عهد جوانی

بهشت جاودان پنداشتم عهد جوانی را
دریغا دادم از کف این بهشت جاودانی را

چو مرغی کز قفس بیند گلی در رهگذار باد
ز عمر رفته می‌جویم نشان زندگانی را

از آن ترسم که جای مرغ دیگر این قفس گردد
وگرنه من کجا دارم غم بی‌آشیانی را

چو آن مرغی که در هر برگ گل نقش خزان بیند
تبه کردم به خود از وحشت پیری جوانی را

ز گرمی‌ها فزاید سردمهری ای دریغ از من
که بر آن ماه خود آموختم نامهربانی را

به دور لاله و گل جام می بِستان در این بُستان
که همچون باد می‌بینم شتابان زندگانی را

چنان خو کرده‌ام با غم در این محنت‌سرا "الفت"
که هرگز بازنشناسم من از غم شادمانی را
شاعر؛ عبدالله الفت

هشت آبان‌ماه ۱۴۰۰ (گنجور شعر آزاد)

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰ |