مردان خدا!
مردان روزگار خدا را شناختند
بر دیو نفس با سپه عقل تاختند

هنگام رٓزم بیم ز دشمن نداشتند
خود را به روز حادثه هرگز نباختند

تسلیم رأی و حکم قضا و قدر شدند
بر قلعه‌ی سکوت عَلَم بر فَراختند

چون شمع بهر گرمی هر جمع سوختند
چون زٓر به بوته‌های محبت گداختند

با شوق دل به درگه باقی شتافتند
بر روی آب خانه‌ی فانی نساختند

وقت کَرَم بهای محبت نخواستند
افتاده را ز راه فتوت نواختند

خفاش از آفتاب گریزان بوَد شفق
روشندلان، حقیقت حق را شناختند

شاعر: مجید شفق

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ |

عریانی

ز پیراهن برون آ، بی‌شکوهی نیست عریانی
جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی

گل آیینه را روی تو بخشد رنگ حیرانی
دهد زلفت به دست شانه اسباب پریشانی

در بربسته می‌گوید رموز خانه‌ی ممسک
سواد تنگی دل روشن است از چین پیشانی

تو از خود ناشناسی حق عزت کرده‌ای باطل
در آن محفل که خاکی تیره دارد آب حیوانی

ز اظهار کمالم آب می‌باید شدن بیدل
لباس جوهرم چون تیغ تا کی ننگ عریانی؟

شاعر؛ بیدل دهلوی

*

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در سه شنبه ۸ شهریور ۱۴۰۱ |