برکهی خیال
تصویر روی ماهت آشفته کرده حالم
افتاده همچو مهتاب در برکهی خیالم
از سوز دوری تو آتش گرفته جانم
پیوسته روز و شب در اندیشهی وصالم
بر گونه میچکد اشک از دیدگان پرخون
افسردهحال اما از رنجِ غم ننالم
از سردمهری تو جانم بهلب رسیده
لطف نگاه سردت، جان داده بر ملالم
با بال عشق خواهم سوی تو پرگشایم
دست ستم شکسته با سنگ فتنه بالم
خواهم شرابی از مهر در جام تو بریزم
باشد که بازگردی، شاید دهی مجالم
اشک سکوت سردم از روی بردباری است
دارم زبان ولی از لطف سکوت لالم
جای سرشک اندوه از دیده خون بریزد
بر چشم من نظر کن تا بنگری زوالم
هرچند میگریزی از پیش چشمم اما
سرشار از امیدم، در صبر بیمثالم!
فضل الله نکولعل آزاد
تهران _ ۱۳۶۹/۱۱/۲
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com