محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست ! این پیراهن است ، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی ؛ قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب!
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان!
گفت: کار شرع ؛ کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست ، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی ؛ زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو ! حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند ( هشیار مردم ) مست را
گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
شاعر : پروين اعتصامى
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com