برگ خزان
بازاى كه چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دمساز دل من دم سردی است
گر رو به تو آوردهام از روی نیازست
ور دردسری میدهمت از سر دردی است
از راهروانِ سفرِ عشق؛ درین دشت
گلگونه سرشكى است اگر راهنوردى است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی كه چه دردی است!
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره ى زردی است
شاعر : مهرداد اوستا
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com