می کشم بار غمت را!

تو چه دانی که چه احساس غریبی دارم
من که هر روز ز نو تازه‌رقیبی دارم 

کوچه گرد شب دلتنگ غریبستانم
چون در این غمکده احوال غریبی دارم

می‌کشم بارِ غمت را چو صلیبی بر دوش 
سهمم این است، اگر از تو نصیبی دارم

زین تحمل که در ایام فراغت کردم 
در شگفتم که به دوری چه شکیبی دارم

نعمت هر دو جهان را به شما بخشیدم
این مرا بس ز دو عالم که حبیبی دارم

تو چو آن میوه‌ی ممنوعه‌ی شیرینی و من 
با فریبت هوس چیدن سیبی دارم

مرگ اگر از غم دوریست، مرا باکی نیست 
که مسیحا دم و جانبخش طبیبی دارم

با تو در کشتی نوحم سوی آفاق نجات 
بی‌تو یک ناوه به غرقاب مهیبی دارم

جلوه ی حُسن تو را دیدم و گفتم با خویش
باز با این دل پر غم چه فریبی دارم

این چه رازیست که در پرده نهان می‌گردد
بس‌که من زندگی تلخ و عجیبی دارم

بنشین در بر من تا به تو گویم دیگر 
بی‌محابا همه‌دم چشم نجیبی دارم

همه بر چهره‌ی آسوده‌ی من می‌نگرند 
بی‌خبر زآنکه به سینه چه لهیبی دارم

شاعر: مجید شفق

خیال‌آفرین!
زلالی و گرمی، شرابی به چشمم 
غزل‌گونه‌ای، شعر نابی به چشمم

به شب‌های من روشنایی تو بخشی 
بلنداخترم، ماهتابی به چشمم

سرِ باز گشتن نداری به سویم 
سفر کرده‌ی من، شبابی به چشمم

جوانی بی‌بازگشتی و جاری
چو عمر روان، پرشتابی به چشمم 

نمی‌باری از لطف بر کشتِ جانم 
عقیم و سترون سحابی به چشمم 

به چالاکی از دیده‌ام می‌گریزی 
خیال‌آفرینم، شهابی به چشمم

گمان کردم از دور آب حیاتی 
ز نزدیک‌ دیدم، سرابی به چشمم

مرا آرزو بود دیدار رویت 
به خوابت ندیدم که خوابی به چشمم

معمای پیچیده‌ای در نگاهم 
سئوالی که مبهم‌جوابی به چشمم

سراغ تو را از بهاران گرفتم 
که عطر گلی و گلابی به چشمم

چنان پر کشیدی و رفتی ز دستم 
که در دور دستان، عقابی به چشمم

فلق‌وار نور امیدی شفق را 
که الهام‌بخش آفتابی به چشمم

شاعر: مجید شفق

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ |