حسین منزوی

مرغ تنها نشین

مجویید در من ز شادی نشانه

من و تا ابد این غم جاودانه

من آن قصه ی تلخ درد آفرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

نجوید مرا چشم افسانه جویی

نگوید مرا ، قصه گوی زمانه

من آن مرغ غمگین تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال مرا بی بهانه

من آن تک درختم که دژخیم پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

که خفته است در من فروغ جوانی

که مرده است در من امید جوانه

نه دست بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند ، آشیانه

من آن بی کرانه کویرم که در من

نیفشانده جز دست اندوه دانه

چه می پرسی از قصّه‌ی غصّه‌هایم ؟

که از من تو را خود همین بس فسانه

که من دشت خشکم که در من نشسته است

کران تا کران حسرتی بی کرانه

شاعر : حسین منزوی

https://fazlollahnekoolalazad.blogfa.com/

.

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۶ |