خارزار تعلق
ز خارزار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می‌کشدت دل، از آن گریزان باش

قد نهال خم از بار منّت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

در این دو هفته که چون گل در این گلستانی
گشاده‌روی‌تر از راز می‌پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

ز گریه شمع به پروانه‌ى نجات رسید
تو نیز در دل شب همچو شمع گریان باش

ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشاده‌روی‌تر از زخم با نمکدان باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش

درون خانه‌ى خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

خودی به وادی حیرت فکنده است، ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

هوای نفس ترا ساخته است، مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا، سلیمان باش

ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب
مرید زمزمه‌ى حافظ خوش‌الحان باش
شاعر؛ صائب تبريزى

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ |

(فاعلاتن. مفاعلن. فَعَلن) با زحاف [فَع‌لَن]

حدیث او با ما
وقتی افتاد سنگی از بامی 
بر سر عارف نکونامی

گفت؛
    حمد ای خدای بنده‌نواز!
شاکرم ای کریم سنگ‌انداز!

رهروی گفت؛
             این چه گفتار است؟
کِی خدا شکرخواه آزار است؟!

خنده‌ای کرد و گفتش آن دانا:
تو چه دانی حدیث او با ما؟

خواست گوید به خٌفیه در گوشم
کای فلان نیستی فراموشم

شاعر؛ محمد پیمان

*

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ |