هنر شعر
نظم پرمحتوا برتر از شعر فرمالیستی بدون محتواست و برخی از عزیزان گمان نکنند، هر غزل بی‌محتوا که دارای تکنیک‌های شعری، وزن، قافیه و صورخیال و ... بود؛ شعر تلقی می‌شود! به این سروده‌ها، بازی با واژگان یا قافیه‌پردازی یا سروده‌های تفننی می‌گویند که علاوه بر این‌که شعر محسوب نمی‌شوند، بلکه مضر اذهان عموم نیز بشمار می‌روند.
گاه تنها نظم می‌تواند بیانگر احساس و اندیشه‌ی شاعر باشد. یعنی به همان صورت ساده و بدون آرایه‌های ادبی تا واژگان و عبارات، تأثیر بیشتری بر مخاطب بگذارد.
گاه آرایه‌های ادبی خود سدی در برابر بیان احساس و اندیشه می‌شوند و از صمیمیت عبارات می‌کاهند.
شاعر باید شاعر زمان خود باشد نه گذشته! از همین روی، نوع بیان، عبارات و واژگان می‌بایست بر طبق دکلماسیون روزمره‌ی مردم استوار باشد اما نه محاوره‌ای و کوچه‌بازاری، مانند برخی از سروده‌ها که جوانان امروز در فضای مجازی افسارگسیخته می‌سرایند. زبان شعر می‌بایست به‌زبان گفت‌وگو نزدیک باشد تا احساس شاعر سریع‌تر در جان و دل مخاطب بنشیند و موثر واقع شود.
«هنر شعر» همانا بیان احساس و اندیشه است که موجب می‌شود، شاعر در سروده‌ی خود به اوج معنا برسد. دانش معانی و بیان. تشبیهات. استعاره. صورخیال، هنر محسوب نمی‌شوند، بلکه تکنیک شعری به‌شمار می‌روند. همان‌طور که پیش‌تر عرض کردم؛ نظم گاه از شعر بدون محتوا برتر است. امروزه در گروه‌های ادبی، نوجوانان سروده‌ی خود را در معرض دید اعضا قرار می‌دهند و قبل از این‌که به فکر بیان احساس و اندیشه باشند؛ در اندیشه‌ی استخدام آرایه‌های ادبی هستند که این کاملاً نادرست است.
از نظر من:
شعر، کلامی است خیال‌انگیز، دارای وزنی آهنگین که می‌بایست بیان کننده‌ی احساس و اندیشه‌ی شاعر باشد که اگر آرایه‌های ادبی یا کلام خیال‌انگیز، به‌منظور بیان احساس و اندیشه صورت نپذیرفته باشد؛ آن سروده، تنها صنعتگری است.
گروهی معتقدند که تنها ویژگی برخی کلمات است که شعر را می‌آفریند و در این زمینه، خود قلنبه‌‌پراکنی می‌کنند و این در حالی‌است که واژگان زیبایی خود را از اندیشه‌ها کسب می‌کند. البته با میناگری واژگان مخالف نیستم و خود همیشه چنین می‌کنم اما این عمل در من به ضرورت بیان احساس و اندیشه صورت می‌پذیرد، نه بدین منظور که بخواهم با واژگان دور از فهم عوام، سروده‌های فرمالیستی بدون محتوا ارائه دهم.
اعتقادم بر این است؛ زمانی‌که احساس بر روح شاعر مستولی شود؛ مضمون، قالب شعر، وزن و قافیه، واژگان، آرایه‌های ادبی، نوع بیان، به‌گونه‌ای خودکار پدیدار می‌شود و تماما چون عروسی سپیدپوش در ذهن شاعر به رقص در می‌آیند و به‌اصطلاح مظروف در ظرف می‌نشیند و در مجموع باید دانست که نباید بیان حقیقت را قربانی واژگان یا قالب شعر کرد.
تکرار می‌کنم:
این احساس است که فرمان می‌دهد قالب شعر، یعنی: «وزن. قافیه» نوع واژگان و آرایه‌های ادبی به‌وجود آید.
آرایه‌های ادبی از واژگان به‌وجود آمده‌اند اما این آرایه، گاه می‌تواند، خود حجابی بر بیان احساس و اندیشه‌ی شاعر باشد!

فضل الله نکولعل آزاد. بهار ۱۳۹۷
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۷ |

حشو چیست و حشو ملیح در سروده های استاد مسلم ادبیات فارسی "سعدی شیرازی"

حشو
خاصیت یک شعر یا یک نثر متعالی در این است که با کمترین کلمات بیشترین مفاهیم افاده گردد، به گونه‌ای که اگر یک کلمه را از آن کسر کنیم؛ از حیث معنوی، در مصرع یا بیت یا عبارت، خللی حاصل شود و اگر در معنا اختلالی پیش نیاید؛ به این نکته پی می‌بریم که آن واژه زاید بوده است!
حشو، در اصطلاح علم بدیع، عبارت است: واژه یا عبارت زائد که در میان جمله قرار گیرد و از حیث معنا و مفهوم نیازی به آن نباشد، به گونه‌ای که اگر آن را از جمله‌ی اصلی حذف کنیم؛ در معنای جمله‌ی اصلی خللی وارد نشود. چنان چه عبارت دارای فعل باشد، حشو را جمله‌ی معترضه یا اعتراض‌الکلام نیز می‌نامند.
حشو ، بر سه نوع است:
۱ حشو ملیح
۲ حشو متوسط
۳ حشو قبیح
*
حشو ملیح:
کلمه یا جمله‌ای است که در عبارت اصلی به وجود آن نیازی نیست اما وجودش به زیبایی و رونق و تأثیر سخن می‌افزاید!
مانند این شعر از حافظ:
دی که پایش شکسته باد، برفت
گل که عمرش دراز باد آمد
در عبارت فوق (که پایش شکسته باد) و (که عمرش دراز باد) حشو ملیح محسوب می‌شو‌ند و این در حالی است كه جمله‌ی اصلی (دی برفت) و (گل آمد) می‌باشد. حافظ ضمن این‌که پیام اصلی را بیان کرده نظر خود را درباره‌ی بهار و زمستان نیز ابراز نموده است.
حشو متوسط:
حشوی است که نبود آن ضرری را متوجه جمله‌ی اصلی نمى‌سازد و وجود آن نيز بر رونق و زيبايى سخن نمى‌افزايد.
مانند: اين مصرع ايرج ميرزا
(اى دوست) به ذات حق تعالى سوگند
كه در مصرع فوق (اى دوست) حشو متوسط است. چرا که نه به رونق سخن افزوده و نه زیانی را متوجه مطلب نموده است!
حشو قبیح، حشوی است که در معنای جمله، خلل وارد می‌سازد و از عیوب سخن است!
مانند این شعر از صائب تبریزی:
گر می‌نرسم به خدمتت معذورم
زیرا رمد چشم و صداع سرم است
که در عبارت فوق (چشم) و (سر) هر کدام حشو قبیح به‌شمار می‌روند، چون این دو اسم در واژگان (رمد) و (صداع) نهفته است و ذکر مجدد آن به دور از فصاحت و بلاغت است.
«رمد» به‌معنای چشم‌درد و «صداع» به‌‌‌معنای سردرد است.
شایان ذکر است که «همی» نشانه‌ی استمرار، تنها قبل یا بعد از فعل می‌آید و در غیر این صورت حشو قبیح قلمداد می‌شود! مانند این مصرع از لبیبی:
کاروانی همی از ری به سوی دسکره شد
همان‌طور که ملاحظه فرمودید در اینجا این نشانه قبل از حرف اضافه‌ی (از) آمده که غلط و حشو قبیح به‌شمار می‌رود.
فراموش نشود که در دیوان شعر حکیم ناصر خسرو، این اغلاط و حشوهای قبیح فراوان به‌چشم می‌خورد. مانند: (همى) قبل از كلمات غيرمرتبط يا به‌كارگيرى (مر) قبل از اسم و ... که البته ممکن است کاربرد آن و امثالهم در آن‌ زمان بدون عیب باشد اما امروزه به‌کارگیری آن نادرست است.
كلمات مترادف يا معادل در كنار يكديگر و واژگان مركبى كه معناى كلمه‌اى در آن نهفته است و دوباره به لفظ درمى‌آيد، نيز مى‌‌تواند (حشو قبيح) باشند. مانند:
(مقابله‌به‌مثل. پس‌بنابراين. مثمرثمر. سوال‌پرسيدن. سقوط در سراشيبى)
و همين طور كلمات عربى كه هم معنى با واژگان فارسى باشند و در كنار يكديگر قرار گيرند! مانند:
(شب و روز) و (ليل و نهار) ...
(دكتر رضا عطار كرمانی) در مقدمه‌ی کتاب تصحیح غزل‌های حافظ
حشو، جمله‌ى معترضه يا اعتراض‌الكلام مانند:
استاد سعيد نفيسى (كه اميدوارم روحش قرين رحمت باشد) انسان وارسته‌اى بود.
عبارت داخل پرانتز جمله‌ى معترضه يا حشو مليح است!
نهفته بودن واژه‌ای در واژه‌ی قبل و در کنار هم قرار گرفتن دو واژه‌ی هم‌معنی نیز حشو قبیح محسوب می‌شود:
مثمرثمر. که کاربرد زیادی دارد. به‌ویژه در فرهنگ دهخدا آمده است: مثمرثمر؛ بافایده. (ناظم الاطباء) مثمرثمر بودن؛ فایده داشتن. (ناظم الاطباء)
رطب تازه
وارث ارث
مقابله به مثل
نمک شور
شکر شیرین
صُداع سر
رمد چشم
سقوط در نشیب
اوج در فراز
پس بنابر این
تنها فقط
ولی امّا
عسل شیرین
شب و روز و لیل و نهار
پرسیدن سوال
سمت و سو
نصفه و نیمه
(غم و اندوه)، (مکر و حیله) و امثالهم، از آن‌جا که این دو اسم مرکب و نظایر آن دو در محاوره‌ها و گفتگوها و نوشتارها دارای کاربرد فراوان است؛ گروهی از ادبا به‌کارگیری‌‌شان را (مانند قید مرکب "نیزهم") بلامانع دانسته‌اند!
*
کلام هر چه ناب‌تر باشد، متعالی‌تر است اما گاه حشوهای ملیحی هستند که دیگر نمی‌توان به آن حشو گفت!
سعدی (رحمت الله علیه) حشوهای ملیحی دارد، علاوه بر این‌که زاید به نظر نمی‌رسند بلکه چنان‌چه حذف شوند، به معنا آسیب جدی وارد می‌سازند تا جایی‌که دیگر نمی‌توان آن را حشو نامید:
هر بد که به خود نمی‌پسندی
با کس مکن "ای برادر من"
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده به مادر من
(سعدی شیرازی)
همان‌طور که ملاحظه می‌فرمایید، در سروده‌ی فوق (ای برادر من) حشو است و همان‌طور که آگاهی دارید؛ حشو آن است که چنان‌چه از جمله یا عبارت اصلی حذف شود؛ زیانی به اصل مطلب وارد نسازد!
اما دانستن این نکته نیز ضروری است که سعدی از چه نوع حشوی بهره برده است!
اگر به‌‌معنای سروده توجه کنیم؛ درمی‌یابیم که سعدی به گونه‌ای خواسته با ذکر لفظ (ای برادر من) همه‌ی مردم را اعضای یک خانواده معرفی کند!
همان‌گونه که در سروده‌ای دیگر می‌گوید:
بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
از این روی سعدی، مخاطب خود را "برادر" می‌نامد تا این نکته را تفهیم کند که همه با هم برابر و برادرند و در قاموس برادری، مادر هر فرد، مادر دیگری نیز است و با مورد خطاب قرار دادن طرف مقابل با لفظ (برادر) به گونه‌ی غیرمستقیم همین موضوع را به صورت کامل بیان کرده و بلافاصله می‌گوید:
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده به مادر من
در حقیقت "حشو ملیح" استاد سخن سعدی شیرازی به کمک معنا آمده است که نشان از توانایی سعدی در سرودن شعر و نظم دارد.
ملاحت حشو در این سروده‌ی سعدی تا حدی است که دیگر نمی‌توان آنرا حشو نام نهاد.
چرا که اگر حشو ملیح نیز از عبارت اصلی حذف شود، زیانی به اصل مطلب وارد نمی‌سازد اما اگر در این سروده‌ی سعدی حشو ملیح حذف گردد، جداً معنای اصل مطلب را مختل می‌سازد!
سعدی از یک حشو ملیح تکامل کلام آفریده است.
*
حشو ملیحی دیگر:
بشوی ای خردمند! از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
فرهنگ فارسی عمید (خردمند)
معنی: دارای خرد. عاقل. دانا. هوشیار
مترادف: باخرد، باشعور، حکیم، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صاحبنظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، هوشمند، هوشیار
در بیت مذکور منادای (ای خردمند) نیز حشو ملیح قلمداد می‌شود اما در وهله‌ی اول ممکن است؛ ذهن مخاطب یا شنونده را با اشکالات یا تناقض‌هایی درگیر سازد و مورد خطاب سعدی (ای خردمند) در زمره‌ی حشو متوسط یا حشو قبیح به‌شمار رود!
دور از ذهن نیست که امکان دارد گروهی گمان کنند؛ مخاطب سعدی تنها "یک‌ فرد خردمند" بوده و نه "یک شخص بی‌خرد" و یا "عموم مردم" اما باید اذعان کرد که این نظر قابل پذیرش نیست و شیخ اجل راه هرز نپیموده است! چرا که اگر سعدی به‌جای (خردمند) از واژه‌ای دیگر که معنای (بی‌خرد) را افاده کند؛ بهره می‌برد؛ می‌شد آن را این‌گونه توجیه کرد که تنها به نصیحت فردی (بی‌خرد) پرداخته تا او را از اشتباهی آگاه سازد. آن وقت می‌شد این نتیجه را حاصل کرد که خردمندان نیازمند پند نیستند و از همه‌چیز آگاهی دارند و این غیرممکن است.
