همه هست آرزویم !
نَه به سر مرا خیالی نَه به دل صفای حالی
نَه گلی نَه نوبهاری چه سیاه ماه و سالی
همه تن ملامتم من همه جان خجالتم من
چه کنم؟ نمی توانم که بپرسم از تو حالی
همه هست آرزویم که به پای بوست آیم
چه بگویم از زمانه که نمی دهد مجالی
چه نویسمت ز حالم ؟ ز غمی که شد وبالم
که گذشت روزگارم شب و روز در ملالی
همه شورم و شکایت همه قصه و حکایت
که بگویم و نگنجد به قصیده گون مقالی
من و رنجِ بی شکیبی من و دردِ بی نصیبی
شده ام ز اشک رودی شده ام ز ناله نالی
به شکستگی ندانی ز برای من نظیری
به بلا کشی نبینی ز برای من مثالی
همه خسته و شکسته پسِ زانوان نشسته
نَه نوید کار و باری نَه امیدِاشتغالی
ز تو از دلم چه پرسم ؟ که نمی دهد جوابی
به تو از غمم چه گویم که نمی کنی سؤالی
به جز اینکه با تو باشم به دل آرزو ندارم
به امید آنکه روزی به کف افتدم وصالی
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com