده است .
نمونه :
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
★
۱۵ - بحر مجتث مثمن مخبون سالم
[ مفاعلن . فعلاتن . مفاعلن . فعلاتن ]
وزنی مطبوع که غالباً به صورت ناسالم و با حذف آخرین هجا صورت می پذیرد .
حافظ در دیوان شعر خود ۴ بار در این وزن سروده است .
نمونه :
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری !
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده ی حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
★
۱۶ - بحر متقارب مثمن اَثلَم
وزن : [ فَعْلَن . فعولن . فَعْلَن . فعولن ]
وزن دوْری
عروض شناسان کهن و معاصرین از قبیل دکتر پرویز خانلری ارکان این وزن را به بحر متقارب نسبت می دهند [ یعنی اینکه می گویند : در بحر متقارب هجای کوتاه اول وزن [ فعولن ] حذف و به آخرین هجای این وزن در پایان هر بند اضافه شده است ] اما به اعتقاد من ارکان این وزن را میبایست [ مستفعلن . فع . مستفعلن . فع ] نام نهاد و آنرا از مُتِفرّعات یا مُزاحَف بحر رجز مثمن سالم دانست . چون در این بحر مستفعلن ، رکنی است که کامل به نمایش در آمده اما در بحر متقارب یک هجای کوتاه از اولین رکن یا افاعیل عروضی حذف شده و به آخرین هجا در همان بحر افزوده شده است !
حافظ در این وزن ۳ شعر سروده است .
نمونه :
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش ! تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
★
۱۷ - بحر منسرح مثمن مطوی منحور
وزن : [ مفتعلن . فاعلات . مفتعلن . فع ] یا : [ فاع ]
حافظ در دیوان خود از این وزن دو بار سود جسته است .
نمونه :
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سرا چه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
★
۱۸ - بحر رجز مثمن سالم
وزن : [ مستفعلن . مستفعلن . مستفعلن . مستفعلن ]
البته امروزه این وزن کاربرد چندانی ندارد و بیشتر شاعران
از بحر رجز مسدس مرفل یعنی : [ مستفعلن . مستفعلن . مستفعلاتن ]
بهره می برند .
حافظ در دیوان شعر خود ۲ بار از بحر رجز مثمن سالم بهره برده است .
نمونه :
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی مینهم مرغی به دامی میزنم
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم
تا بو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی میزنم
با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی میزنم
★
۱۹ - بحر منسرح مثمن مطْوی مکشوف
وزن : [ مفتعلن . فاعلن . مفتعلن . فاعلن ] یا [ فاعلات ]
این وزن دوْری است .
حافظ در دیوان شعر خود دو بار از این وزن بهره برده است .
نمونه :
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
★
۲۰ - بحر متقارب مثمن سالم
وزن : [ فعولن . فعولن . فعولن . فعولن ]
البته غالباً این وزن به صورت ناسالم یعنی : [ فعولن . فعولن . فعولن . فعول ] مورد استفاده ی شاعران قرار گرفته و می گیرد !
مانند وزن ابیات شاهنامه ی فردوسی : [ به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد
حافظ در بحر متقارب مثمن سالم ۱ شعر سروده است . البته حافظ نیر در این وزن ، طبع لطیف خود را آزموده است که درپایین تر بدان اشارت خواهد شد !
نمونه :
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بر آن مردم دیده را روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه ی بیوفایی
دل خسته ی من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده است خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده ! کار خدایی ؟
★
۲۱ - بحر متقارب مثمن محذوف
وزن : [ فعولن . فعولن . فعولن . فَعَل ] یا [ فعول ]
حافظ در این وزن به طبع آزمایی چهار مثنوی و قطعه پرداخته است .
نمونه : حافظ
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتش پرست و چه دنیا پرست
بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
★
۲۲ - بحر هزج مثمن اخرب مقبوض مکفوف
قالب رباعی
وزن : [ مفعول . مفاعلن . مفاعیلن . فع ] یا [ فاع ]
و :
بحر هزج مثمن مکفوف مرفوع
وزن : [ مفعول . مفاعلن . مفاعیل . فَعَل ]
وزن دیگر رباعیات حافظ : [ مفعول . مفاعیل . مفاعیل . فعول ]
و ....
استاد غنی می گوید : حافظ ۴۲ رباعی در دیوان شعر خود به ثبت رسانده است و ما به همان تعداد رباعی استناد می کنیم !
نمونه ها :
رباعیات حافظ شیرازی بر طبق حروف الفبا از آخرین حرف هر مصرع :
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
بر گیر شراب طربانگیز و بیا
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات
ماهی که قدش به سرو میماند راست
تو بدری و خورشید تو را بنده شده است
من باکمر تو در میان کردم دست
هر روز دلم به زیر باری دگر است
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت
نی قصه ی آن شمع چه گل بتوان گفت
اول به وفا می وصالم در داد
نی دولت دنیا به ستم میارزد
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
با می به کنار جوی میباید بود
چون غنچه ی گل قرابهپرداز شود
این گل ز بر هم نفسی میآید
از چرخ به هر گونه همیدار امید
ایام شباب است شراب اولیٰ تر
خوبان جهان صید توان کرد به زر
سیلاب گرفت گرد ویرانه ی عمر
عشق رخ یار بر من زار مگیر
در سنبلش آویختم از روی نیاز
مردی ز کننده ی در خیبر پرس
چشم تو که سحر بابل است استادش
ای دوست ! دل از جفای دشمن درکش
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
در باغ چو شد باد صبا دایه ی گل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
در آرزوی بوس و کنارت مردم
عمری ز پی مراد ضایع دارم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن
ای شرم زده ! غنچه ی مستور از تو
چشمت که فسون و رنگ میبازد از او
ای باد حدیث من نهانش میگو
ای سایه ی سنبلت ! سمن پرورده
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
آن جام طرب شکار بر دستم نه
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ای کاش ! که بخت سازگاری کردی
گر همچو من افتاده ی این دام شوی
★
۲۳ - بحر مقتضب مثمن مطوی مقطوع
وزن : [ فاعلات . مفعولن . فاعلات . مفعولن ]
وزن دوْری
خواجه ی شیراز نیز این وزن را دوْری گرفته و گفته : [ در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی ]
حافظ در دیوان خود ۱ شعر به این وزن سروده است .
نمونه :
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان ! این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا ! مکن کاری کآورد پشیمانی
با دعای شب خیزان ای شکر دهان ! مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو وز در طرب باز آ
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران ! رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرو مانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
★
۲۴ - بحر سریع مسدس مطوی موقوف
وزن : [ مفتعلن . مفتعلن . فاعلن ] یا [ فاعلات ]
حافظ در دیوان خود ۱ بار از این وزن سود جسته است !
نمونه :
هاتفی از گوشه ی میخانه دوش
گفت : ببخشند گنه ؛ می بنوش !
لطف الهی بکند کار خویش
مژده ی رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل ! که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته ی سر بسته چه دانی خموش ؟
گوش من و حلقه ی گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دین شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه ی امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
★
فضل الله نکولعل آزاد
تهران. ۱۳۷۶
www.lalazad.blogfa.com
بداهه . ارتجالی
بداهه یا بدیهه نامهای گونه گون دیگری دارد . مانند : " ارتجالی. آنی الخلقه. خلق الساعه " که البته امروزه عزیزانی؛ لطف کرده اند و در گفتار خود نام دیگری بر آن افزوده اند که می توان به واژه ی محاوره ای ( یه هویی ) اشاره کرد.
ارائه ی آثار هنری محصول رنج و تلاش هنرمند است و تا به شکل دلخواه و مطلوب رسد نیازمند گذشت زمان است و این بدان معناست که برای سرودن یک قطعه شعر هر چه زمان بیشتری صرف شود؛ شعر، مطلوب تر، بلیغ تر، فصیح تر و منقح تر پرورش می یابد. چرا که کم اتفاق می افتد آثار بداهه یا آنی الخلقه، مطلوب و بیانگر احساس و اندیشه باشد.
نقاشی که می خواهد در عرض چند دقیقه ی انگشت شمار تابلویی را ترسیم کند و بلافاصله اثر خود را در معرض دید همگان قرار دهد؛ هنرش کم بها و غیر هنری بشمار میرود و اگر در کانالهای ماهواره ای مشاهده می کنید که مثلا یک نقاش، یک بطری شراب را بسیار طبیعی نقاشی می کند به گونه ای که آنرا نمی توان از یک بطری واقعی تمیز داد، باید دانست که نقاش برای آفرینش آن وقت زیادی را صرف کرده و در این میانه تنها بر سرعت پخش فیلم افزوده شده است.
بداهه سرایی چنانچه برای ممارست و تمرین و فراگیری سرودن شعر و سرگرمی و تفنن و طبع آزمایی صورت پذیرد ؛ اشکالی ندارد اما مطلوب نظر ادبا و نقادان و دارای شروط شاعری راستین نیست و نباید اثری بدیع و هنری شمرده شود.
شاعری که در لحظه ی سرودن در انتخاب کلمات و نوع بیان دچار وسواسهای گوناگون گردیده و می خواهد شعرش منقح و پخته تر گردد؛ باید پس از سرودن شعر مدتی ( مثلا دو ماه ) با آن فاصله گیرد و پس از گذشت مرحله ی مذکور اثر خود را نظاره کند. در چنین صورت به راحتی می تواند واژگان و نوع بیان را برگزیند؟
یک قطعه شعر علاوه بر بکارگیری آرایه های ادبی و استعارات و تشبیهات و معانی و بیان ، می بایست حتما بیان کننده ی احساس و اندیشه باشد.
ممکن است برای هر شاعر این مورد اتفاق افتاده باشد که قلم بدست می گیرد و اندیشه می کند تا قطعه ای بسراید اما احساس می کند که طبعش خشک شده است. این عزیزان نمی دانند که این شاعر نیست که می بایست به سراغ شعر رود؛ بلکه این شعر است که می بایست شاعر را دریابد!
یعنی: شاعر خود به منزله ی ظرف است نه مظروف!
پس این نتیجه را می گیریم که هر گاه احساس چون مواد مذاب که در زیر زمین به حرکت در می آید و زمین را می لرزاند؛ در دل و جان شاعر به جوش آید، بطور خودکار قالب، وزن دلپذیر، قافیه و نوع بیان در ذهن شکل می گیرد و به شعر بدل می گردد و به اصطلاح مظروف در ظرف می نشیند.
گروهی گمان میکنند که این آرایه ها و قوافی و کلمات دلنشین اند که شعر را می سازند اما واژگان زیبایی های خود را از احساسات و اندیشه های لطیف، کسب میکنند. در غیر اینصورت مصاریع مشتی حروف بی مغز و بی روح بشمار می روند!
چه بسا از کسانی قطعاتی مشاهده می شود که دارای وزن و قوافی یکدست و زیباست و در آن آرایه های ادبی بیشماری بکار رفته اما چون عبارات نشأت گرفته از احساس نبوده به علت عدم استقبال عوام، به زباله دان تاریخ ادبیات سپرده شده است. چرا که رسالت شاعری بیان احساسات و اندیشه است، نه صرفا پرداختن به آرایه های ادبی و فرم شعر!
اهمیت تعمق و ارزش زمان در تولید محصولات هنری
تولید هر اثر هنری و به اوج کمال رساندن آن مستلزم مرور زمان است تا هنرمند اندیشههای پراکنده و آفریدههای ذهنی و فکری خود را به صورت جامع و منقح در قوالبی که احساس، فرمان میدهد؛ پیاده کند و به اصطلاح مظروف را در ظرف بنشاند!
از آن جا که اندیشههای آدمی برای به کمال رساندن هنر، متغیر است، برای رفع اشکالات آن میبایست صبر پیشه کند.
اگر تعداد غزلهای حافظ را با مدت زمان شاعریاش بسنجیم، دریافت خواهیم کرد که او در سال تنها چیزی حدود بیست، بلکه کمتر غزل می سراییده است.
یعنی برای تهذیب و تنقیح هر غزل هفتهها را سپری میکرد و برای همین دقت نظرها و وساوس به او لقب استاد بخشیدهاند.
آثار هنری به منزلهی وحی منزل نیست تا کامل و صحیح و زیبا به ذهن آدمی خطور کند! چرا که کاخ کلام به مرور زمان استوار میگردد و رنگ آراستگی به خود میگیرد. بنابراین شاعر یا نویسنده میبایست در زمانهای مناسب به تنقیح کلام بپردازد تا سخن را از هر حیث به اوج رساند.
هرگاه شاعر یا نویسندهای احساس کرد که اثر خود را به بهترین وجه ممکن آفریده و برای اینکه بخواهد از سلامت ذوق و تشخیص خود اطمینان حاصل کند میبایست مدتها از مطالعهی مخلوق ذهنی خود بپرهیزد و پس از آن که محتوای آن کم و بیش از ذهنش فاصله گرفت، دوباره اثر را مورد مطالعه قرار دهد؛ اگر در آن نیاز به تغییر را حس کرد، در ترفیع آن بکوشد.
تجربه این فرضیه را به درجهی اثبات رسانده؛ در بیشتر اوقات که خلق اثر هنری شاعر یا نویسنده به پایان میرسد، صاحب اثر برای نهایی کردن آن دچار وسوسههای فکری گوناگون میشود. چراکه افکار پراکنده و معانی و تغییرات متنوع چون عروسی زیبا در ذهن آدمی به رقص میآید و در توان هنرمند نیست که بیتعمق و بدون درنظر گرفتن زمان، گزینش خود را به نحو احسن انجام دهد؛ در حقیت هیچ هنرمندی را یارای آن نیست که در آخرین لحظات پایانی خلق اثر، به ضعف و عیوب آفریدههای ذهنی و موالید اندیشهی خود پی برد و این کار میسر نیست، مگر با گذشت زمان!
فضل الله نکولعل آزاد
Www.lalazad.blogfa.com
تهران ۱۳۷۸
چرخهی سرنوشت
یک روز به دیدار تو بودم دلشاد
یک روز دگر رفتی و رفتم از یاد
این چرخهی سرنوشت محتوم کسیست
کز سادهدلی به بیوفایی دل داد
شاعر: محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
شاهد قدسی
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهی آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دلافروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامی است که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
شاعر: حافظ شیرازی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
سالگرد
روزگاری که به کامم شوکران همنوش بود
روزگار عشق و شوق و شور و جنب و جوش بود
این دل شیدا که هرگز از خرد طرفی نبست
درعوض اعجوبهای در عاشقی باهوش بود
غلغلی با عشق تو افتاد روزی در جهان
کز زمین تا ساحت عرش خدا خاموش بود
تا به آوای خوشت مستانه رقصد در نسیم
با همه گلبرگهایش گل سراپا گوش بود
سکهی ناز تو تنها با عیار دلبری _
ضرب گشت و بیعیاران نازشان مغشوش بود
خواب خوش در زندگانی گر به چشمانم نشست
بود آن خوابم که سر بر مخمل آن دوش بود
هیچ پیراهن نشد لایق که تنپوشت شود
این تو بودی کز وجودت پیرهن گلپوش بود
عمر من بودی و رفتی، لیک بعد از سالها
جامهام دارای عطر و بوی آن آغوش بود
شمع و «کیک» و گل گرفتم، چون بهیادم مانده بود
سالگرد آشنایی من و تو دوش بود
شاعر: محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
چگونگی شکلگیری زبان
در طول زندگی گاه آدمی واقعیتهایی را درمییابد که نمیتواند، آن را با سند به اثبات برساند و تنها از راه توجیه علمی و اینکه جز بهوقوع پیوستن حادثهای، دلیل دیگری نمیتواند، داشته باشد، میتواند، کلام خود را بر کرسی بنشاند.
برای نمونه؛ اینکه چگونه بشر دریافت با کاشتن دانه یا برگ میوهها در خاک میتواند، به پرورش نهال یا میوهای بپردازد!
بسیار طبیعی است که بشر بهطور تصادفی به این واقعیت دست یافته است. یعنی اینکه دانهای بر روی خاک افتاده و آدمی مشاهده کرده که در حال روییدن است و بعدها که باران آمده دریافته، آب در پرورش درختان و میوهها و رشد گندم و گیاهان و ... موثر است و تمامی دانشمندان محقق، بر وقوع چنین رویدادی صحّه گذاشتهاند!
یعنی اینکه، جز نظریهی فوق راه دیگری وجود ندارد و کسی از راه آسمانی وارد نشده تا به بشر بیاموزد که چگونه میتوان با کاشتن دانه به میوه دست یافت.
همینطور پدیدهی "بیگبنگ" که گروهی از دانشمندان معتقدند؛ جهان براثر انفجاری بزرگ بهوجود آمده است و آن را عاملی برای تولد کهکشانها میدانند.
گاه برای پذیرش وقوع سانحه یا حادثهای ممکن است دو یا چند نظریه موجود باشد. مانند: منقرض شدن نسل دایناسورها که برخی معتقدند؛ شهاب سنگ بزرگی با زمین برخورد کرده و موجب نابودی آنها شده و عدهای دیگر دلایل دیگری را تراشیده و گفتهاند؛ تمامی دایناسورها بر اثر یک بیماری نابود شدهاند و ...
همینطور با اندکی اندیشیدن میتوان دریافت که در آغاز، شکلگیری زبانها نیز به صورت حرکت دستها و نشان دادن اشکال ظاهری اجسام در فضا و کشیدن تصویر شئی مورد نظر بهروی گرد و خاکها و در نهایت برای رساندن مقصود، چیزی شبیه به لالبازی بوده است! برای نمونه اگر از دور چشمهی آبی میدیدند، آن را با انگشت به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند؛ (اوُ، اوُ) و با گذشت زمان به واژهی "آب" بدل گشته است. البته عبارت فوق تنها یک مثال است و برای چگونگی شکلگیری واژهی "آب" شاهدمثالی ندارم! اما در هر صورت اینطور به نظر میرسد که زبان آدمی با گفتن واژگان تکحرفی و گاه تکرار دو هجای کوتاه شروع شد!
گروهی معتقدند که در آغاز در میان همهی مردم زبانی واحد وجود داشته است و هنگام آفرینش آدمی یک فرهنگ واژه و یک دفتر قواعد دستوری به او دادهاند تا با آن واژگان و قاعدهها بهسخن بپردازد اما قطعا نمیتواند، چنین موضوعی صحیح باشد، چراکه در این جهان پهناور هر قبیله که جدا از دیگر قبایل بود، به زبان خاص خود تکلم میکرد و چنانچه هر قبیلهای میخواست با دیگر قبیله ارتباط برقرار کند، به شیوهی خود، افاده منظور میکرد که کمکم ارتباط زبانیشان به هم نزدیک شد اما سرعت این رابطهی زبانی در حدی نبود که تا هزاران کیلومتر آنطرفتر ادامه داشته باشد. از این روی فرضیهی مذکور نمیتواند، صحیح باشد. مثلا قبیلهای واژهی "آب" را تولید میکرد و دیگر قبیلهای نامی دیگر بر آن مینهاد تا اینکه روابط مردمی شدت گرفت و انتقال واژگان به یکدیگر بیشتر و بیشتر شد.
زبان
هیچکس از زبان مردم دوران پارينهی سنگی اطلاع زیادی در دست ندارد و بیشتر نظرها از روی حدس و گمان آنهم از آثار کشف شده است.
از شکلهای بهجامانده میتوان، به این نتیجه رسید که مردمان اولیه، احساسها و اندیشههای خود را به روی سنگها و دیوار غارها حکاکی میکردهاند که در برخی آثار کشفشده، شکل حیوانات و شکار آنها. پرتاب نیزه. انواع سلاحها. روابط جنسی زن و مرد و ... بهچشم میخورد!
همانطور که در حال حاضر هر مرز و بوم بر اساس نیاز خود تعداد مشخصی واژه دارد و حتا در استرالیا و دیگر قارهها زبان برخی تنها حدود ۶۰۰ واژه دارند، در زمان گذشته نیز هر قبیله و مرز و بومی به علت نوع زندگی سادهی خود برای بیان اندیشهها و احساسهای خود از تعداد واژگان کمی بهره میبرد اما با گذشت زمان با ایجاد اندیشهها و انتقال احساسات جدید، و همچنین پیشرفت فناوری مردم، کمکم زبانهای هر مرز و بوم بهطرز حرفهایتری تغییر شکل داد!
پرواضح است، مردمان نخستین در هیچ موردی به بحث و تبادل نظر و توصیف چیزی مانند عشق و ... نمیپرداختند تا به تعداد واژهی بیشتری نیازمند باشند و برای تعریف حادثهای با اشارهی دست و پا و شکلک درآوردن، مقصود خود را بیان میکردند.
زبان هر قوم زاییدهی اندیشهها و تصورها و باورهای درست یا نادرست سازندگانش است. زبانها بر اساس نیازمندیها و فرهنگها و آداب و سنن جوامع بشری شکل میگیرد. در مرز و بومهایی که مردمانش میان زن و مرد تفاوتهای اساسی نهادهاند، در زبانشان نیز از صیغههای مونث و مذکر بهره برده شده است و هر چه تعصبهای جنسیتی بیشتر باشد، دامنهی آن گستردهتر است و بر نامگذاری جنسیتی اشیا نیز تاثیر بهسزایی گذاشته است.
در زبان کشوری مانند ایران نامگذاری جنسیتی مشاهده نمیشود و دلیلش هم این است که پیشینیان ما دارای فرهنگی متعالی بودند و همواره میان زن و مرد تقاوتی قائل نمیشدند و چنانچه امروز اندکی از این پدیده بهره برده میشود و برخی از واژگان جنسیتی عربی در زبان فارسی وارد شده است، تحفهی اعراب بعد از حمله به ایران است. در زبانهای آلمانی، فرانسه و عربی، هر اسم دارای جنسيت مذکر يا مونث است! برای نمونه؛ (le livre کتاب) مذکر و (la chaise صندلی) مونث است.
اما همانطور که ملاحظه میفرمایید؛ قائل شدن جنسیت مذکر و مونث برای اشیاء بر توانایی و غنی شدن هیچ زبانی نمیافزاید که گروهی آن را برتری بر دیگر زبانهای فاقد آن میدانند. مگر اینکه کسی از چنین پدیدهای بخواهد، مثلا بهعنوان آرایهی جانبخشی در نوشتارهای خود بهره برد و یا از آن مفهوم قابل ملاحظهای اراده کند!
آیا پذیرش واژگان از سوی مردم تجویزی است یا کاربردی؟
زبانشناسی، دانشی است که تغییر و تحولات و ویژگیهای زبان هر مرز و بوم را بهطور دقیق مورد تحقیق قرار میدهد. یعنی؛ چگونگی و علت بهوجود آمدن و زیربنای عوامل شکلگیری زبان را از بدو تولد آدمی، بیان و میزان کاربرد واژگان و عبارات و در نتیجه زبان معیار جامعهی مورد نظر را مشخص میکند!
در این میانه وظیفهی زبانشناس، بررسی میزان کاربرد واژگان و عبارات و تغییر و تحولات و تأثیرپذیری هر زبان از دیگر زبانها است.
زبانشناس بهصدور واژگان تجویزی نمیپردازد و توضیح میدهد که چگونه تودهها میبایست بهوسیلهی آن با یکدیگر مکالمه و اطلاعرسانی کنند!
زبان زنده، زبانی رایج است که تودهها با آن تفهیم و تفاهم میکنند!
البته بهطور دقیق زبانِ معيار خاصی وجود ندارد اما زبان معیار نوعی زبان رايج در یک مرز و بوم است و با تغییراتی که در آن صورت میپذیرد؛ از سوی قشرهای مختلف به عنوان الگویی معتبر پذيرفته میشود و در گفتارهای محاورهای روزمره و نوشتارهای فصیح بهكار گرفته میشود.
زبان هر مرز و بوم به منزلهی وحی منزل نیست و ما نباید گمان کنیم که امانت یا ودیعهای است الهی و میبایست، سینهبسینه، دهانبدهان بهنسلهای بعد انتقال یابد و بههمان صورت بهحالت ایستایی و جمود باقی بماند.
یکی از زایشهای زبانی" ورود واژگان بیگانه به زبان هر مرز و بوم است که در صورت نداشتن معادلی مناسب، میتواند به غنای هر زبانی بیفزاید!
دیگر اینکه؛ تولید واژگان مرکب و تصرف در مفردات است! برای نمونه؛ صاحب نظران از واژهی "دوست" که از حیث دستوری "اسم" است، ارادهی "صفت" کنند و آن را با نشانهی تفضیلی "تر" درآمیزند و یا از نظر معنوی "منازل" را به عنوان جمع "منزلت" بهکار برند و یا جمع بستن واژهی بیگانهی "حور" با "ان" و امثال آن! همچنین (ترکیب مفردات) و ساختن (واژههای مرکب نو) با افزودن پسوند "مند" و "وند" و امثالهم به اسامی، که کلمات مرکب آفریده میشوند! مانند: "نازمند" و "نازوند" به معنای (دارای عشوه و ناز) که البته تاکنون کاربردی نداشتهاند!
از همین روی برای "منقح دانستن" یا "دریافت کم و کیف" و "پذیرش یا رد" واژه یا عبارتی، نباید "تنها" از دریچه یا زاویهی دستوری به آن نگریست، بلکه میبایست نیم نگاهی هم به زبانشناسی کرد. یعنی بررسی واژگان میبایست از هر دو وجه زبانشناسی و دستوری صورت پذیرد!
زبانشناسان و ادبا در پردازش قواعد، مکمل یکدیگرند و چنانچه این دو گروه از همکاری با یکدیگر اجتناب ورزند؛ یک پای ادبیات پارسی ایران خواهد لنگید!!
همانطور که میدانید، غالبا واژگان و ترکیبهای زبان و اصطلاحهای بیگانه به دو طریق وارد زبان ما می شوند:
یکی؛ به صورت اصل واژهی بیگانه، یعنی به عاریت گرفتن اسامی یا واژگان بیگانه که جلوتر برای آنها معادلی در نظر گرفته نشده است و غالباً با اندک تغییری در تلفظ، مورد استفادهی جمهور مردم قرار میگیرد که از نظر این حقیر خطر قابل توجهی برای زبان فارسی ایجاد نمیکند!
عاریت گرفتن واژگانی مانند: کامپیوتر، فوتبال، ناسیونال، رادیو، کودتا، تلویزیون، اولتیماتوم، ویدئو، نیتروگلیسیرین! کربن، اسید سولفوریک و ....
(بهکارگیری واژگانی که معادل فارسی دارند؛ در محاورهها و نوشتارها گناهی نابخشودنی است! مانند: "آلارم" به معنای: "زنگ خطر" یا "هشدار")
و دیگر طریق ورود، "گرته برداری" یا ترجمهی لفظبهلفظ است!
یعنی: علیرغم به عاریت گرفتن واژگان، اصطلاحها و عبارات زبان بیگانه نیز بهوسیلهی (ترجمهی لفظبهلفظ) به عاریت گرفته میشود! یعنی: هر واژه از اصطلاح بیگانه به زبان مرز و بوممان ترجمه میشود!
مانند:
نیرویهوایی air force
آسمانخراش sky scraper
سیبزمینی اصطلاح فرانسوی "Pomme de terre"
روبرو face to face
راهآهن rail way
نقطهنظر point of view
بازارسیاه black market
روی کسی حساب کردن count on somebody
کسی را درک کردن یا فهمیدن (به جای حرف کسی را فهمیدن یا متوجه شدن) understand somebody
و ....
گرتهبرداری نحوی موجب ابتر شدن جمله میشود، مانند: (ترا شنیدم) بهجای (حرف ترا شنیدم) یا: (ترا درک می کنم) بهجای (حرف ترا درک می کنم)
گرتهبرداری معنوی نیز موجب میشود تا به زبان آسیب رسد!
مثلا: در زبان انگلیسی از واژهی "catch" معناهای گوناگونی اراده میشود که یکی از آن معانی (understand فهمیدن) است!
از همین روی برخی از مترجمان که خود با بسیاری از آنها گفتگو داشتهام، بهجای کلمهی "فهمیدی" یا "متوجه شدی" میگفتند: "گرفتی" یعنی: (مطلب را گرفتی) یا (مطلب را دریافت کردی)؟
حال باید از طرفداران چنین ترجمههایی پرسید؛ آیا استفادهی برخی از مصدر "گرفتن" بهجای مصدر "فهمیدن" را باید بهحساب (زایایی زبان) گذاشت؟
در آمریکا در حوزهی ترجمههای لفظبهلفظ، دانشجویی ایرانی، یک مطلب فارسی را ترجمه کرده بود و اصطلاح "زمینخوردن" را اینگونه معنا کرده بود: (eating earth) یعنی: (خوردن زمین) در حالیکه میبایست (Fall down) یا (to fall) به معنای: (افتادن) ترجمه میکرد و همین امر موجب شد که چند دانشجوی آمریکایی با خندههای تمسخرآمیز از دانشجوی ایرانی بپرسند: شما چگونه زمین را میخورید؟!!
ترجمههای لفظبهلفظ این بدیها را هم دارد!
ورود اصطلاحهای بیگانه به حریم زبان هر مرز و بوم، موجب ایجاد ترجمههای غلط لفظبهلفظ و در نتیجه همین امر باعث فاصله افتادن میان زبانها و عدم ارتباط دقیق و درک درست، از گفتگوهای بینالمللی میشود! برای نمونه؛ برای همین است که هیچ ترانهی بهزبان بیگانه را نمیتوان بهمعنای اصلی ترجمه کرد!
معادل فارسی ترکیب "دندانآبی" بهجای "بلوتوث" که ساخته و پرداختهی فرهنگستان زبان و ادب فارسی است؛ یکی از همان ترجمههای لفظبهلفظ یا گرتهبرداریهای ممنوع است که هیچگونه ارتباطی با عملکرد مربوطه ندارد و این جای بسی شگفتی است!
چنانچه در نوشتار یا رمانی عبارت (حساب کردن روی کسی) یا (حساب بردن از کسی) را به جای (اطمینان خاطر داشتن) یا (موثر دانستن کسی) یا (ترسیدن از کسی) بهکار ببریم و مترجمی از روسیه بخواهد آن را ترجمه کند و دوباره مترجمی از سرزمین دیگر بخواهد ترجمهی روسی را به زبان خود ترجمه کند و ... آن زمان است که مشخص میشود از عباراتی نظیر اصطلاح فوق هیچ معنایی اراده نمیشود و همین امر موجب میشود، از یک واژه چندین معنای بیربط اراده و ترجمههای غلط افزون شود!
حال در این میانه گروهی هم یافت میشوند که میگویند، میبایست، زبان فارسی را بهطور کل تغییر داد و بهاصطلاح پاکسازی کرد!
در حالیکه ما در طول تاریخ ادبیاتی این مورد را نه یکبار بلکه دوبار در تجربه کردهایم! در حملهی اسکندر به ایران، مردم زبان پهلوی و پارسی باستانی هخامنشی را کنار گذاشته و به زبان یونانی روی آوردند و دیگر اثری از آن زبانها مشاهده نشد، در حالیکه کتابهای علمی و پزشکی بسیاری به آن زبانها نوشته شده بود و بعدها مجبور شدیم، برای ترجمهی کتیبهها و آثار بزرگان و دانشمندان، مستشار استخدام کنیم و دیگر اینکه حملهی تجاوزکارانه و ناجوانمردانهی اعراب، به ایران!
حال گمان کنید ما با زبان فارسی امروزی، چنین عمل مشابهی را انجام دهیم و واژگان بیگانهای را که میان مردم ما جا باز کرده و با گوش تودهها مانوس شده و گاه معادل فارسی هم ندارند؛ بهدور انداریم و زبانمان را پیرایش و ویرایش کنیم، آنوقت چهار، پنج دههی بعد میبایست کاری را که در گذشته کردهایم؛ تکرار کنیم! یعنی همانطور که کتیبههای زمان هخامنشی را بهدست مستشاران سپردیم تا برایمان ترجمه کنند؛ گلستان سعدی را که دارای واژگان یونانی، عربی، مغولی، ترکی و فارسی کهن است، نیز میبایست به دست مترجمان بسپاریم تا برایمان ترجمه کنند!
برای نمونه چون جمع عربی "ناموس" میشود: "نوامیس" همگان گمان میکنند که این واژهای عربی است و به زبان فارسی نفوذ کرده و این در حالی است که عکس این مطلب صادق است. زیرا اصل این واژه، یونانی است و در زمان حملهی اسکندر به ایران که زبان ما دچار دستخوش شد، واژهی مذکور از مرز و بوم ما به مناطق عربنشین راه یافت و چون برخی حروف هر واژهی بیگانه به دلیل ناقص بودن حروف زبان عربی تغییر لفظ میدهند، رنگ عوض میکنند و مشتقات میگیرند و جمعهای مکسر و سالم را پذیرا میشوند؛ برخی گمان میکنند که آن واژگان بیگانه، ریشهی عربی دارند.
*
فرهنگ فارسی عمید
معرب، مٲخوذ از یونانی، جمع آن: نوامیس
معنا: شرف. عفت. عصمت
*
در این مقال تعدادی اندک از واژگان یونانی را که در شعر سعدی بهکار گرفته شدهاند؛ در زیر مشاهده میکنیم:
ناموس، زمرد، اقليم، الماس، دفتر، كليد، جنس، قرص، ترياق، پيل، كيميا، طاووس، پسته، بربط، درم، سیم، ماخولیا، دجله، قفس، آبنوس، صندل، بلور، سهيل، هیولانی، مرهم، لنگر
ناموس. پردهی ناموس بندگان را به گناه فاحش ندرد!
زمرد. فرّاش باد صبا گفته تا فرش زمردّين بگسترد!
اقالیم (جمع اقليم) ندانی كه من در اقاليم غربت/ اقليم پارس را غم از آسيب دهر نيست
الماس. به الماس آب ديده میسفتم
دفتر. دفتر از گفتههای پريشان بشويم
كليد. كليد در گنج صاحب هنر
*
حال به واژگان يونانی در گلستان (شیخ سعدی شیرازی) باب اول میپردازیم:
جنس. ابنای جنس ما را نشايد
قرص. قرص خورشيد در سياهی شد
ترياق. تا ترياق از عراق آورده شود
پيل. كه با پيل دمان پيكار جويد
كيميا. كيمياگر به غصه مرده و رنج. ابله اندر خرابه يافته گنج
*
واژگان يونانی. باب دوم گلستان (شیخ سعدی شیرازی)
طاووس. طاووس را به نقش و نگاری كه هست خلق
پسته. آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
بربط. چون در آواز آمد آن بربط سرای
درم. چندين درم زاهدان را دهم
سيم. سيم تا چه خواهی خريدن ای مغرور
*
واژگان يونانی. باب سوم گلستان (شیخ سعدی شیرازی)
ماخوليا. انصاف از اين ماخوليا "مالیخولیا"
دجله. صياد بی روزی در دجله نگيرد
*
واژگان يونانی. باب پنجم گلستان (شیخ سعدی شیرازی)
قفس. طوطیای را با زاغی در يك قفس كردند
آبنوس. چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
*
واژگان يونانی. باب ششم گلستان (شیخ سعدی شیرازی)
صندل. پيرزن صندلش همیماليد
*
واژگان يونانی. باب هفتم گلستان (شیخ سعدی شیرازی)
بلور. ساق بلورين ديگری را
سهيل. بر همه عالم همیتابد سهيل
هيولانی. همين نقش هيولانی مپندار
*
واژگان يونانی. باب هشتم گلستان (شیخ سعدی شیرازی)
مرهم. منه بر ريش خلق آزار مرهم
لنگر. چون صلح بينند لنگر بنهد
*
اکنون شما به این موضوع بیندیشید که واژگان فوق و امثالهم را ویرایش و از فرهنگ واژگانمان حذف کنیم، بسیار خب، آیا برای درک گلستان نیاز به مستشار یا فرهنگ واژگان احساس نمیشود؟
*
واژگان زیر نیز از ریشهی زبانهای بیگانه است! از میان واژگان ریشهی مغولی، ترکی، یونانی، رومی تنها به ذکر واژگان رایج میپردازیم:
آقا، خان، خانم، داش و داداش، تغار، پلو، چلو، قورمه، قيمه، جلو، قشون، يورش، چاق، يساول، قراول، چکمه، تسمه، قُلدر، قُلچماق، يل، ييلاق، قشلاق، سوغات، غدغن، شلّاق، نوکر، بقچه، کنگاش، کومک، کمک، قفس، درهم، دينار، پياله، لگن، ارغنون، ديهيم، قانون، کانون، اسطرلاب، ترياک، ترياق، فنجان، کليد، لنگر، نرگس، مورد، پسته، کبريت، الماس، زمرد، مرواريد، صوفی، سيم
حال جای این سوال باقی است که اگر واژگان فوق را از فرهنگهای واژه حذف کنیم؛ برایشان چه معادلهایی میتوانیم، در نظر بگیریم که در کنارش بتوانیم، متون پیشینیان را هم به راحتی دریابیم؟
حتا ویرایش خط نیز میتواند آسیبهای جدی و جبران ناپذیری بر ادبیات مملکتی وارد سازد، چه رسد به ویرایش اساسی زبان!
آتاتورک خط مردم مرز و بوم خود را از الفبا به لاتین تغییر داد و دیواری میان مردم و تاریخ ادبیات کشورش کشید! چراکه موجب شد، پنج دههی بعد مردمانش برای خواندن متون قدیمی به مستشارها رجوع کنند!
در حقیقت کسانی که بیشتر از نوک دماغشان را نمیبینند و یا از سر بیتعمقی چراغ نگاهشان را کمی بالاتر نمیگیرند تا با دید بهتری به اطراف خود نظر کنند؛ موافق پیرایش و ویرایش زبان فارسیاند و میخواهند، آزموده را دوباره بیازمایند!
این گروه که با ژرفاندیشی فاصلهی زیادی دارند؛ نمیدانند که در صورت پشتیبانی از اقدام به این حرکت ناپسند، دست به چه کار احمقانه و خطرناکی زدهاند!
هر چند که خود با استخدام واژگان و عبارات بیگانه، بهخصوص "عربی" در نوشتارها و گفتارها مخالفم اما باید اذعان کنم، بسیاری از واژگان عربی و دیگر زبانها بر رونق و غنای زبان فارسی افزودهاند اما تا آنجا که مقدور است میبایست از امکانات زبان مرز و بوم خود بهره برد؛ مگر اینکه واژگان یا اصطلاحها، علمی و بینالمللی باشند و یا اینکه معادلی برای آن وجود نداشته باشد!
شایان ذکر است؛ کاربرد واژگان بیگانه تا جایی که به آن نیاز داریم، مجاز است اما اگر به کارگیری آن، از حد بگذرد و به افراط بگراید؛ میبایست غیرمجاز و ممنوع قلمداد شود!
زبان فارسی زبانی ترکیبی است، میتوان بهجای واژگان و اسامی بیگانه که اصولا برخی هم نیاز به تغییر ندارند؛ از ترکیبها بهره برد! مانند: "هلیکوپتر" که فرهنگستان ادب فارسی بیش از پنجاه سال پیش بهدرستی نام آن را (بالگرد) نهاد!
اذهان تنبل ما به خواب زمستانی فرو رفته و علاقمندان به ادبیات فارسی به جای اینکه در کارگاه ادبیات فارسی تولید کننده باشند، متاسفانه بیشتر مصرف کنندهاند! منتظرند؛ اسم یا واژهای از سرزمینی بیگانه ظهور کند تا همان را با اندک تغییر تلفظ کنند!
واژهی بینالمللی "اتم" در سراسر این کرهی خاکی همان "اتم" است و این کار بسیار ناشیانهای است که کسی پیشنهاد دهد، نامش مثلا به "ریز" تغییر یابد!
این گروه، افراد متعصبیاند که میخواهند، تمام اسامی بیگانه را فارسی کنند و این در حالی است که اگر افراد ناشی در اموری که از آن آگاهی کامل ندارند، دخالت ورزند، زبان را به نابودی میکشانند! چراکه از سر شهرت میخواهند، اعلام موجودیت کنند و میپندارند، هر اسم بیگانهای که در معرض دیدگانشان قرار گرفت، باید با ویرایش شدن، به فارسی بدل شود! از اینروی، خودسرانه در روزنامهها فقط برای اسامی بیگانه معادل فارسی تعیین میکنند و میپندارند، فارسی را پاس داشتهاند!!
مانند پیشنهاد مضحک یکی از روزنامههای داخلی، برای نامگذاری "هلیکوپتر" که دکتر بانویی در سازمان فرهنگستان ادب فارسی به من گفت: ما از طریق این سازمان، بارها به مسئولان این روزنامه، هشدار دادهایم، در مورد اموری که از آن اطلاع کافی ندارند، دخالت نورزند اما گویا این عزیزان در دخالتهای ناشیانهی خود اصرار دارند!!
به اصطلاح ادبای این روزنامه نام (چرخبال) را بهجای (هلیکوپتر) پیشنهاد داده بودند و هنگامیکه مورد مذکور را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم؛ اصولا این نام جالب و زیبا نیست! گفت: سازمان فرهنگستان ادب فارسی سالها پیش از انقلاب، نام زییای "بالگرد" را پیشنهاد داده است و نام (چرخبال) از نظر ما سندیت ندارد.
این گروه خودسر، در ستون ادبی روزنامهیشان پیشنهاد داده بودند:
بهجای [اتوبوس] بهتر است بگوبیم: [خودرو جمعی بزرگ!] و بهجای [تاکسی] بهتر است بگوییم: [خودرو جمعی کوچک!]
روانپریشانی عدهای را ملاحظه فرمایید! چون اندازهی فیزیکی اتوبوس، بزرگ است باید نامش هم بزرگ باشد؟!
اگر به این عزیزان میگفتند: برای "ترن train" نامی پیشنهاد دهند، لابد برای هر واگن نامی میساختند و یا مثلا این عبارت را به جای آن پیشنهاد میدادند:
[واگنهای بسیار زیاد متصل به هم چسبیده به موتور]؟!
و همینطور برای اسم "آمپول" چون میبایست در تن آدمی فرو رود، لابد ترکیب "فروتن" را تجویز میکردند!
عزیزان منتقد توجه داشته باشند که اگر نیمقرن از بهکارگیری واژهی غلط یا بیگانهای به وسیلهی جمهور مردم صورت پذیرد؛ کاربرد آن واژه، مجاز میشود! مانند: تلفن. آژانس. رادیو و ...
چنانچه مشاهده کردید، کسی نیز در فرهنگستان ادب قادر نبود، برای این نامها معادلی در نظر بگیرد. حتا بهجای بهکارگیری اسم موبایل، نام (تلفن همراه) را مورد تأیید قرار دادند. یعنی: ترکیب دو کلمهی انگلیسی و فارسی "تلفن" و "همراه" یا همینطور ترکیب "پست الکترونیک" که هر دو واژهای بیگانهاند!
اسامی تلویزیون و ویدئو و سیدی و کراوات و پاپیون و استامپ و زونکن و فایل و ... از این امکان برخوردارند تا تغییر نیابند و با همین نام بیان شوند!
اولین کسانی که تلاششان بر این بود تا واژگان فارسی را از واژگان بیگانه جدا سازند؛ فردوسی، رودکی، ابوریحان بیرونی، ناصرخسرو و خیام نیشابوری بودند و هماکنون این رسالت خطیر بر دوش زحمتکشان فرهنگستان زبان و ادب فارسی افتاده است!
با آنکه اعتقاد بسیاری به این فرهنگستان دارم و معتقدم که هیچ تغییر عامدانهای در زبان فارسی نمیبایست بدون کسب اجازه از این سازمان صورت پذیرد اما باید اذعان کنم که تولیدهای امروزیشان، حکم نوشداروی بعد از مرگ سهراب را دارد! یعنی اینکه واژگان و عبارات پرعیب و مشکوک، میبایست قبل از اینکه وارد بازار محاورهها و نوشتارها شوند، به مردم معرفی تا در نطفه خفه گردند، نه بعد از اینکه میان مردم رواج پیدا کرد و سالهای بسیاری را هم در سرزمین زبان فارسی سپری نمودند!
بزرگان این سازمان قطعا میدانند که دیگر برای تبلیغ و معرفی عبارات یا واژگان صحیح و منقحی که غلطهای آن میان مردم کاربرد زیادی پیدا کرده و از تاریخ تولدشان پنجدهه بلکه بیشتر نیز گذشته است؛ نباید تلاش بیهوده کنند تا آنها را از اذهان مردم پاک و واژگان یا عبارات دیگری را جایگزینشان کنند، بهویژه اینکه بینالمللی هم باشند!
اسم "کامپیوتر" را بهیاد آورید! اگر این فرهنگستان ارتشی مسلح بهقلم از ادبا را بهسوی مردم روانه کند، دیگر نمیتواند واژهی "رایانه" را جایگزین آن کند!
نکتهی مهم اینکه؛ پیروی از قواعد دستوری بیگانه برای دستور زبان فارسی خطرساز است و همچنین ترجمهی لفظبهلفظ اصطلاحهای بیگانه میتواند خللی بر پیکرهی ادبیات فارسی ایجاد کند، نه این که هرگاه به اسامی بیگانه برخورد کردیم، گمان کنیم که اگر معادل فارسی آن را نیافرینیم، به ادبیات فارسی خیانت کردهایم!
چراکه؛ اسم، اسم است و هرگز نمیتواند ادبیات کشوری را به خطر اندازد!
از تاریخ ورود نامهایی چون؛ (فایل، زونکن، کراوات، پاپیون، استامپ، فلاسک و ...) به مرز و بوم ما چند دهه میگذرد و این اسامی در محاورهها و نوشتارها دارای کاربرد فراوان است. بنابراین امکان ندارد، بتوان آن اسمها را از ذهن مردم زدود و (پَروَنجا، پَروَندان، درازآویز یا بلندآویز زینتی، دو ور پف زینتی، جوهرگین، دمابان) را جایگزینشان کرد.
بسیاری از واژگانی را که فرهنگستان زبان و ادب فارسی برایشان معادل در نظر گرفته است واقعاً نیازی به آن نبوده است چون با گذشت بیش از چند دهه در اذهان جای افتاده است و بیرون کشیدن آن از از آن غیر ممکن است استامپ یکی از آن واژگان ایست که نیاز به معادل ندارد چون سالیان متمادی است که در محاوره ها و گفتگوهای مردم سابقه و کاربرد داشته است.
ممکن نیست، مردمی که سالیان سال از بدو تولد تا هنگامهی جوانی و حتا پیری از لفظ فلاسک، کراوات، پاپیون و ... بهره بردهاند، اسامی و ترکیبهای جایگزین شده را ملکهی ذهن خود سازند!
که البته در این میان ترکیبهای زشت و ناپسند (دو ور پف تزیینی یا درازآویز تزئینی) مصوب فرهنگستان زبان وادب فارسی نیست!
برخی معتقدند؛ اسامی ویرایش شده، در چهار دههی بعد در اذهان نسل جدید جای خواهد گرفت اما باید به این نکته توجه داشت که نسل جدید تا چنین تحولهایی را از زبان بزرگانشان نشنوند، هرگز بر زبان خود جاری نخواهند کرد.
من همیشه در دیگر مطالب ادبی گفتهام: بر این اعتقادم که پذیرش هر واژه از سوی جمهور مردم، (خواص و عوام) بر دستور زبان، مقدم است و این بدان معناست که زبان را تودهی مردم بوجود میآورند، نه یک شخص یا چند نفر، اما به قول دکتر «م. باطنی»:
(((زبان در عین زایایی قاعدهمند نیز هست)))
یعنی: اینگونه نیست که هر تغییر با هر شرایط، مجاز پنداشته شود، چرا که این تغییرات به مرور زمان، به ضرورت بهکارگیری زیاد جمهور مردم، آنهم غالبا طی بیش از نیمقرن کاربرد، شکل میگیرد. ادبا قاعدتا تا پنجاه سال غلط بودن واژه یا عبارت یا اصطلاحی را هشدار میدهند و اگر چنانچه مردم توجه نکردند و اخطارها را نپذیرفتند، بهناچار سر تسلیم فرود آورده، نومیدانه آنرا بهعنوان غلطی مصطلح میپذیرند. مانند: واژهی «سرما» که از حیث دستوری غلط و واژهی «سردا» درست است. این واژه از «گرما» شبیهسازی شده است. چراکه «گرما» از صفت «گرم» درست شده اما در زبان فارسی صفت «سَرم» مشاهده نمیشود تا «سرما» از آن تولید گردد. با وجود این جمهور مردم از قاعدهی دستور زبان فارسی تبعیت نکردند و واژه ی «سرما» را آفریدند و هر چند که از حیث دستوری بر آن اشکال وارد است اما از لحاظ کاربرد قابل قبول است و این بدان معناست که واژهی «سردا» که از نظر دستوری درست است بهعلت عدم کاربرد آن به وسیلهی مردم غلط و واژهی «سرما» که از حیث دستوری غلط است، بهعلت کاربرد زیاد عوام صحیح بهشمار میرود!
خواهش من از ادبای محترم این است که درست یا نادرست بودن واژه یا عبارتی را تنها از دریچهی دستوری ننگرند و دانش زبانشناسی را نیز مدنظر قرار دهند و نیمنگاهی هم به آن داشته باشند. چراکه قواعد دستوری هر مرزوبوم را زبان مردم شکل میدهد. بنابراین کاربردی است، نه تجویزی!
یعنی اینکه اول مردم زبان را میسازند، بعد ادبا از روی آن به صدور قاعده میپردازند!
زمانی که مردم از قاعدهای پیروی نکنند، نمیتوان آنان را با سلاح تجویز بهسوی آن رهنمون ساخت.
روزگاری در تهران میدانی ساختند و نام "فوزیه" را بر آن نهادند! "فوزیه" همسر شاه از ایران رفت و در همان زمان، برای اینکه نام و خاطرهی "فوزیه" از اذهان زدوده شود، نام میدان را به "شهناز" تغییر دادند اما باز مردم از لفظ "فوزیه" بهره بردند!
انقلاب شد و نام میدان به "امام حسین" بدل شد اما مردمان پا به سن گذاشته و حتا برخی از جوانان نسل حاضر که در دورهی "شاه و فوزیه" زیست نمیکردند، هنوز میگویند: میدان "فوزیه!"
غرض از بیان مطلب فوق این بود تا این پیام را افاده کنم؛چنانچه اسم یا مطلبی در اذهان مردم جای گرفت، دیگر بیرون کردن آن سخت یا غیرممکن بهنظر میرسید. همهی اینها دلالت بر آن دارد که فرهنگستان زبان و ادب فارسی میبایست قبل از مسموم شدن اذهان عمومی در فکر نوشدارو باشد!
باید اذعان کنم که کثرت استفادهی عوام از واژهای، یا کلمهی مرکبی و یا عبارتی که از لحاظ دستوری غلط است؛ بر قواعد دستوری مقدم است. یعنی اینکه؛ اگر ترکیبی از حیث دستوری نادرست باشد اما در محاوره رایج، آنچه که تودهها بهکار میبرند، درست است و همینطور بلعکس آن: اگر واژهای از حیث دستوری درست باشد اما مردم غلط آنرا بهکار گیرند، کمکم آن واژهی درست، غلط محسوب میشود.
واژگان و ترجمهی واژهبهواژهی اصطلاحهای بیگانه، چه بخواهیم و چه نخواهیم، بهوسیلهی مترجمان بیتعمق وارد زبان فارسی میشود و آنچه که واضح است؛ این است که هیچ نیرویی نمیتواند، مردم را از بهکارگیری اینگونه موارد، باز دارد اما در این میانه ادبا نیز وظیفهای دارند و آن اینکه مواردی که هرگز نمیتواند در سرزمین پهناور ادب فارسی جای گیرد تا مدتها به مردم گوشزد میکنند یا بهعبارتی جامعتر: دستورنویسان قاعدتا تا پنجاهسال غلط بودن واژهای یا عبارتی یا اصطلاحی را به مردم یادآوری میکنند و اگر چنانچه مردم به آن اخطارها توجه نکردند، بهناچار سر تسلیم فرود آورده، نومیدانه آنرا بهعنوان غلطی مصطلح میپذیرند. مانند: واژهی "سرما"
همانطور که میدانید، اسم "گرما" از صفت "گرم" اخذ شده اما اسم "سرما" از هیچ صفتی اشتقاق نیافته است؟ یعنی قطعا در زبان فارسی صفتی با نام "سرم" موجود نیست! از حیث دستوری اسم "سردا" درست است و "سرما" از "گرما" شبیه سازی شده است!
مغز کلام اینکه؛ اول واژگان به وسیلهی مردم شناسنامه میگیرند، بعد ادبا با یاری زبانشناسان از روی آن قاعده صادر میکنند.
البته همانطور که در گذشتهتر ذکر شد؛ هرگونه تغییر و تحول خط قرمزی هم دارد و اینگونه نیست که هر تغییر با هر شرایط، مجاز پنداشته شود، چرا که پذیرش این تغییرات به مرور زمان، به ضرورت بهکارگیری زیاد جمهور مردم، آنهم غالبا طی بیش از نیمقرن کاربرد، شکل میگیرد.
گروهی از زبانشناسان با اقدام فرهنگستان ادب فارسی که مدتی است (واژهسازی) را بهمنظور حذف واژگان و اسامی زبان بیگانه آغاز کرده، به شدت مخالفت کردهاند و معتقدند:
[آنچه که مردم میگویند، صحیح است، نه آنچه که به آنها تجویز میشود]
اگر با چشم بصیرت نظر اندازیم، میبینیم که در عصر حاضر واژگان متعددی به زبانهای ملل مختلف دنیا راه یافته که بهدلیل نیاز مردم و اینکه به غنا و گستردگی زبان افزوده است؛ مردمانش آن را بيگانه نمیدانند و در زبان فارسی نیز واژگان اشاره شدهی فوق از زمان حملهی اسکندر به ایران از زبان يونانی وارد زبان پهلوی قدیم و زبان فارسی کنونی گرديده و امروزه در محاورههای مردم و نوشتارهای نویسندگان و شاعران جای افتادهاند!
روزی یکی از دوستان ادبیام بانو دکتر (م. ه.م) که با ویرایش کامل زبان فارسی موافق بود، در گروهی ادبی، تلگرامی خطاب به یکی از دوستان فرمود: زبان مرز و بوم ما میبایست به تمام و کمال ویرایش و واژگان و نامهای بیگانه از صفحهی ادبیات فارسی محو شود و جایش معادلهای فارسی در نظر گرفته شود. مانند واژهی "یارانه" که در وهلهی اول از حیث زیباشناسی واژه، در نظر مردم محیرالعقول جلوه کرد اما بعد بهصورت یک واژهی رسمی در اذهان ریشه دواند، تو گویی سالهاست که ورد زبان تودهها بوده است.
ببینید کسی منکر استثناها نمیشود، چراکه هر معلول را علتی است و دلیل پذیرش مردم نیز معلول نیاز مالی یا نابسامانیهای اقتصادی بود.
این واژه که بهجای ترکیب غریب "سوبسید" [که سالها کم و بیش هم کاربرد داشته] پیشنهاد شده و از تولیدهای فرهنگستان ادب فارسی است؛ در این ده سال تنها روزانه دهها بار در مجلس ورد زبان بهارستانیها بوده و تا قیامت نیز از افواه مجلسیان خارج خواهد شد و علاوه بر آن در صدا و سیما و پایگاه اطلاع رسانی اینترنت، تلگرام، واتساپ، ماهوارههای فارسیزبان نیز با آبوتاب بیشتری بازتاب داشته و همچنان انعکاس خواهد یافت. البته نباید فراموش کرد که بیشتر مردم نیز سر هر ماه منتظر بوده و هستند تا از زمان واریز آن آگاهی یابند و در اینباره مدام با یکدیگر به سخن میپردازند و حال پس از برداشت دربارهی آن بهیکدیگر اطلاع رسانی میکنند و نامش را بر زبان میآورند. مضاف بر آن مبلغی که بهعنوان کمک به مردم تدارک دیده شده بود، با نام یارانه پا به عرصهی زبان فارسی گذاشت، خب این بسیار طبیعی است که این واژهی تجویزی ملکهی ذهن آدمی شود. اگر غیر از این است، پس چرا واژهی پیشنهادی "رایانه" که از حیث تلفظ نیز بسیار به "یارانه" نزدیک است، در اذهان مردم جای نمیگیرد؟ پاسخ بسیار روشن است. پرواضح است که نیاز مردم در امر مربوطه موجب پذیرش نام یا واژهای میشود. آیا تا به حال موافقین ویرایش از خود پرسیدهاند که چرا حدود نود و پنج درصد از واژگان تجویزی فرهنگستان زبان و ادب فارسی مورد استقبال مردم قرار نگرفته است؟
اگر دقت بفرمائید، صدا و سیما روزانه بارها اعلام میکنند: (مردم باید بیشتر از پیش پروتکلهای بهداشتی را رعایت کنند) آیا ما معادل فارسی آن را نداریم. اگر نداریم، پس پاسخ دهند (قراداد) به چه معناست؟ فرهنگستان زبان اکنون باید در این امر یعنی؛ شناساندن معادل (پروتکل) به مردم اقدام ورزد، نه ده یا بیست یا یک قرن دیگر! اصولا چرا صدا و سیما و برخی مسئولین میبایست از این واژه بهره برند تا در ذهن مردم بنشیند و مدتی بعد مجبور شویم برای معرفی معادلش دچار دردسر شویم؟
روزگاری ادیبی از اهالی "حجاز" به این حقیر گفت؛ ادبا و زبانشناسان ما به یاری یکدیگر قصد داشتند، زبان عربی را در صرف و نحو (حذف واژگان بیگانه، قاعدهمند ساختن نحوهی ساختاری جمع مکسرات و ...) و نوشتار ویرایش کنند اما به چند دلیل از این کار بازماندند:
اول اینکه دریافتند که ویرایش کامل زبان عربی به دلیل وجود قرآن کریم میسر نیست! چون مردم چند دهه بعد برای خواندن و درک واژگان و معنای آن مجبورند، یا به فرهنگهای عربی به عربی مراجعه کنند و یا به استخدام مترجم بپردازند و ...
دیگر اینکه، دریافتند، بهدلیل تفاوت فاحش زبانی، ارتباط کلامی مردم مرز و بومشان با مردم کشورهای عربی منطقه، کمکم کمرنگ و کمرنگتر میشود!
البته بد نیست، بدانید این احتمال را هم پیش روی خود قرار دادند، چنانچه تغییر و تحولهای ناشی از ویرایش، مورد پشتیبانی مردمشان قرار نگیرد، چگونه میتواند، مورد استقبال مردم کشورهای منطقه قرار بگیرد!
در حقیقت چنین حرکتی بیشتر به ویرانی زبان ماننده است تا ویرایش زبان!
در هر صورت واژهسازی و پیشنهاد دادن آن به فرهنگستان آزاد است اما اینکه مردم را شخصاً تحت فشار قرار دهیم تا از واژهی پیشنهادیمان استقبال کنند، کاری است خطا و نادرست و غالبا محال! چرا که این امر تنها به فرهنگستان ادب مربوط میشود و اقدام این سازمان پیشنهاد دادن است نه تجویز!
و من الله التوفیق
فضل الله نکولعل آزاد
فردیس کرج
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
www.lalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com
http://nazarhayeadabi.blogfa.com/
★
&
&&&
**
**
**
*
*
جداییها!
وه چه غمگینم از جداییها
حاصل تلخِ آشناییها
همدلی کو که تا به او گویم
شرحی از قصهی جداییها
دل محنت کشیده میداند
درد دوری و بیدواییها
همصدایی کجاست تا با او
سر دهم بانگ همصداییها
میزنم مُهر خامشی بر لب
بهر دوری ز خودنماییها
بارها خورده بودم و خوردم
باز هم گول دلرباییها
یار تا دید چون پر کاهم
پیشهاش گشت کهرباییها
کام تلخم نمیشود شیرین
باز با او به همنواییها
به چه امید میتوان دل بست
باز با رنجِ بیوفاییها
سالها در پیاش دویدم من
پیش از این با برهنهپاییها
با صفا دست خویش رو کردم
دیدم از او چه بیصفاییها
گفتهای با من این چه آئین است
رفته است از تو نارواییها
آنچه از عشق او نصیبم شد
بود دلتنگی از جداییها
شاعر: مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
نقطهی آغاز
روزگاری سینهی این سقف آبی باز بود
هرکه بالی داشت، او را فرصت پرواز بود
میپریدم سالها با آرزوهای بزرگ
در فضایی دور، تا جایی که چشمانداز بود
فارغ از دنیای خاکی، بیخبر در اوجها
بال در بالم، عقاب سرکش و شهباز بود
آشیانی داشتم خلوتسرای بیغمی
دنج دلخواهی که جای محرمی همراز بود
با گریز از قیل و قال و درس و بحث بیثمر
میل نجوای مدامم با بتی طناز بود
عشق بود و دل درون مشت من پنهان ز یار
دل به دریا میزدم، گر عرصهی ابراز بود
مایهی سرمستیام در سایهی بوس و کنار
شعر بود و شور بود و زخمههای ساز بود
گر ملالی بود گهگاهی ز کجتابی چرخ
کنج لنگرگاه ترساییم بارانداز بود
یاد باد آن روزهای خوب سرشار از امید
روزگارانی که باب زندگانی باز بود
روزهای پرتکاپو، روزهای پرنشاط
روزهایی که برایم نقطهی آغاز بود
شاعر: محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
ای آفتاب!
ای آفتاب! پیش تو بیتاب میشوم
یک آدمک ز برفم و زود آب میشوم
با قطرههای جاری خود همچو جویبار
راهی به سوی سینهی مرداب میشوم
میلغزم از درون و به اعماق نیستی
چون بهمن گسیخته پرتاب میشوم
بر من ببخش گر نشدم خاک پای تو
بالله کزین مُسامحه توّاب میشوم
اندک شباهتی به تو دارد عروس ماه
بیهوده نیست خیره به مهتاب میشوم
روزم ز خوف ِروز جدایی به شب رسد
شب هم ز بیم فاجعه بیخواب میشوم
با این سری که بر سرکار تو مینهم
در چشم خلق مایهی اعجاب میشوم
شاید که نوشداروی کاووسیام رسد
ابرو بکش چو تیغ، که سهراب میشوم
تا کیش مِهر دارم و مِهرابهات بهپاست
بر درگه تو باز شرفیاب میشوم
شاعر: محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
صورتک
آسمان باز با تو آبی شد
شب دگر باره ماهتابی شد
زاغ کِز کردهی امید از نو
زد پر و بالی و عقابی شد
نبض جان از ظهور ناگاهت
در رگ شوق، اضطرابی شد
آتشین عشق زیر خاکستر
سر برآورد و التهابی شد
با تو در آستانهی پیری
روزگارم ز نو شبابی شد
گفتم آنک رسید بخت از راه
فصل دلچسب کامیابی شد
عهدها بستی و یقین کردم
رسم بدعهدی اجتنابی شد
سادگی بود و یک جهان باور
تا دروغ تو آفتابی شد
صورتک بود بر رخت، افتاد
دور افشای بینقابی شد
آن زلالی کزآن سخن گفتی
تفته لم یزرعی سرابی شد
وآن گلابی که وعده میدادی
آب چرکین منجلابی شد
آسمان نیز دیگر آبی نیست
از کران تا کران سحابی شد
دست خود ناشیانه رو کردی
فاش بس الفت غیابی شد
ماحصل، دل به عشق تو بستن
باعث خانمان خرابی شد
شاعر: محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
آیا تخفیف دادن به واژگان در شعر معاصر گناهی نابخشودنی است؟
این روزها میان شاعران نوجوان کمتعمق و گاه بیتعمق این بحث پیش میآید که؛ سراینده در سرودههای خود نباید از تخفیف واژگان بهره برد، چون موجب میشود، کلمه به گوش مخاطبین نامانوس جلوه کند و بهره بردن از تخفیف واژگان بازگشت به دوران گذشته بهشمار میرود!
من بر این باور پایدارم که اصولا اینگونه اظهار نظرها که بیشتر به فتوای بدون توجیه علمی ماننده است تا ابراز عقیده، راه بهجایی نخواهد برد!
یکی از دوستان آشنای ادبیاتیام که شاعری جوان و اهل ذوق و صاحب دانشِ سخن است؛ در کامنت اینستاگرام خود خطاب به این حقیر نوشته است:
((هرگز از تخفیف کلمات بهره نمیبرم. چون طبیعت کلام را در شعرم استفاده میکنم! من بهکارگیری کلمات تخفیفیافته در شعر را ضعف شاعری میدانم و برای من بسیار اتفاق افتاده که مصرع زیبایی را بهخاطر وجود واژهای تخفیفیافته، حذف کردهام! من "ور" و "ار" را به جای "و اگر" و "اگر" هرگز بهکار نمیبرم، چون کاربردی ندارند!))
از قضا روزی در یکی از سایتهای اینترنتی خواندم که دکتر "نوری" عزیز نیز با فتوای بدون توجیه علمی خود دقیقا همین منظور را افاده کرده است:
((در شعر معاصر بهکار بردن واژههای شکسته یا مخفف پسندیده نیست))
که در پاسخ به ایشان میبایست گفت: چرا؟ یعنی؛ به چه دلیل پسندیده نیست؟ با کدام استدلال علمی، چنین چیزی تشخیص داده شده است؟ پرواضح است که؛ فتوای بدون توجیه علمی به اندازهی دانهی ارزنی هم ارزش ندارد!
مخاطبین گرامی!
در حقیقت بیتعمقان سطحیاندیشی که بیشتر از نوک بینیشان را نمیبینند، یا دستکم چراغ نگاهِ اندیشهی خود را کمی بالاتر نمیگیرند تا واقعیتها را بهتر ارزیابی کنند؛ چنین طرز تفکر ناپسندی را به شاعران امروزی تلقین و تحمیل میکنند!
برخی گمان کردهاند که این تخفیفها در گفتگوها و نثرهای پیشینیان دارای پیشینه و کاربرد بوده و حتا اندکی تعمق نکردهاند که این اقدام تنها به ضرورت وزن شعر صورت میگرفته و در گفتوگوهای محاورهای هیچ دورهای رایج نبوده، چنانچه امروزه نیز جز تعدادی معدود که در نثرها رواج دارد، (وگرنه، گرچه و ...) بهکارگیری آن تنها در شعرها رایج است!
یا شاید ایشان برخی از نوجوانان و جوانان به اصطلاح متجدد را که در گروههای تلگرامی، فیسبوکی، واتساپی، اینستاگرامی، شعرک و نظمکی افاضه میکنند و از دانش شعری بیبهرهاند و به هیچ صراطی مستقیم نیستند؛ شاعر دانسته و به آنها استناد کردهاند که میگویند: تخفیف واژگان، امروزه کاربردی ندارد؟
استفادهی افسارگسیخته از فضای مجازی
متاسفانه در این بستر آفتزا یکی از آفتها که مانند خوره عمل کرده و واقعیتها را محو میکند، همین اظهار نظرهای غیرکارشناسانه و رواج سطحیاندیشی و بیتعمقی در فضای مجازی است که امروزه گریبانگیر بسیاری از تودهها شده است.
البته فراموش نمیکنیم که ایشان اظهار نداشتهاند، تخفیف کلمه در چه نوع بیانی کاربرد ندارد اما از پیامشان این معنا اراده میشود که در زمان گذشته در محاورهها کاربرد داشته است که صد البته تخفیف واژگان هیچ زمان در نثر و گفتوگوهای روزمرهی تودهها دارای کاربرد نبوده است!
یک سوال؛
مگر گفتگوی محاورهای دارای ریتم است که واژگان بکر در آن جای نگیرند؟ بنابراین همانگونه که در سرودههای پیشینیان رایج بوده، اکنون نیز رواج دارد و رایج نیز خواهد بود و در این واقعه هیچ شکی را نباید به دل راه داد!
هرچند که خود با کوتاه کردن واژگان (تخفیف واژگان) موافق نیستم و اعتقادم بر این است، بهتر است تا آنجا که در توان شاعر است، از طبیعت کلام بهره جوید اما باید اذعان کنم، زمانیکه نخواهم مصرع نابی را از دست بدهم، به ضرورت بیان احساس و اندیشه از این امکان بهره میجویم و ابایی ندارم. البته احتمال دارد که در این راه اشتباههایی را نیز مرتکب شده باشم که در چنین صورتی از سرودههای خود صرف نظر میکنم اما از اطمینان در سلامت نظر خود در این مقاله، هرگز قدمی عقبنشینی نخواهم کرد، مگر اینکه خلاف آن ثابت شود!
اینکه شاعر باید شاعر زمان خود و واژگان شعر بایستی مطابق با دکلماسیون امروزی باشد تا احساس شاعر دقیقتر و رقیقتر و هرچه سریعتر به مخاطب انتقال یابد، در آن شکی نیست.
این مطلب را بسیاری از شاعران معاصر (ایرجمیرزا. نیمایوشیج. مهدی سهیلی. فروغ فرخزاد. نادر نادرپور و ...) جلوتر ذکر کردهاند!
خوب بهیاد دارم در سال ۱۳۵۵ که پانزدهسال بیشتر نداشتم، مرحوم پدرم شعر ایرج میرزا را میخواند:
هان ای پسر عزیز دلبند
بشنو ز پدر نصیحتی چند
میباش به عمر خود سحرخیز
وز خواب سحرگهان بپرهیز
دریاب سحر کنار جو را
پاکیزه بشوی دست و رو را
و پس از پایان نظم آن شاعر، به من رو کرد و گفت: شعر و نظم باید اینگونه سروده شود. باید مثل حرف زدن باشد. اگر کلمات مخفف بهکار برده نشوند؛ بهتر است اما شاعر نباید کلام ناب خود را بهخاطر وجود کلمهای کوتاه شده دور بیندازد. مثلا مخاطبین بهراحتی متوجه میشوند که منظور شاعر از "وز"، "و از" است و همینطور منظور از "ز" همان "از" است اما با وجود این شعر باید مثل حرف زدن باشد، انگار شاعر دارد با مخاطب خود گفتوگو میکند! شعر باید مثل سرودههای ایرج میرزا همهفهم و روان باشد!
*
سیروس طاهباز در صفحهی ۱۲۳ کتاب "دربارهی شعر و شاعری" میگوید:
((شعر باید طبیعی و منطبق با دکلماسیون باشد. طبیعی مثل اینکه حرف میزنید!))
"تی. اس. الیوت" شاعر انگلیسی که دارای دو کتاب "مرز نقد" و "نقد ادبی" است؛ نیز بر همین کلام تاکید میکند تا جاییکه میگوید:
((زبان شاعر باید برگرفته از دکلماسیون زمان خودش باشد. موسیقی شعر منبعث از زبان آن است. زبانی که برانگیخته از زبان محاورهای مردم است.)) یعنی؛ زبان شعر میبایست نزدیک به زبان گفتگوی مردم باشد. مثلاً در زبان فارسی بهجای اینکه کسی بگوید: (بگویید) باید بگوید: (بگید) که البته این امر در شعر بهویژه غزل فارسی تا این اندازه میسر نیست و بهطور رسمی تحقق نیفتاده و نخواهد افتاد اما با اینهمه اگر زبان دکلماسیون را زبان معیار روز فرض کنیم، باید بگوییم؛ این شاعر انگلیسی کلام سخیفی بر زبان نرانده است و برخلاف کلام بیتعمقانهی دوست ادبیمان که بدون محابا میگویند؛ استفاده از تخفیف واژگان، نوعی بازگشت به عقب تلقی میشود، باید اذعان کنم که اینگونه نیست! کلام ایشان ممکن است؛ در وهلهی اول در ذهن بیتعمقان بینقص جلوه کند اما چنانچه حقیقتطلب باشند و خود را به خواب زمستانی نزنند و به توجیهات علمی دیگران اندک توجهی کنند؛ ممکن است، رایشان تغییر کند!
صد البته بهتر است که واژگان ناب و بدون تخفیف در شعر استخدام شوند. من خود غالبا سعی میکنم حرف اضافهی "از" را بدون تخفیف بهکار برم، حتا بیشتر، همزهی آن را به حرف قبل از خود وصل میکنم یا حرف "ز" آن را در صورت همزه داشتن واژهی بعدی، به آن وصل میکنم تا هر چه بیشتر از طبیعت واژگان رایج بهره برم اما جایی که مجبور باشم؛ از واژگان مخفف بهره میبرم!
برخلاف آنچه که دوست شاعر عزیزمان فرمودهاند: (تخفیف واژگان از ضعف شاعری سرچشمه نمیگیرد!) چراکه ممکن است، در صورت عدم تخفیف واژهای، نتوانیم ویژگیها، معیارها، فضاسازیها و معنای مصرع را آن طور که دوست داریم، ناب سازیم و در شعر ترسیم کنیم! چراکه گاه مصرع نابی در ذهن شاعر نقش میبندد و چون نگین بر انگشتری دل شاعر مینشیند و متاسفانه این نقشبندی کلام به صورت تخفیف در کلمهای صورت میپذیرد. بسیار خب! چه باید کرد؟ آیا مصرع را باید بهدور انداخت؟ آنجا است که شاعر بر سر دوراهی قرار میگیرد و باید تصمیم بگیرد، مصرع ناب شعر را که با ویژگی و معیارهای خاص شاعر همراه است، به زیر غبار فراموشی دفن سازد یا وسوسههای فکری خود را قربانی تخفیف کلمه کند!
ببینید، حافظ میگوید:
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
حافظ در شعر خود بهضرورت گفته؛ (ز عشق) آیا این ثابت میکند، مردم آن زمان در گفتگوها (از عشق) را (ز عشق) بیان میکردند؟
آیا تخفیفهای پایینتر نیز در محاورههای آنزمان رایج بوده است؟ یعنی: (گرت. کزو. کین. وگر) و آیا اگر حافظ مصاریع زیر را تغییر میداد و بدون تخفیف آن را بازسازی میکرد، ویژگیهای مصاریع اصلی را داشت؟
به می سجاده رنگین کن "گرت" پیر مغان گوید
یا:
نهان کی ماند آن رازی "کز او" سازند محفلها
یا:
فغان "کاین" لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب
یا:
اگر دشنام فرمایی "و گر" نفرین دعا گویم
حال اگر حافظ شیرازی دچار وسوسههای فکری میشد و مصاریع را دور میانداخت و بدون تخفیف دادن واژهای به دیگر گونه میسرود؛ میتوانست، دقیقا ویژگیهای مورد نظرش را در مصرع بهاصطلاح ترمیم یافته جای دهد؟
بنابراین حافظ از سر اجبار از کوتاه کردن کلمهها بهره میبرد و این ادلهای محکم بر استفادهی عوام آن دوره از واژگان مخفف نیست! ضمنا از آنجا که قالب غزل برای بیان احساس یا اندیشه، کمی دستوپاگیر است و برای یک اندازه کردن مصاریع و قافیههای پیدرپی، شاعر مجبور است بخشی از مقاصد خود را ترک کند، حافظ با بهره گرفتن از تخفیف که یکی از امکانات شعری شمرده میشود، سعی کرده تا فشار قالب شعر را به حداقل برساند!
من بارها در مطالبم این نکته را گوشزد کردهام:
در آنجا که میتوان کلمهای را به صورت بکر در مصرع شعر جای داد، تخفیف جایز نیست و این یکی از ریزهکاریهای هنر شعر و شاعری است. حتا چنانچه واژهای که از ویژگی بهره بردن از تخفیف برخوردار است، دارای همزه باشد، در صورت امکان درستتر و بهتر آن است که به ماقبل خود وصل شود. مانند:
بر من ببخش گر که به تو ظلم کردهام
که در مصرع فوق، تخفیف "اگر" به "گر" جایز نیست و حتما باید اینگونه بیان شود:
بر من ببخش اگر که به تو ظلم کردهام
و یا:
برونند زین برکه عشاق دهر
که در اینجا هم تخفیف "از این" به "زین" روا نیست و باید اینگونه سروده شود:
برونند از این برکه عشاق دهر
که در شعر (ازین) بهلفظ درمیآید!
به سرودهی خواجه حافظ توجه فرمایید:
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
در بیت فوق حافظ میتوانست حرف اضافهی "از" را به "ز" تخفیف دهد اما با وصل "ز" به همزهی بعد، آن را بهطور باکره به استخدام مصرع مورد نظر درآورد! پس حافظ هم تا آنجا که در توانش بوده از تخفیف بهره نمیبرد.
در ضمن چنانچه شاعری بهخاطر حذف مصرعی که در آن واژهی مخفف نهفته، دیگر مصراعی بسراید و موجب شود، بخشی از مقاصد و ویژگیهای مصرع حذف شده را در مصرع بهاصطلاح ترمیم شده، ترک کند؛ آگاه باشد که با خطای بزرگی روبرو شده است!
من بر این باور پایدارم که؛ این اشتباهی نابخشودنی است که شاعری با وسوسههای فکری، مصرعی ناب را بهخاطر وجود یک تخفیف در واژه، حذف کند. صاحبان چنین اندیشهای راه بهجایی نخواهند برد. چرا که رسالت شاعری، در وهلهی اول بیان احساس و اندیشه است، بعد دیگر معیارها!
ببینید، حافظ شیرازی که امیر شاعران ایام لقب گرفته است، میگوید:
"وندرین" کار دل خویش به دریا فکنم
غالبا مردم امروزی میدانند، منظور حافظ از "وندرین" همان "و اندرین" بهمعنای "و در" است!
"کاتش" اندر گنه آدم و حوا فکنم
هرکس میتواند بفهمد، منظور شاعر بزرگ شیرازی ما از "کاتش" همان "که آتش" است و همینطور:
"زآتش" وادی ایمن نه منم خرم و بس
که همگان خواهند دانست، منظور "از آتش" است و یا در شعر فردوسی بزرگ:
"کزین" برتر اندیشه برنگذرد
جمهور مردم خواهند دانست که منظور فردوسی "که از این" میباشد.
و همینطور سعدی بزرگ میگوید:
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا "کز" اول شب در صبح باز باشد
در اینجا هم عوام درمییابند که منظور از "کز" همان "که از" است.
یا:
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
در اینجا خب ممکن است، "ور" از حیث درک برای برخی کمی ثقل باشد و طبیعی است. چون مخاطب ممکن است اندکی در معنای آن به خود زحمت اندیشیدن بدهد اما در باقی موارد ذکر شده، گمان نکنم، گناه کبیرهای صورت پذیرفته شده باشد! اینکه حافظ شیرازی در سرودن شعر، امیر شاعران و شاعری پرتوان بود، بر همگان پوشیده نیست و اینکه بهترین نوع بیان را گزینش و پردازش میکرد و اینکه میتوانست، با بهرهگیری از علم بدیع و معانی و بیان، مصاریع را به طرق مختلف بسراید، همه با هم، همنظریم اما اگر واقعا از کوتاه کردن واژگان سود نمیجست، میتوانست، مصاریع مورد نظر خود را با همان معیار و ویژگی بهگونهی فصیح و بلیغ پدید آورد؟!
بنابراین مصاریعی که حافظ و سعدی و ... با تخفیف کلمه سرودهاند، برترین انتخابشان بوده است! اینحقیر هم در نامانوس بودن "ار" به جای "اگر" و "ور" به جای "و اگر" همعقیدهام اما شاعران عزیز هم باید خبر داشته باشند؛ همانطور که در سطرهای گذشتهتر عرض شد، این تخفیفها در زمان فردوسیها و حافظها و سعدیها هم در محاورهی مردم کاربردی نداشته و با گوش نامانوس بوده. چرا که تنها به ضرورت وزن شعر صورت میگرفته، نه در گفتگوهای مردمی! از کلام برخی این پیام اراده میشود که فردوسی و سعدی و حافظ و ... دچار ضعف شاعری شدهاند و چنانچه بر عقیدهی خود پای میفشارند و معتقدند که حتا در محاورهی روزانهی پیشینیان واژگان به صورت تخفیف ادا میشده، این بدان معناست که طبق سرودههای فردوسی و حافظ و سعدی مردم آن زمان هنگام محاورههای روزمرهی خود، مثلا به جای "که از این" و "که آتش" و "از آتش" از تخفیف بهره میبردند و میگفتند: (کزین. کاتش. زاتش) و ... در حالیکه هرگز چنین نبوده است!
[[[از قضا روزی در یکی از فیلمهای تازه دوبله شدهی ماهوارهای داستانی دیدم که در مورد یونان باستان بود و دوبلرها برای اینکه بتوانند، در ذهن بینندگان زمان گذشته را تداعی کنند، در کلامشان از واژگان تخفیفیافته سود میجستند. مثلا؛ میگفتند؛ ("ز" بین مردم عبور کردم، "کز" میانشان کسی مرا نشناخت. "ار" چه من در این شهر معروفم)
و گمان میکردند، گذشتگان به حرف اضافهی "از"، "ز" و به اضافهی ترکیبی "که از"، "کز" و به حرف ربطی، شرطی "اگر"، "ار" میگفتند.
آنها همینطور گمان میکردند، اگر در نثرشان از کلمههای مخفف بهره برند، شعر سرودهاند!
مثلا در یکی از دوبلههایشان میگفتند؛
"ز" کوهها و "ز" دریاها پر گشودم "وندران" راه دیدم ...]]]
تنها تخفیفهایی که امروزه در محاورهها جایز است؛ "گرچه" بهجای "اگرچه" و "وگرنه" بهجای "و اگر نه" و "کوتهنظر" بهجای "کوتاهنظر" و "مهوش" بهجای "ماهوش" و تعدادی دیگر که همینها هم در گذشته روا نبوده است اما به اعتقاد من به کارگیری "کز" بهجای "کهاز" و "کزین" بهجای "کهاز این" مشکل آنچنانی در فهم ایجاد نمیکند! چون عبارت دوم در محاوره وجود دارد و عبارت اول در سرودهها قابل هضم است! نکتهی قابل توجه اینجاست که این چند مورد هم امروزه به مرور زمان از سرودههای پیشینیان به محاورهها راه یافته و از آنجا که در متنهای پیشینیان نیز یافت نشده، به این نتیجه میرسیم که در گفتگوها و نثرها کاربردی نداشته و اگر هم یافت شود؛ گمان نکنم، بسیار باشد اما با تمام این تفاصیل باز چیزی را ثابت نمیکند. یعنی اینکه نمیتواند دلیل موجهی برای اثبات استفادهی مردم سلف از تخفیفها در محاورهها باشد! در حقیقت کسانی که بهضرورت بیان اندیشه و احساس به تخفیف کلمات در شعر معاصر اعتقادی ندارند، با زبان بیزبانی میگویند که فردوسی و سعدی و حافظ و ... اشتباه کردهاند و تخفیف واژگانشان از ضعف شاعری بوده و ما از آنها به وزن و مفاهیم شعر مسلطتریم!
از نظر من یکی از ضعفهای شاعری بهکارگیری واژگان کهن است که امروزه کاربردی ندارند، مانند: استخدام واژهی "هگرز" بهجای "هرگز" که گروهی بهاصطلاح شاعر در دههی پنجاه در شعر خود استخدام کردهاند و همینطور نشانهی استمرار "همی" که امروزه نه در شعر کاربرد دارد و نه در محاورهی مردم! اما تخفیفها همچنان در سرودهها وجود دارد!
من هم معتقدم در شعر معاصر، بهویژه سبک غزل بهکارگیری واژگان مخفف و یا کهنهی نامانوس امری جالب نیست اما با وجود این تخفیف در کلمات از امکانات زبانی بهشمار میرود و به اعتقاد من چنانچه شاعری به ندرت آن هم به ضرورت وزن شعر از آن بهره برد، آسمان بر زمین فرود نخواهد آمد.
البته خود تلاش میکنم تا آنجا که ممکن است از این اختیار کمتر بهره برم و یا اصولا نبرم اما از حیث محتوا، حرف کهنه زدن و ماجراهای معروف پیشینیان را بیهوده تکرار کردن، قطعا شایسته نیست اما در این مورد هم استثناهایی وجود دارد.
آناتول فرانس که به لقب "سلطان نثر فرانسه" شهره است؛ میگوید: یک چهارم مغز مرا (هزار و یکشب) تصاحب کرده و معتقد است که تمام حرفهایی که میبایست گفته شود، گفته شده اما آنچه که مهم است، این است که باید به فرم تازهتری دست یافت و این بدان معناست که پیامهای ابلاغ شده را میتوان دوباره با قالبهای تازهتری تزیین کرد و ارائه داد!
همینطور آندرهژیک میگوید: درست است که در گذشتهتر سخنهای با اهمیت، از زبان بزرگان جهان بیان شده است اما از آنجا که کسی بدان اهمیت نداده و حتا زحمت شنیدن آن را به خود نداده، میبایست در فرم نوتری به بازار هنری عرضه شود!
کلامهایی که دارای چنین معیار معنویاند؛ میان اقوال بزرگان و شاعران و نویسندگان اروپایی بسیار است.
به اعتقاد من آنچه که شاعران میبایست بازگو کنند، این است که به بیان صادقانهی احساس و اندیشهی خود اقدام ورزند، نه اینکه به سرودن شعری بپردازند که صرفا از روی تقلید صورت گرفته شده و صاحب احساسات و عقاید، شاعری دیگر باشد. البته الهام پذیرفتن از دیگر شاعران امری ناشایسته نیست و جدا از این مبحث است.
کسی نمیتواند به صدور فتوا بپردازد که گرتهبرداری از بزرگان فعلی است ناشایسته و حرام!
اگر کمی به گذشتهتر نگاه کنیم، میبینیم که حافظ شیرازی از شاعران متقدم خود، چون؛ عطار نیشابوری، خواجوی کرمانی، فخرالدین عراقی و ... الهام پذیرفته است. خود در مقالهای گفتهام: هنر پر ظرافت خواجه حافظ شیرازی، در شعر پارسی بر هیچ ادیب نکتهسنجی پوشیده نیست تا جاییکه ابیات دلنشینش ورد زبان هر دارندهی طبع سلیم است و هنرش شهرهی خواص!
غزل حافظ از حیث سبک، شباهتی خاص به طرز سخن خواجوی کرمانی دارد، درحقیقت خواجه، شیوهی بیان خود را از او بهعاریت گرفته و منظور دیگری از جمله تقلید در کار نبوده است. در ظاهر بسیاری از ابیات فخرالدین عراقی و خواجوی کرمانی شباهت زیادی با غزلیات حافظ دارد تا آنجا که تفکیک آن از یکدیگر برای نیمهادیبان دشوار است اما لطف شاعرانهای که در شعر حافظ ملاحظه میشود، در هیچ بخش از دیوانهای آن دو شاعر مشاهده نمیشود. در حقیقت حافظ میخواسته بگوید که عراقی و خواجو درست بیان کردهاند اما میبایست اینگونه میفرمودند!
حافظ در غزلی میگوید:
(غزلیات عراقی است سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد)
و در قطعهای دیگر میفرماید:
(استاد غزل سعدی است، پیش همهکس اما
دارد سخن حافظ طرز غزل خواجو)
گروهی با استناد به این دو بیت گمان کردهاند، حافظ این دو را اربابان سخن خود میداند، از این روی او را مقلدی بیش نمیدانند. این سادهدلان بیتعمق مقصود حافظ را درنیافتند و ندانستند که حافظ چه کرده و مقصودش چه بوده است!
اگر کسی فردوسیشناس و یا حداقل اطلاعاتش دربارهی این شاعر، در حد اینحقیر باشد، میداند که او برای آفرینش شاهنامهی میهنیاش، دقیقا از "دقیقی" الهام گرفته است!
الهامپذیری، اقدامی شایسته و تقلید پذیرفتن، مقولهی دیگری است!
تقلیدپذیری یعنی اینکه رد پایی از شخصیت شاعر در شعر مشاهده نشود اما چنانچه دو شاعر در احساسی مشترک باشند؛ اشکالی ندارد که به رقابت بپردازند. چرا که فرد تقلید کننده را در درجهی اول، خود مقلد شناسایی میکند و بعد از آنکه دستش پیش مردم رو شد، هنرشناسان به ارزیابی آثارش میپردازند.
حال از شاعران نوجوان که اخیرا بسیار نظریه پردازی بدون توجیه علمی میکنند و به ارائهی مانیفست میپردازند؛ باید پرسید:
با وجود اینهمه اظهارنظرهای کمتعمقانه که از خود ساطع کرده و میکنید، خود چه تاجی به سر ادبیات فارسی زدهاید و چه هنری را به بازار هنری ارائه دادهاید؟
فضل الله نکولعل آزاد
فردیس کرج ۱۳۹۹/۱۰/۷
www.lalazad.blogfa.com
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com
Www.nazarhayeadabi.blogfa.com
یاس و یاسمنت!
ایا لطیفتر و تازهتر، ز گل بدنت
مگر ز باغ اقاقی سرشتهاند تنت؟
تو از کدام بهشت خیال میآیی؟
که بوی یاس تراود ز پیچک بدنت
تنت چو خرمن گلهای نوبهارانست
شمیم نسترن آید ز چاکِ پیرهنت
چه مستی است که از بوسهات نصیبم شد
مگر شراب تراود ز ساغرِ دهنت؟
کنار من بگذر یک زمان کزان بر و دوش
مشام جان شنود عطرِ یاس و یاسمنت
شبی مگر که کشم همچو جان در آغوشت
مراست دیده به ره در هوای در زدنت
تو تازهرویتر از شبنم سحرگاهی
که آفریده خداوند از برای منت
شبی به کوچهی میعاد یادت آوردم
پر است کوچه هنوز از هوای آمدنت
نگاه من ز چمیدن در آن دو دیدهی سبز
نمیکنَد دل و بیتوته کرده در چمنت
شکفتهتر، تو ز باغ بهارِ طبع منی
اگر که هست ز شعرم فصیحتر سخنت
لبان من که به رنگ گناه آلودست
گرفته نقش خطا از لبان بوسه زنت
*
آن جوانیها!
رفت دیگر از کنارم آن جوانیها، دریغ
آن شکوه عشق و شور و شادمانیها، دریغ
غیر دمسردی ندیدم از گذشت روزگار
بعد ایام شباب و کامرانیها، دریغ
دل پر از غم گشت و ناکامی بهجانم رخنه کرد
شد نصیبم حسرت و بیخانمانیها، دریغ
چون درختان بهاری عطر و بویی داشتم
تا به دست عشق بود آن باغبانیها، دریغ
روزگاری در کنارم نکتهدانی داشتم
خاطراتی مانده از آن نکتهدانیها، دریغ
یاد باد آن وعدهها و حرفهای دلنشین
بر صفای همدلی و همزبانیها، دریغ
سادگی بود و صداقت، مهر بود و دوستی
سادگیهامان چه شد وان مهربانیها، دریغ
عشق بود و شور و شعر و شادخواری و سرود
شد فراموش آنهمه با نغمهخوانیها، دریغ
سایهساری بود، عشق و نازنینی سایبان
مانده اکنون بهر من زان سایبانیها دریغ
بهر ایام جوانی وان توانایی که بود
میخورم پیوسته با این ناتوانیها دریغ
نوجوانی را میان سالها گم کردهام
روزی از آن را نمییابم، جوانیها، دریغ
شاعر: مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
بوی دوست
بر مشامم میرسد چون بوی باران بوی دوست
میشناسم بوی او را، میشناسم بوی اوست
میرسد بعد از مُحاقی تلخ و جانفرسا ز راه
آنکه دیدارش مرا همواره تنها آرزوست
آب و آیینه به کف دارم که قوس ماه نو
چون شود رؤیت، نظر در روشناییها نکوست
جامه از شادی دریدن بی گمان بیحرمتی است
سینه را باید دریدن، چون نمیگنجد به پوست
اشک و لبخندم بهم پیوسته با این فصل و وصل
زانکه با خرسندیام بغض جدایی درگلوست
جای حرف بیش و کم در فرصت دیدار نیست
در بزنگاهی که ما را چشمها درگفتوگوست
بس شنیدم: بگذر از او، با تو در دل دوست نیست
گفتم: از اینها گذشته کار ما، گیرم عدوست
در جهان زمهریری آنچه گرمم میکند
دستهای مهربان و خندهی آن خوبروست
مغتنم باید شمردن یک نفس دیدار را
ماجرای مرگ و هستی قصهی سنگ و سبوست
عمر برف است و اجل همچون حریق آفتاب
دم غنیمت بهر دیدارست، تا آبی به جوست
شاعر: محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com