shafagh

کلید خوشبختی !


سُکر سخنی شراب را مانی
گیرایی شعر ناب را مانی


بر دامن آسمان رؤیاها
رخشنده ترین شهاب را مانی


بر گونه ی زرد من نوازش را
گلبوسه ی بی حساب را مانی


خوشتر ز صدای تو صدایی نیست
موسیقی جوی آب را مانی


بر بستر دیدگان بیدارم
آرامش و لطف خواب را مانی


با آن قد و قامت ِچو نیلوفر
رعنایی پیچ و تاب را مانی


باران محبت از تو می بارد
دست کرمِ سحاب را مانی


دیدار تو بس خیال انگیز است
رازِ پس ماهتاب را مانی


سرشار صفا و شور امیدی
دنیای خوشِ شباب را مانی


در دست توام کلید خوشبختی است
قفل زده بر عذاب را مانی


دریای سپهر را شفق گیرد
دور از تو که آفتاب را مانی

 

شاعر : مجید شفق

 www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

سرو شیراز !

ای نغمه ی پرشور من سازی مگر تو ؟
در پرده ها گلبانگ آوازی مگر تو ؟

از راز پنهانت دلم می سوزد ای دوست !
سوز و گداز عشقی و رازی مگر تو ؟

خورشید من بنشین دمی تا با تو گویم
در آسمان درحالِ پروازی مگر تو

آوای تو در گوش من نجوای ساز است
ای مرغ خوشخوان نغمه پردازی مگر تو

ای واژه واژه شعر زیبای دل من !
رنگین غزلهای پر اعجازی مگر تو

از تو بسازم شعر رنگینی چو حافظ
شاخ نباتم سرو شیرازی مگر تو

با آرزو می آیم و می گویم از عشق
زیبایی و عطر گلِ نازی مگر تو ؟

ای مهربانتر از شکوه باد و باران !
چون آسمانِ روشنِ بازی مگر تو ؟

شور جنون من سر انجامی ندارد
ای دوست ! در پایان سر آغازی مگر تو ؟

رنگ شفق همچون غروب زعفرانی است !
نامهربانم آتش اندازی مگر تو ؟

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

وقتی مرا !

وقتی مرا در آینه تنها ببینی
درد مرا چون وسعت دریا ببینی

غم همچو آتش سینه ام را می گدازد
وقتی مرا با سوز ناپیدا ببینی

اندوه عالم در میان سینه ی ماست
دل را چو دور از خویش ماتم زا ببینی

رنگین کمان عاشقی را در نگاهم
چون خاطرات عشق ؛ بی همتا ببینی

دل شعله شعله آتش است و بیقراری
گیرم مرا امروز؛ یا فردا ببینی

ای آرزوی من بیا تا بی تو دل را
در سینه ام شیداتر از شیدا ببینی

بگشا نظر تا در خزان بی تو بودن
روح مرا پژمرده چون گلها ببینی

آیا شود تنها مرا در کنج امنی
دور از تمام مردم دنیا ببینی

در من نظر کن گر که می خواهی به عالم
یک عاشق شیدا و بی پروا ببینی

رسوای عشقت گشته ام با آنکه دانم
هرگز نمی خواهی مرا رسوا ببینی

بنگر به چشمانم که در این بحر مواج
رنگ شفق را در دل دریا ببینی

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

شمعدانی های رنگین !


از میان دشت گل ؛ بوی بهار آورده ام
یک سبد آلاله و صد پونه زار آورده ام

لادن و مینا و نرگس رابه هم پیچیده ام
جلوه ای از روی و موی و چشم یار آورده ام

گندم سبز و ترنج و عود و آب و آینه
نازنینان را به رسم یادگار آورده ام

نقلِ سیمین سکّه و گلبرگ یاس و نسترن
مهربانان را کنون بهر نثار آورده ام

یک بغل گل ؛ یک جهان شادی؛ هزاران آرزو
هدیه از باغ دلِ امیدوار آورده ام

باده ی شبنم ؛ به مینای شقایق کرده ام
تشنه کامان را شراب خوشگوار آورده ام

در کویر یأسِ حرمان آرزو پرورده ام
بذر عشقی کاشتم امید بار آورده ام

دامنی از لاله را با گیسوان سبز بید
با بنفشه از کنار جویبار آورده ام

شمعدانی های رنگین چون پر طاووس مست
ارمغان از طرف جوی و چشمه سار آورده ام

دست نقاش طبیعت را بنازم کین چنین
از فسونکاریش نقش پر نگار آورده ام

واژه های شعر خود را زرنگاری کرده ام
دوستداران غزل را شاهکار آورده ام

ساختم با لفظ و مضمون ؛ طرفه معجون و شکست
بر بساط نشئه بخش کوکنار آورده ام

قاصد امیدم و از جانب سلطان گل
دست خط بار عام نوبهار آورده ام

ای همه عاشق وشان و ای همه مستان عشق
سر خوشی تان را سخن یک از هزار آورده ام

جمع سوک و سور را بنگر که با لبخند گل
لاله را چون مادران داغدار آورده ام

شادمان باشید اینک ؛ من برای نانتان
دسته دسته پونه ها از کوهسار آورده ام

زلف بید نوبهاری را بهم تابانده ام
وز کلافش سینه ریز تابدار آورده ام

پیشکش بهر تو ای آرام جان بیقرار
مهربانی؛ شادمانی؛ بی شمار آورده ام


از هوای نوبهاری عطر گل بر چیده ام
آنچه پنهان بود ؛ اینک آشکار آورده ام


ای عروسان چمن ؛ امشب به رسم یاد بود
از عقیق آلبالو گوشوار آورده ام


بر طبق ها ریختم نقلِ صفا و آشتی
تحفه ی اخلاص جان خود نثار آورده ام

تا بگیرم بهره از سرچشمه ی لطف بهار
نقش عشق و عاشقی را بیقرار آورده ام


گرچه می دانم تو را با من سرِ دیدار نیست
باز بر راهت دلی چشم انتظار آورده ام

خانه ها تان گرم و دلهاتان همیشه سبز باد
شادی ایام یاران را شعار آورده ام

این همه رنگ شفق گون ز آسمان طبع خویش
بهر شادی تان از آن دریار کنار آورده ام

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

*

شاه و گدا !


صد ساز می زنند ولیکن نوا یکی ست
بیگانه بی شماره ؛ ولی آشنا یکی ست

ما؛ ره به وحدت از پی کثرت همی بریم
صد بین مشو که خالق ارض و سما یکی ست

بسیار دل که بسته ی گیسوی دلبر است
امّا؛ ببین که رشته ی زلف دوتا یکی ست

مرغ سحر به ناله ی من نیز آشناست
ما را دُعا دوتاست ولی مُدعا یکی ست

دست نیاز بر در هر کس چه می برد
ای مُشرکان که قبله یکی و خدا یکی ست

پیغمبران تمام ز یک نور دَم زدند
در پیشگاه حق هدفِ انبیا یکی ست

گر دُرد ریخت ساقی دوران به جام ما
غمگین مشو که آخرِ شاه و گدا یکی ست

ای ماهروی عاشق خود را مده فریب
عهد تو با حقیقتِ باد صبا یکی ست

ای شاعران نوای مخالف چه می زنید
در مُلک شعر ؛ شاعر شهر شما یکی ست

خورشید را بگو که شفق بی تو ظلمت است
زیرا چراغ جمع پریشانِ ما یکی ست

 

شاعر _ مجید شفق

*

آرام ندارم !

من جم گوشه ی میخانه ام و جام ندارم
برو ای شهره ! که دیوانه ام و نام ندارم

به نگه صید کنم جمله غزالان چمن را
تازه صیادم و در دست جز این دام ندارم

تکیه گاه سرِ خود کن شکن زلف سیه را
ای دل خسته ! چه گویی که سرانجام ندارم

نیستم سینه ی مُرداب که خاموش بمانم
بحر موّاجم و می جوشم و آرام ندارم

دل من جام جهان بین شد و از دولت عشقت
غیر نقش رخ زیبای تو در جام ندارم

من به کام دل خود از لب تو بوسه گرفتم
شد روا کامم و دیگر دلِ نا کام ندارم

روی و موی تو مرا قبله ی دل بود و ندانی
که به دل حسرت روز و طمع شام ندارم

گردش چشم تو نازم که به اقبال نگاهت
چشم لطف و کرم از گردش ایام ندارم

دیده ام سایه فکن قامت سروی که به بستان
هوس دیدن شمشاد گل اندام ندارم

می زند خون شفق موج به هر واژه ی شعرم
زانکه جز لعل تو سر چشمه ی الهام ندارم

شاعر : مجید شفق
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ |