روز گاری نه دیر ...
آنکه از خوان ما به پنج انگشت
انگبین خورد و کرد بر ما پشت
روزگاری نه دیر، میکوبیم
بر دهانش ز خشم و نفرت مشت
بیترحم، به جان ما آن کرد
که به انگور میکند چرخشت
با فریب آمد و ندانستیم
گل نمیروید از زمین درشت
خانهای داشتیم و کانونی
متبرک چو آتش زرتشت
همچو صرصر ز هر کرانه دمید
تا چراغ سرای ما را کشت
خدعه با ما نمود و خود غافل
که به سوراخ مار کرد انگشت
شاعر: محمد پیمان