این نظر از سه حیث مردود است:
اول این‌که؛ فرد بی‌خرد یعنی؛ فردی که کودن است و از عقل و فهم و دانش بهره‌ای نبرده؛ از نصیحت نیز به‌دور است و در نتیجه پند دادن به چنین شخصی فایده‌ای در پی ندارد! چرا که بی‌خردان در پی دانش‌اندوزی نیستند و اگر قرار بود به پیشرفتی دست یازند؛ زودتر از این‌ها به حوزه‌ی خردمندان راه پیدا کرده بودند!
دوم این‌که؛ در سروده‌های سعدی هیچ نکته‌ای مبتنی به‌دشنام بر عوام مشاهده نمی‌شود؛ چرا که سعدی در سروده‌های خود از واژه‌های مودبانه و مثبت بهره می‌برده، نه منفی و بی‌ادبانه! (که البته با برخی از سروده‌‌هایش کاری نداریم)
سوم این‌که؛ سعدی با بهره‌گیری از واژه‌ی (خردمند) ضمن احترام به‌عوام پندپذیر همه را باخرد دانسته است.
بنابر این می‌توان این نتیجه را گرفت که لفظ (خردمند) شامل جمهور مردم و حشو ملیح تلقی می‌شود!
*
حشو ملیحی دیگر:
جهان ای پسر! ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری، امید نیست
معنای بیتی که سعدی آن را به صورت نظم در آورده؛ پرواضح است (گیتی، سرایی نیست که بتوان در آن به‌طور دائم زیست کرد. چراکه از آن امیدی به‌وفاداری نیست)
اگر منادای "ای پسر" حذف شود؛ در معنای مصرع هیچ خللی پدید نمی آید! (جهان ملک جاوید نیست)
حال چرا سعدی از این منادا بهره برده است؟
شاعر خود را در مقام پدر پیر جهاندیده‌ای فرض می‌کند که در حال نکوهش فرزندش است و او را نصیحت پدرانه می‌کند! از این‌روی، حشو ملیح " ای پسر " بهترین گزینه‌ی سعدی به‌شمار می‌رود!
حال اگر سراینده به‌جای آن مثلا از منادای (ای بشر) بهره می‌برد؛ حشو ملیح شمرده می‌شد یا حشو متوسط؟
بنابر این به‌این نتیجه می‌رسیم که استاد بزرگ در انتخاب مناداهای خود دقتی فراوان داشته است!
*
دیگر حشو ملیح:
صاحبا! عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
در بیت فوق منادای "صاحبا" حشو ملیح به‌شمار می‌رود! بدین منظور که آدمی مالک عمر و زندگی خود است؛ می‌تواند با شیوه‌ی زندگی‌اش هر گونه که می‌خواهد سرنوشت خود را رقم بزند و آن‌ را رهبری کند!
صاحب عمر می‌تواند، فرصت‌های مهم زندگی خود را از دست بدهد و عمر خود را به بطالت بگذراند و هم می‌تواند، بهترین بهره را از آن به عمل آورد!
می‌تواند با افکار نومیدانه، روح خود را آزار دهد و عمر خود را کم کند و می‌تواند با درست‌اندیشی و شادکامی بر طول عمر خود بیفزاید! بنابر این منادای فوق دقیقا مربوط به مفهوم مورد نظر عبارت است. حال اگر سعدی تنها برای پر کردن وزن از منادای دیگری مثلا؛ (ای بشر) بهره می‌برد؛ حشو "ملیح" به حشو "متوسط" بدل می‌شد!
اگر به سروده‌های برخی نظر افکنید؛ مشاهده می‌کنید برای پر کردن وزن شعر از مناداهایی نظیر: ای‌دوست. ای‌بشر. ای‌عزیز. عزیزا. نازنینا. جانا. ای‌مهربان. مهربانا و ... بهره برده‌اند که هیچ‌کدام با معنای بیت هم‌خوانی ندارد.
این‌جاست که توان سعدی در سرودن غزل‌های ناب مشخص می‌شود!
*
ضمیر اشاره‌ی تاکیدی (تو)
نجس ار پیرهن شبلی معروف بپوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی
گرگ اگر نیز گنه کار نباشد به حقیقت
جای آن است که گویند که یوسف (تو) دریدی
"سعدی شیرازی"
یعنی: (اگر گرگ گناهکار هم که نباشد، باز می‌توان دریدن یوسف را به‌گردنش انداخت و گفت: تو یوسف را دریدی!)
در بسیاری از سروده‌ها مشاهده می‌شود که شاعران از ضمیر دوم شخص مفرد به عنوان (حشو متوسط) استفاده می‌کنند و جنبه‌ی تاکیدی و اشاره هم ندارد اما شیخ سعدی به‌جا و به‌بهترین نحو از این ضمیر بهره برده است که در این‌باره نیاز به توضیح بیشتر نیست!
*
اعجاز و هنر ادبی سعدی شیرازی
هنر سعدی نه در تخیلات و اتفاقات شاعرانه، تصویرسازی، تشبیهات، استعارات بکر، صنایع، آرایه‌های ادبی، بلکه در انسجام سخن، پختگی کلام، بلاغت، فصاحت و بیان ناب اندیشه‌‌های حکیمانه نهفته است. از این‌ روی سعدی شاعر و ناظمی هنرمند و حکیمی خردمند به‌شمار می‌رود که ابیات محکمش بر غزل‌های برخی از شاعران متقدم و متاخر (که از معانی و خیال‌پردازی‌های دروغین، استعارات و تشبیهات مضحک و بارد بهره برده‌اند) برتری دارد!
به ابیات ناب زیر توجه فرمایید:
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
بنی‌آدم اعضای یک‌پیکرند
که در آفرینش ز یک‌گوهرند
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
تن آدمی شریف است به‌جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
این دغل‌دوستان که می‌بینی
مگسانند گرد شیرینی
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به‌پایش چو مور
گرفتم ز تو ناتوان‌تر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
و ...
نمونه‌های فوق را باید با خط زرین نوشت و آن را قاب طلا گرفت و در نمایشگاه‌‌های جهانی در معرض دید همگان قرار داد!
*
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای‌پرستی هواپرست مباش
در سروده‌ی فوق، منظور سعدی از عبارت "عبادت‌ فاش" این نیست که عابد می‌بایست در پنهان و دور از چشم مردم نماز خود را به جای آورد تا کسی به عبادت او پی نبرد بلکه منظور او "ریاکارانی" اند که با سوءاستفاده از نام دین و اعمال به‌ظاهر عبادی می‌خواهند، توجه دیگران را نسبت به‌خود جلب کنند تا از این رهگذر به سودجویی بپردازند. این عمل ضررهایی را متوجه اطرافیان خواهد کرد که مشاهده‌کنندگان پس از دیدن عبادت شخص ریاکار و سوءاستفاده‌های شخصی او از عبادت دروغین از جاده‌ی دیانت منحرف می‌شوند و از دین و عبادت، منظره‌ی بدی در ذهن‌شان متصور می‌شود. چرا که می‌پندارند، تمام عابدان چنینند و ریاکاری از خصلت آنان به‌شمار می‌رود اما اگر آدمی در پنهان، به گناه کردن خصوصی بپردازد؛ به‌گونه‌ای که ضررش تنها متوجه خودش شود؛ بهتر از آن شخص ریاکاری است که به دیگران زیان می‌رساند.
از این روی در ادامه می‌گوید: اگر خداپرست واقعی هستی نفس خود را مپرست!
همان‌طور که ملاحظه فرمودید؛ پیوند عمیقی میان دو مصراع برقرار است که از شاهکارهای این هنرمند به‌شمار می‌رود!
*
خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد
رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود
یعنی: اگر می‌خواهی از دشمن نادان گزندی به تو نرسد با او دوستی و مدارا کن! فروتنی پیشه کن و بزرگ‌منشی!
همان‌طور که حافظ شیرازی در نظم خود می‌فرماید:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
سعدی به‌خوبی می‌داند که می‌بایست با دشمن نادانی که صاحب قدرت است و می‌تواند به‌مخالفان خود آسیبی جدی وارد سازد؛ از در دوستی، مدارا و خردمندی وارد شد و او را با زبان نرم و آرام، رام ساخت، نه این‌که از روی حماقت او را تحریک کرد! چرا که از دشمن نادان، جهالت و دشمنی برمی‌خیزد و از شخص فهیم، بنده‌نوازی و خردمندی! و اگر قرار باشد شخصی که ادعای فهم و دانش دارد؛ همانی را مرتکب شود که دشمن نادانش می‌کند؛ چه تفاوتی را می‌تواند میان خود و دشمنش حس کند؟ در حقیقت این بدان معناست که پاسخ جهالت و دشمنی شخص متخاصم را نمی‌بایست با جهل و خصومت داد! چرا که (آتش را با آتش خاموش نمی‌کنند) و اگر کسی چنین کنند، به‌مراتب از دشمن نادانش، نادان‌تر است!
همان‌گونه که مطلع‌اید؛ سعدی بسیاری از مضامین و معانی مطالب خود را از قرآن کریم الهام گرفته و قطعا به این آیه‌ی مبارکه توجهات لازم را داشته است:
(ای موسا نزد فرعون برو که طغیان کرده است. با او به نرمی و آرامی سخن بگوی. شاید موثر واقع شود!
همان‌طور که ملاحظه فرمودید: خدای خالق مهربان به پیامبر خود می گوید:
"ای موسا نزد فرعون برو"
یعنی دعوت به‌خیر، درستکاری و دوستی، در وهله‌ی اول می‌بایست از سوی شخص درستکار صورت پذیرد! چرا که انجام چنین عملی از سوی فرد بدطینت متخاصم، غیرممکن و بعید است!
"که طغیان کرده است"
خدا از دشمنی سخن به میان می‌آورد که ستمگری زورگو و توانمند است و به موسا هشدار می‌دهد که با دشمنی پرقدرت روبرو است!
"با او به‌نرمی سخن بگوی. شاید دست از ستم بردارد"
یعنی با زبان نرم و آرام ممکن است، بتوان دشمن توانمند زورگو را رام کرد اما با زبان تند و تهدید آمیز هرگز چنین عملی میسر نیست!
از همین‌روی سعدی و حافظ معتقدند که انسان خردمند می‌بایست شیوه‌ی مدارا کردن با دشمنان آسیب‌رسان را پیشه‌ی خود گرداند.
از معنای بیت فوق هنر سعدی شیرازی اراده و از تک بیت او بلاغت و فصاحت ادبی افاده می‌گردد!
*
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
در بیت فوق حکیم خردمند سعدی دانا درس انسان‌سازی می‌دهد. ارتباط دو مصراع بسیار محکم است! در حقیقت می‌خواهد،بگوید احترام آدمی از رفتارهای درونی و باطن پاک و انسانیت‌اش سرچشمه می‌گیرد، نه ظاهر دروغین!
*
این دغل‌دوستان که می‌بینی
مگسانند، گرد شیرینی
در بیت فوق ارتباط دو مصراع با یک‌دیگر بسیارعمیق است و حکایت از چاپلوسان در تملق دارد و می‌خواهد بگوید، همان‌طور که مگسان بیهوده و بدون‌ نفع خصوصی، گرد شیرینی نمی‌نشینند؛ سودجویان متملق نیز اگر در اطراف سودرسان‌ها پرسه می‌زنند؛ به‌خاطر منافع شخصی خودشان است، نه دوست داشتن توانمندان!
سعدی می‌خواهد به آنان این پیام را برساند که فریب تملق چاپلوسان را نخورند!
*
روزی در سایتی اینترنتی به جستجوی مطلبی بودم که عنوانی نظرم را به خود جلب کرد‌. دیدم ادیبی محترم به‌نام؛ "ع.پ" نوشته‌ است:
در دیباچه‌ی گلستان سعدی که حجم چندانی هم ندارد و خیلی هم موجز نوشته شده است، حدود بیست مورد حشو در نثر و شعر‌های آن هست. حتا جمله‌ی اول این دیباچه یک حشو در خودش دارد: ‌«منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت»
در واقع حرف اضافه‌ی «اندر» در این جمله زائد یا حشو است و حذف آن هیچ آسیبی به معنای جمله نخواهد زد. زیرا حرف اضافه‌ی «به» در این جمله به معنای همان «اندر» یا «در» است. در فارسی قدیم حرف اضافه «به» و «در» (یا اندر)‌ مترادف هم بوده‌اند و زیاد به جای یکدیگر به کار رفته‌اند. خود سعدی هم بارها آن‌ها را به جای یکدیگر به کار برده است. مثلا در مصرع‌های زیر حرف اضافه‌ی «به» معنی «در» می‌دهد:
زبان بریده به کنجی نشسته صُم و بُکم
(گلستان)
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده است
(گلستان)
و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته
(گلستان)
و در جمله‌های زیر «در» معنی «به» ‌می‌دهد:
و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته
(گلستان)
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید
(گلستان)
گر گدا پیشرو لشگر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین
(گلستان)
*
مطلب مذکور را که دیدم، بهت‌زده خندیدم و از فرط تعجب به‌‌گوشه‌‌ای خزیدم و با خود اندیشیدم!
در دل گفتم: جل‌الخالق و تبارک‌الله احسن‌الخالقین!
چه نابغه‌‌ی هوشیاری!
در طول مطالعات ادبی‌ام بارها از خود پرسیده‌ام؛ به راستی چرا برخی سعی دارند تا این حد با نقدهای بی‌تعمقانه، بزرگان را از اندازه‌ی واقعی خود کوچکتر جلوه دهند و در ارزیابی سروده‌های‌شان این‌گونه به‌داوری غلط بنشینند!
واقعا برخی به دنبال چه هستند و چه چیزی را می‌خواهند، به اثبات برسانند؟ آیا قصد دارند، از طریق نقد کوته‌نظرانه‌ی آثار بزرگان، به زعم باطلشان، خود را بالا کشند یا به خیال خام‌شان از ارزش استاد سخن سعدی شیرازی بکاهند؟
آیا ایشان گمان کرده‌اند که این‌گونه موارد را تنها خود کشف کرده‌اند؟
جز این، نمونه‌های دیگری را هم در سروده‌های سعدی و حتا چند شاعر بزرگ دیگر سراغ دارم که ان‌شاءالله در سطرهای پایین‌تر به‌ترتیب ذکر می‌شود اما باید به عرض ایشان برسانم که هیچ‌کدام‌، در آن زمان حشو متوسط یا حشو قبیح نبوده‌اند، چرا که در آن دوران همین شیوه‌‌‌ی سخن، در سروده‌ها و نوشتارها رایج بوده که پایین‌تر توضیح داده شده است:
(به) دریا (در) "منافع" بی‌شمار است
(سعدی شیرازی)
البته برخی به جای "منافع" می‌گویند: "جواهر"
به گردن درش مهره بر هم فتاد
(سعدی شیرازی)
در حقیقت (به ... اندر) و امثالهم، آوردن دو حرف اضافه برای تأکید بیشتر محسوب می‌شود که این گرامی نیز در ادامه‌ی مطلب خود با ذکر شاهد و مثالی از محمدتقی بهار، بدان اشارت داشته است!
*
گویا منتقد عزیز، زمان مطالعه نداشته‌اند؛ چراکه، در آغاز مطلب خود مغرضانه، مرقوم فرموده‌اند:
(((در دیباچه‌ی گلستان سعدی که "حجم چندانی" ندارد و خیلی هم "موجز" نوشته شده است، حدود بیست مورد حشو در نثر و شعرهای آن هست)))
منظور این عزیز گرامی از (نداشتن حجم چندان) و (نوشته شدن موجز) این است که سعدی در یک مطلب کوتاه بیست حشو دارد. یعنی ایشان با زبان بی‌زبانی فرموده‌اند؛ آقای سعدی یک اثر کوتاه و این همه حشو؟!
و این در حالی است که سعدی خطایی را مرتکب نشده و این نوع اظهار نظر مغرضانه درباره‌ی استاد سخن "سعدی شیرازی" نقدی کوتاه‌نظرانه است که البته سعدی خود در گذشته‌‌تر پاسخ منتقدین مغرض خود را داده است:
شب‌پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
*
از قضا روزی از دوستی ادیب زبان‌شناس شنیدم: حاتم طایی را برادری بود، محتاج توجه و نیازمند احترام دیگران و از این‌که می‌دید، مردم برادرش را محترم می‌شمارند و به او عنایتی خاص روا می‌دارند، از بی‌نامی و مهجوری خود رنج می‌برد و در این راه یعنی؛ برای رسیدن به آرزوی دیرینه‌ی خود، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کرد و دست به کارهای محیرالعقول می‌زد، از این روی؛ برای به شهرت رسیدن، در چاه مقدس زمزم ادرار کرد و در نزد حاکم شرع، شروع به توجیه اقدام احمقانه‌ و ناشیانه‌ی خود که بیشتر به عذر بدتر از گناه ماننده بود، نمود!
برهان را بر پایه‌ی اشتهار نهاد و اعلام کرد؛ از پس کاری که از عهده‌‌ی کسی برنمی‌آمد و تنها در انحصار من بود، برآمدم تا نامم بلندآوازه شود و بر شهره‌‌ی شهر شدنش افزون!
*
در ادبیات سبک خراسانی که ویژگی‌هایش در آینده‌تر اندکی نیز به سبک عراقی نفوذ کرده، شاعران برای متمم‌ها دو حرف اضافه در جمله‌های خود استخدام می‌کردند. یکی قبل از (متمم) و یکی هم بعد از آن!
یعنی؛ این قبیل ترکیب‌ها یک ساختار بیشتر ندارند. یک حرف اضافه مانند: به، از، در، اندر، اندرون و ... قبل و یک حرف اضافه نیز بعد از اسم یا اسم مصدر و ... می‌آید که از آن‌ها معنای: "در، بر، به" افاده می‌شود، مثل: (به‌خانه‌درون) یعنی: (در خانه)، (به‌زین‌بر) یعنی: (بر روی زین) و ...
در مجموع؛ عبارات (به ... در) به معنای؛ "درون" یا "در" چیزی است و خلاف آن‌چه‌ که دکتر منتقد فرموده‌اند؛ هیچ‌گونه ربطی به معنای لفظ‌به‌لفظ واژه‌ی "به" به‌معنای "در"، "اندرون" و "درون" که در سروده‌های سعدی نیز وجود دارد، ندارد!
به‌عبارتی دیگر: یعنی مثلا از دو حرف اضافه‌‌ی (به ... اندرون)، در پس و پیش یک‌ متمم، معنای "درون" اراده می‌گردد.
منظور خود را با عبارات متعدد بیان کردم تا به بهترین نحو پیام خود را افاده کنم و امیدوارم‌ منتقد عزیز که جسارت به‌خرج داده و سروده‌های‌ خداوند سخن، سعدی شیرازی را به باد انتقاد گرفته‌اند، به معنای مطالب مذکور این حقیر واقف شده باشند!
حال خدمتتان عرض کنم که در شاهنامه‌ی فردوسی هم این‌گونه موارد کراراً مشاهده می‌شود:
(به) بزم (اندرون) آسمان سخاست
*
(به) بزم (اندرون) تیز‌چنگ اژدهاست
فردوسی
*
(به‌)خواب (اندرون) بود با ارنواز
فردوسی
*
(به) خاک (اندر) آرد سر و بخت تو
فردوسی
*
که البته نظایر آن در شاهنامه بسیار موجود است و گمان کنم که ذکر همین چند شاهد و مثال کافی به نظر رسد.
حتا در سروده‌های رودکی، فردوسی، ناصرخسرو، اسعدگرگانی، خاقانی که ردپایی از این سبک مشاهده می‌شود، نظایر چنین حرکتی مشاهده می‌گردد:
*
(به) دل (در) صبر کشتم تا به من بر
ناصرخسرو
*
(به) دل (در) خواص بقا می‌گريزم
خاقانی
*
(به) دریا (در) گهر جفت نهنگ است
اسعد گرگانی
*
در گروه‌های ادبی تلگرام زیاد مشاهده کرده‌ام که بعضی از این منتقدان برای مطرح کردن خود یا جلب توجه دیگران، می‌خواهند با نقد‌های‌شان، اشعار پیشینیان را کم‌ارزش جلوه دهند تا اندکی بر شهرت‌شان افزوده گردد!
مخاطبین محترم!
کار امروزی برخی از عزیزان معاصر ما این‌گونه است که بی‌محابا به نقد آثار بزرگان پرداخته و می‌پردازند و می‌خواهند تا با به لجن کشیدن شاهکارهای پیشینیان پله‌های ترقی خود را فراهم کنند، بر آثار بزرگان تاخته و می‌تازند اما غافل از این‌که تنها خود را رسوا ساخته و می‌سازند. این عزیزان با نطق‌‌های نادرست‌شان که به اصطلاح توانایی نقد سروده‌های بزرگانی چون؛ حکیم فردوسی، سعدی شیرازی، حافظ شیرازی و ... را دارند (که اگر حمل بر بی‌ادبی پنداشته نشود) همانند برادر حاتم طایی عمل کرده، دست به اعمال غیرمعقول می‌زنند و کارشان بی‌شباهت با ادرار کردن نامبرده در چاه مقدس نیست که البته امیدوارم‌ خدای متعال همه‌‌شان را از حیث روان و روح سلامت‌ بدارد!
*
خانمی حافظ را به سرقت ادبی از شاعران، عراقی و عطار نیشابوری و خواجوی کرمانی و ... متهم ساخته بود که در مقاله‌‌ی هنرهای پرظرافت حافظ گفتیم: هدف حافظ از به عاریت گرفتن سروده‌های دیگران‌ سرقت ادبی نبوده، بلکه خواجه حافظ خواسته بگوید: آقایان؛ خواجو، عراقی، عطار! درست عرض کردید اما باید این‌گونه می‌‌فرمودید!
*
چندین عزیز دیگر در گروه‌های تلگرامی گفته‌اند: در شعر زیر (دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا) واژه‌ی "پنهان" حشو قبیح است. چون مسلما هر رازی نهان است و کلمه‌ی "پنهان" در ‌واژه‌‌ی "راز" نهفته و نهان است و این در صورتی است که ایشان معنای نهایی مصرع را متوجه نشده‌اند و ندانسته‌اند که منظور حافظ از به‌کارگیری عبارت "راز پنهان" این است؛ (رازی که تا کنون در سینه پنهان بوده افشا خواهد شد) و یا (رازی که می‌بایست هم‌چنان در سینه پنهان باقی بماند، روزی آشکار خواهد شد) که در اینجا هرگز واژه‌ی "پنهان" حشو نیست!
*
این عزیزان حتا قید مرکب "نیزهم" را در شعر حافظ حشو شمرده‌اند که این حقیر پاسخ‌شان را در مطالب ادبی "نیزهم" داده‌ام!
*
خانمی دیگر در یک سایت اینترنتی از سعدی اشکال گرفته که (اولی‌تر) غلط و (اولی) درست است.
ایشان باید بدانند که غیر از سعدی، مولوی و عطار و ... نیز از لفظ (اولی‌تر) بهره برده‌اند و دلیلش هم زایایی زبان در آن زمان بوده‌ است. یعنی؛ "زایش زبانی" تولید واژگان مرکب و تصرف در مفردات است!
برای نمونه؛ صاحب‌‌نظران از واژه‌ی "دوست" که از حیث دستوری "اسم" است، اراده‌ی "صفت ساده" کنند و آن را با نشانه‌ی تفضیلی "تر" درآمیزند و یا حتا بر صفات تفضیلی عربی، نشانه‌ی تفضیلی "تر" فارسی قرار دهند‌ که در قدیم (اولی‌تر) رایج بود و اکنون نیز (ارجح‌تر) و یا از نظر معنوی "منازل" را به عنوان جمع "منزلت" بکار برند و همین‌طور جمع بستن واژه‌ی بیگانه‌ی "حور" با "ان" و امثال آن! هم چنین (ترکیب مفردات) و ساختن (واژه‌های مرکب نو) با افزودن پسوند "مند" و "وند" و امثالهم به اسامی که کلمات مرکب آفریده می‌شوند!
و حال برهان اقدام سعدی و مولوی و عطار و ...
در زمان گذشته خاصیت تفضیلی (اولی) از میان رفته بود و شاعران و نویسندگان با اضافه کردن نشانه‌ی تفضیلی "تر" در صفات عربی تصرف می‌‌کردند. اما اکنون صفت "اولی" خاصیت تفضیلی خود را باز یافته و در مقابل امروزه "ارجح" خاصیت تفضیلی خود را از دست داده است.
در هر صورت به‌کارگیری هر واژه یا عبارتی ممکن است در زمانی رایج و درست باشد و در زمانی دیگر غلط، چراکه زبان وحی منزل نیست و دائما در حال تغییر و تحول است. از این روی نمی‌توان بر متقدمین و حتا متاخرین خرده گرفت و آنان را به غلط‌گویی متهم ساخت.
در ضمن، شبیه به عبارت سعدی را که دکتر (ع.پ) حشو دانسته‌اند، در دوران‌ این شاعر بزرگ شیرازی که هیچ، حتا در دوران فردوسی و قبل‌تر از آن نیز رایج بوده‌ و مضاف بر آن رد پایش تا دوره‌ی قاجاریه هم مشاهده شده و این دور از عقل و ادب و نزاکت است که گستاخانه بر پیشینیان بتازیم و آنان را به حشوگویی متهم سازیم.
*
در پایان امیدوارم که این بزرگوار، تکرارهای کلام مرا به حساب حشو نگذارند و در نوشته‌‌های این حقیر ...
*
در کشورهای بیگانه شاعران ایرانی را در حد پرستش دوست دارند اما متاسفانه در این مرز و بوم برخی کم‌لطف و قدرنشناس هستند.
روزی یکی از دوستان ادیب من گفت: یکی از شاعران دوره‌ی قاجاریه که در ایران ناشناخته است؛ در ایتالیا به‌عنوان شاعری بزرگ، معروف است.
دوست ادیب زبان‌شناسم در ادامه فرمودند؛ هم‌چنین امکان ندارد، یک فرد آمریکایی، خیام را نشناسد‌ و در آمریکا به‌منظور آمارگیری، از بیست شهروند درباره‌ی شهرت خیام به جستجو و تکاپو پرداختم و جای تعجب اینجاست که هر بیست نفر خیام را به‌خوبی می‌شناختند و ترجمه‌ی چند رباعی او را برایم خواندند.
*
در فرانسه لازار کارنو (۱۷۵۳ - ۱۸۲۳) به‌علت علاقه‌ی بیش از حدش به شاعر بلندآوازه‌ ایران، (سعدی شیرازی) نام فرزند خود را سعدی گذاشت.
Nicolas Léonar "Sadi" Carnot
تاریخ میلاد: اول ژوئن سال ۱۷۹۶ میلادی در کشور پاریس و تاریخ درگذشت نیز ۲۴ ماه اوت سال ۱۸۳۲ میلادی!
هم‌چنین برادرزاده‌‌ی این مرد یعنی؛ (ماری فرانسوا سعدی کارنو) به ریاست جمهوری فرانسه برگزیده شد.
نام: ماری‌فرانسوا سعدی‌کارنو (Marie François Sadi Carnot)
تاریخ میلاد؛ ۱۱ ماه اوت سال ۱۸۳۷
تاریخ وفات: [نوع مرگ: قتل] ۲۵ ماه ژوئن سال ۱۸۹۴
*
یوهان ولفانگ گوته، حکیم و شاعر آلمانی، در وصف استاد حافظ شیرازی می‌گوید:
[[حافظا!
دلم می‌خواهد از شیوه‌ی غزل‌سرایی تو به تقلید بپردازم، چون تو قافیه سازم! سراسر غزل خویش را با نازک‌اندیشی و ریزه‌کاری‌های کلام دل‌نشین تو بیارایم. نخست به معنی بیندیشم، سپس بدان لباس الفاظ بپوشانم! هیچ کلامی را دوبار در قافیه به کار نگیرم، مگر با ظاهری یکسان و معنایی جدا! حافظا! خویش را با تو برابر نهادن نشانی جز دیوانگی نیست!]]
اما به اصطلاح منتقدان ما سروده‌های حافظ و سعدی را به‌راحتی در بوته‌ی نقد قرار می‌دهند و خود را تباه می‌سازند.

فضل الله نکولعل آزاد. تهران. ۱۳۶۷ و فردیس کرج ۱۳۹۵
Www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

*****
*****
****

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷ |

     لحظه‌ی دیدار

هر صبح با سلام تو بیدار می شویم

از آفتاب چشم تو سرشار می شویم

 

در چشمهای آبی ات ای تا افق وسیع !

یک آسمان ستاره ی سیّار می شویم

 

یک آسمان ستاره و یک کهکشان شهاب 

بر روی شانه های شب آوار می شویم

 

چندین هزار پنجره لبخند می زند

تا روبروی فاجعه دیوار می شویم

 

روزی هزار مرتبه تا مرگ می رویم

روزی هزار مرتبه تکرار می شویم

 

فردا دوباره صبح می آید از این مسیر

چشم انتظار لحظه ی دیدار می شویم

شاعر : سلمان هراتی

 Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۷ |

سال نو ایرانی، بر هـمه‌ی ایـرانیان از هر تبار و با هر زبان و کیش فرخنده باد.

(پروفسور سید حسن امین)↕

نویسم سر نامه‌ام، نام دوست
که زیباترین نام‌ها، نام اوست

نهان هستی ناشناس سپند
که باشد بدو، جان هر بنده بند

وجود اصیل است و جان جهان
چو "جان" است، در "جسم گیتی“ نهان

"وجودی" است پیراسته از عدم
"قدیمی" غنی از حدوث و قدم

جهان آفرین، داور نیک و بد
اهرمزد قیوم فرد صمد

جهان آوَرَد بر وجودش ، سجود
که جان جهان است و اصل وجود
ابیات آغازین شاهنامه‌ی امین دانشنامه منظوم ایران، اثر پروفسور سیدحسن امین.

از سرفرازی های ما ایرانیان یکی آن است که مـهم‌ترین جشن ملی ما در آغاز بهار است؛ درحالی‌که در‌ غرب، مهم‌ترین جشن‌ها (کریسمس) در ۲۵ دسامبر یـعنی: در سورت سرمای دی گرفته مـی‌شود و تـازه آن هم جشنی وابسته به «مهر» ایرانی است که بعدها کلیسای رم آن را (به دروغ) زاد روز عیسی مسیح اعلام کرد تا این جشن مهری را به سود مسیحیت مصادره کند!!
جشن نوروز باستانی ما ایرنیان بسی فراتر از جشن های سـاده ی اقوام و ملل دیگر است ؛ چرا که به قومیت خاصی اختصاص ندارد و مشترک میان تمام اقوام ایرانی اعم از فارس و ترک و کرد و لر و عرب و بلوچ و دیگر اقوام ایرانی است.
مهم‌تر آنکه نوروز ما هـیچ صـبغه‌ی دینی (به خلاف جشن کریسمس یعنی زاد روز مسیح که مختص مسیحیان یا عید غدیر که مختص شیعیان است) ندارد؛ بلکه انسانی و اجتماعی است. انسانی است؛ از این جهت که جشن نوزایی طبیعت است و اجـتماعی است از ایـن جهت که «آیین میرنوروزی»اش رندانه به صاحبان قدرت و حاکمان روزگار ریشخند می‌زند و آن‌ها را به‌ مسخره می‌گیرد، چنان‌که حافظ در غزل معروف «از کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی» در پرده می‌گوید:
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از  پنج روزی نیست حکم میر نورزی
در سرتاسر حوزه‌ی تمدن ایران از گذشته‌های بسیار دور، نوروز را به عنوان نماد نوزایی طبیعت جشن می‌گرفتند و به آن«فرشکرد» مـی‌گفتند. واژه‌ی «فـرش» در پهلوی کهن (هم‌چنان که واژه‌ی فـرش‌ Fresh در انـگلیسی امروزی) به معنای نو و تازه است و بنابر این «فرشکرد» به معنای نو شدن طبیعت و نوزایی گیتی است که همه ساله، با پایـان یـافتن فصل زمستان و برآمدن بهار جشن گرفته می شده است و چـنین اسـت که جشن نوروز ایرانی، سرشتی کاملا طبیعی و کیهانی دارد؛ هر چند ارزش طبیعی آن در دنیای ماشینی امروز که بشر از طبیعت فاصله گرفته اسـت؛ مـحدود شـده است. در مقابل، سهولت سفر و ارتباط تا حدّی جبران دوری ما از طـبیعت را می‌کند.
باید امیدوار بود که ایرانیان برون مرز بتوانند این جشن ایرانی را در سرتاسر جهان معرفی کنند و به یـک جـشن جـهانی تبدیل نمایند.
نویسنده: [پروفسور سیدحسن امین]
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۷ |
                 معرفی یک شاعر :  قیصر امین پور

 

       دکتر قیصر امین پور در دوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۸ در شهرستانی در استان خوزستان دیده به جهان گشود و در آبان ماه ۱۳۸۶ چشم از دنیا فرو بست !

او تحصیلات خود را در رشته ی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران ادامه داد و در سال ۱۳۷۶ مدرک دکترای زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران اخذ کرد !

نامبرده ضمن اینکه در دو دانشگاه ( تهران و الزهرا به تدریس ادبیات فارسی اشتغال داشت ؛ به عضویت شورای نویسندگان و سردبیری مجله ی سروش نوجوان نیز در آمد !

 در سال ۱۳۶۷ از سازمان گسترش هنر ، جایزه ی اختصاصی [ نیما یوشیج ] را دریافت کرد و در سال ۱۳۸۲ نیز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسی برگزیده شد و در سال ۱۳۸۷ از سوی وزارت ارشاد به عنوان یکی از شاعران برتر [ دهه شست و هفتاد ] دفاع مقدس انتخاب شد !

اولین مجموعه شعر « قیصر امین پور » به نام [ تنفس صبح ] به سال ۱۳۶۳ به وسیله ی ( انتشارات حوزه ی هنرى وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی ) به چاپ رسید و چند ماهی بعد در همان سال ، دومین اثرش به نام [ در کوچه آفتاب ] به کوشش همان انتشارات نشر یافت !

 سپس در سال ۱۳۶۵ اثر دیگری از این شاعر با عنوان [ منظومه ی ظهر روز دهم ] بوسیله ی ( انتشارات برگ وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى ) وارد بازار کتاب گردید !

نامبرده همچنان سرودن را ادامه داد تا اینکه در سال ۱۳۶۹ دو مجموعه شعرش یعنی : [ تنفس صبح و در کوچه آفتاب ] تحت عنوان ( گزیده ی دو دفتر شعر ) به وسیله ی ( انتشارات سروش ) انتشار می یابد !

در نظر گروهی از ادباء ، کتاب ( آینه ‏هاى ناگهان ) که در دهه ی هفتاد به چاپ رسید ؛ نشانگر پیشرفت ادبی این شاعر است !

شایان ذکر است که یکی از موفق ترین ناشران ایران در انتشارات مروارید ، گزینه اشعار او را به چاپ مى‏ رساند و همین امر موجب دوستی مدیر انتشارات با این شاعر می شود و در سال ۱۳۸۱ ( گل‏ها همه آفتابگردانند ) از سوى انتشارات مروارید نشر می یابد و از فروش نسبتاً خوبی نیز برخوردار می شود !

زنده یاد قیصر امین پور در سال ۱۳۸۶ به علت نارسایی قلبی درگذشت و در زادگاهش « گتوند » خوزستان به خاک سپرده شد !

 

نام و خاطرش گرامی باد

Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

نمونه شعر او : ↘

 

.

         خسته

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی بالهای استعاری

 

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ، زندگیهای اداری

 

آفتاب زرد وغمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

 

با نگاهی سرشکسته ، چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

 

صندلیهای خمیده ، میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

 

عصر جدولهای خالی ، پارکهای این حوالی

پرسه های بی خیالی ، نیمکتهای خماری

 

رونوشت روزها را روی هم سنجاق کردم !

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری !

 

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد باری !

 

روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری

 

               حرف

حرفهــــا دارم اما بزنم یا نزنم ؟

با توام ، با تو ، خدا را ! بزنم یا نزنم ؟

 

همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست

چــــه کنــم ؟ حـرف دلــــــم را بزنــــم یا نزنــم ؟

 

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟

 

گفته بودم کـه به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟

 

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :

دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

 

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشـم تمنا بزنـم یا نزنـم ؟

 

دست بر دست همه عمر در این تردیدم :

بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟

 

شاعر : قیصر امین پور

 ★

 

 

         تیشه ی خیال

 

با تيشه ی خيـــــــال تراشيده ام تو را 

در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را

 

از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟

يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

 

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمــــام گلهـــــــا بوييده ام تـــــــــــو را

 

رويای آشنای شب و روز عمــــر من

در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را

 

از هــــر نظر تــــــــو عين پسند دل منی 

هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را

 

زيباپرستیِ دل من بی دليل نيست 

زيـــرا به اين دليل پرستيده ام تو را

 

با آنكه جـز سكوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را

 

از شعر و استعـــاره و تشبيه برتـری 

با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را

 

شاعر : قیصر امین پور

★ 

 

          هر چه بادا باد

 

دل داده ام بر باد ، بر هر چه بادا باد

مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد

 

ای عشق ! از آتش اصل و نسب داری 

از تیره ی دودی ، از دودمان باد

 

آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد

 

هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران 

هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد

 

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند 

ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد

 

از خاک ما در باد ، بوی تو می آید 

تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

 

 شاعر : قیصر امین پور

★ 

                ساقه

 

دو دستم ساقه ی سبز دعایت

گـل اشـکم نثار خاک پایـت

 

دلم در شاخه ی یاد تو پیچید

چو نیلوفر شکفتم در هوایت

 

به یادت داغ بـر دل مـی نشانـم

زدیده خون به دامن می فشانم

 

چو نی گر نالم از سوز جـدایی

نیستان را به آتش می کشانم

 

به یادت ای چـراغ روشـن مـن !

ز داغ دل بسوزد دامـن مـن

 

ز بس در دل گل یادت شکوفاست

گرفتـه بـوی گـل پیــراهن مـن

 

همه شب خواب بینم خواب دیدار

دلی دارم دلی بی تاب دیدار

 

تو خورشیدی و من شبنم چه سازم ؟

نه تـاب دوری و نه تاب دیدار

 

سری داریم و سـودای غـم تو

پری داریم و پروای غم تو

 

غمت از هر چه شادی دلگشاتر

دلی داریم و دریای غم تو

 

شاعر : قیصر امین پور

★ 

 

             پاییز

 

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک‌خورده‌ایم

 

اگر داغ دل بود ، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده‌ایم

 

اگر دل دلیل است ؛ آورده‌ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده‌ایم

 

گواهی بخواهید ، اینک گواه

همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

 

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده‌ایم

  

شاعر : قیصر امین پور

 ★

 

            تیر نگاه

 

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد

تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد

 

چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد

همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد

 

با عشق بگو سر به سر دل نگذارد

طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد

 

گفتیم دمی با غم تو راز نهانی

عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد

 

سوز جگرم سوخته دامان دلم را

آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد

 

یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه

چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد

 

بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم

همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد

 

باید به میانجی گری یک سر مویت

فکری به پریشانی احوال بشر کرد

 

شاعر : قیصر امین پور

 

           نم اشک

 

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

 

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه ی فریاد کردن

 

خوشا از نی ! خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

 

نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد ؛ دلنشین است

 

نوای نی ، نوای بینوایی است

هوای ناله هایش نینوایی است

 

نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گل بیماری سنگ

 

قلم ، تصویر جانگاهی است از نی

علم ، تمثیل کوتاهی است از نی

 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

 

دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز

 

چه رفت آن روز در اندیشه ی نی ؟

که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟

 

سری سر مست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری

 

پر از عشق نیستان سینه ی او

غم غربت ، غم دیرینه ی او

 

غم نی بند بند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

 

دلش را با غریبی ، آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی است

 

سرش بر نی ، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید ، گه دال

 

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

 

سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

 

چگونه پا ز گل بر دارد اشتر ؟

که با خود باری از سر دارد اشتر ؟

 

گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر ، باری از دل بود بر نی

 

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی نوای عشق سر داد

 

به روی نیزه و شیرین زبانی !

عجب نبود ز نی شکر فشانی

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش میکشاند

 

سزد گر چشمها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند

 

شگفتا ! بی سر و سامانی عشق !

به روی نیزه سرگردانی عشق !

 

ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر سر اوست

 

شاعر : قیصر امین پور

Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷ |
با سعدی شیرازی

حیف باشد صفیر بلبل را

که زفیر خر ازدحام کند

کاش بلبل خموش بنشیند

تا خر آواز خود تمام کند

( سعدی شیرازی )

*
 
نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷ |

معرفی یک شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

ابوالقاسم الهامی متخلص به لاهوتی [ شاعر ، نویسنده و روزنامه نگار انقلابی در دوران انقلاب مشروطه ] در سال ۱۲۶۴ در شهر کرمانشاه به دنیا آمد و پس از ۳۶ سال دوری از وطن ، عاقبت در سال ۱۳۳۶ در شهر مسکو درگذشت و در آرامگاه نُوودویچی به خاک سپرده شد .

او در زادگاه خود ، کرمانشاه روزنامه ی ( بیستون ) را منتشر کرد و در استانبول مجله ی پارس را نشر داد که به دو زبان فارسی و فرانسوی به چاپ می رسید !

پدرش نیز شاعری آزاد خواه و در پدید آوردن اندیشه های انقلابی در ذهن فرزند ، بسیار تأثیرگذار بود .

ابوالقاسم برای ادامه ی تحصیلات خود در نوجوانی ( شانزده سالگی ) از کرمانشاه به تهران رفت .

در سال ۱۲۸۴ اولین سروده اش که از آن بوی انقلاب به مشام می رسید ؛ در روزنامه ی [ حبل المتین ] به چاپ رسید و او را به شهرت رساند .

لاهوتی جز زبان مادری به زبانهای عربی ، ترکی ، فرانسوی و روسی آشنایی کامل داشت و در این زمینه ترجمه های بسیاری از ایشان نشر یافته است !

کتابهای :

کاوه آهنگر به سال ۱۹۴۷

قصیده ی کرملین به سال ۱۹۲۳

تاج و بیرق به سال ۱۹۳۵

مجموعه سروده ها ؛ به سال ۱۹۶۰ الی ۱۹۶۳

از تلاشهای این شاعر گرانمایه است .

مثنوی بلند باغ فردوس ( نظم سی هزار بیتی ) نیز از دیگر کوششهای اوست .

نامبرده عضو فعال حزب کمونیست ایران بود و به همین دلیل در دوران حکومت پهلوی به طور غیابی محکوم به اعدام گردید و این حکم زمینه ی فرار او را به شوروی فراهم کرد .

لاهوتی از نخستین کسانی است که سرودن در قوالب شعری گوناگون را آزمود !

زبان شعری او با ذهن مخاطب مأنوس و به دور از غموضت کلام است و از آنجا که با ادبیات اروپا آشنا بود و میخواست زبان شعری اش به گفتگو نزدیک شود ؛ همانند آنان مصاریع را کوتاه و بلند و قوافی را پس و پیش کرد و تا جایی پیش رفت که حتا گروهی او را در این زمینه پیشگام تر از نیما فرض می کنند !

لاهوتی ، چند سالی به سمت وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان و زمانی هم به معاونت کانون نویسندگان زیر نظر ماکسیم گورگی برگزیده شد .

در سال ۱۹۴۶ سرود ملی جمهوری سوسیالیستی تاجیکستان به وسیله ی این شاعر سروده شد .

این نگارنده در نوجوانی با این سروده با شخصیت اصلی لاهوتی آشنا شدم ! 👇

صیاد

ایا صیاد ! شرمی کن مرنجان نیم جانم را

پر و بالم بکن اما مسوزان آشیانم را

به گردن بسته ای چون رشته و بر پای زنجیرم !

مروت کن ؛ اجازت ده که بگشایم دهانم را

به پیرامون گل از بس خلیده خار بر پایم

بود خونین به هر جای چمن بینی نشانم را

در این کنج قفس دور از گلستان سوختم ؛ مردم

خبر کن ای صبا ! از حال زارم باغبانم را

ز تنهایی دلم خون شد ندارم محرم رازی

که بنویسد برای دوستداران داستانم را

من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم

که دیدم تازه با گرگ الفتی باشد شبانم را

چو لاهوتی به جان منت پذیرم تا ابد آن را

که با من مهربان سازد بت نامهربانم را

اسلامبول سپتامبر ۱۹۱۸

شایان ذکر است که متاسفانه این سروده با نام شاطر عباس صبوحی نیز در پایگاه اطلاع رسانی اینترنت به ثبت رسیده و این در حالیست که چنین سروده ای هرگز با حال و هوای عاشقانه ی شاطر عباس صبوحی سر سازگاری ندارد و سبک شناس ماهر می تواند تمیز دهد که این سروده در انحصار لاهوتی است !

و کسی تا کنون از خود نپرسیده که چرا شاطر عباس صبوحی [ طبق روایت شعر در مصراع یازدهم ] در مکان کار خود که با آرامش خیال ، شعرهای عاشقانه می سرود و خمیر شانه میزد و آنرا در تنور قرار می داد ؛ باید به قتل خود یقین کند !

چند نمونه از آثار او : ↘

اندوه

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر

دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر

به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر

چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟

مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ

که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر

ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل

که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو

معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر

به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود

در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر

شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل !

ز دستش یک دم آسایش ندارم

نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل

از این دل ، داد من بستان خدایا !

ز دستش ، تا به کی گویم خدا دل

درون سینه ام آهی ندارم

ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت

فقیر و عاجز و بی دست و پا دل

بشد خاک و ز کویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید

چو عشق آمد ، کجا عقل و کجا دل ؟

تو لاهوتی ز دل نالی ، دل از تو !

حیا کن ! یاتو ساکت باش یا دل

شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا

سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش

تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتی

نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

ترسم آزاد نسازد ز قفس صیادم

آنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس رنگ گل از یادم رفت

گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه ی صیاد زنم

گر از این بند اسارت نکند آزادم

سوز شیرین و شکر خنده ی دلداری نیست

ورنه من در هنر استادتر از فرهادم

ز اولین نکته که تفسیر نمودم از عشق

کرد اقرار به استادی من استادم

گرچه باشد غم عالم به دلم لاهوتی

هیچ کس در غم من نیست از آن دلشادم

شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

جز عشق جهان هنر ندارد

یا دل هنر دگر ندارد

یا موسم صبر من خزان شد

یا نخل امید بر ندارد

یا بر رخ من نمی شود باز

یا قلعه ی بهت در ندارد

یا وصل تو قسمت بشر نیست

یا طالع من ظفر ندارد

یا دامن رحم تو طلسم است

یا ناله ی من شرر ندارد

یا تیر تو بگذرد نهانی

یا سینه ی دل سپر ندارد

یا عشق خط امان به او داد

یا دل ز بلا حذر ندارد

یا چشم تو با دلم رفیق است

یا شیر سیه خطر ندارد

یا با دل خسته مهربان باش

یا جان بستان ضرر ندارد !

شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

تا پرتو خورشید به کوه و دمن افتد

گل باشد و بوی خوش او برچمن افتد

دستی که بیازد بتو در زیر فلک نیست

ور هست چنین دست خیانت ز تن افتد

فتوی به فنای تو دهد هر دهن شوم

با مشت پر از قدرت ما از سخن افتد

هر سر که به نقصان حدود تو کند فکر

با دست دلیرانه ی خلق از بدن افتد

خواهد کسی ار پاره کند رشته ی فتحت

از پارچه ی ننگ به رویش کفن افتد

تو تکیه گه رنجبر روی زمینی

بر پشت زمین زلزله از این سخن افتد

بدخواه تو هرکس که بود نام سیاهش

بایست که از دفتر اهل زمن افتد

تو شمع جهانی نتواند کشدت کس

ظلمت ز چنین قصه به هر انجمن افتد

خصم تو کند جهد که دامان شریفت

زیر قدم دشمن بنیان فکن افتد

شاهین اجل همره آن بوم که خواهد

این گلشن ما در کف زاغ و زغن افتد

اینجا که بود عدل و خرد رهبر مردم

هیهات که دولت به کف رهزن افتد

بگذار عدو میرد و تو زنده بمانی

ور مهر تو پرتو به سر مرد و زن افتد

افتادن بدخواه تو امریست محقق

خواهد دلم اما که به شمشیر من افتد

شاعر : ابوالقاسم لاهوتی

Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷ |

نگاهی دیگر به سهراب و فروغ

پایگاه مجلات تخصصی نور

https://www.noormags.ir › articlepage

فضل الله نکولعل آزاد ; مجله : حافظ ; تیر 1387 - شماره 52

نگاهی دیگر به سهراب و فروغ

نگاهی دیگر به سهراب و فروغ فضل الله نکولعل آزاد

شگفتا! گویندگانی یافت می‌شوند که یا به توضیح واضحات می‌پردازند و یا با قلنبه‌پرانی‌هایی که در سروده‌های‌شان می‌کنند [و بیشتر به ژاژ ماننده است تا برقراری ارتباط با مخاطب] روح شنوندگان آثار خود را به شدت می‌آزارند و پرچم فتح سخن را در دست می‌گیرند و به سروده‌ی سست و غامض و نامفهوم خویش مباهات می‌ورزند و خود را نشسته، بر قله‌ی شعر فرض می‌نمایند و این در حالی است که نمی‌دانند؛ شعر یک وسیله‌ی هنری است و شاعر می‌بایست به وسیله‌ی واژگان و ترکیبهای مأنوس، احساس و مقصود خود را هر چه ساده‌تر و سریع‌تر به خواننده‌ی شعر القاء کند و ادبا آگاهند که تنها کلمات ملموس و در نتیجه عبارات مأنوس می‌تواند، احساسات درونی آدمی را بروز دهد.
اگر گوینده‌ای با به‌کارگیری بیش از حد آرایه‌های ادبی و گنگ‌گویی و سربسته و غیرمستقیم بیان کردن عبارات از بیان مقاصد اصلی خود دور بماند؛ در آن صورت بافته‌هایش نامفهوم و تنها صنعت‌گری شمرده می‌شود. کلامی که به‌دور از اندیشه و احساسات شاعری است.

سهراب سپهری

در رأس تمامی گویندگان گنگ‌گوی معاصر، مرحوم سهراب سپهری قرار دارد. او برخی از ترکیبهای نازیبا و نادرست را به عنوان آرایه در کلام خود مورد استفاده قرار می‌داد و بسیار مبهم می‌سرایید!
نوع بیان در سروده‌ی ایشان به این ماننده است که مثلاً از کسی بپرسند؛ چند سال داری و او در پاسخ به جای‌اینکه بگوید: چهل یا پنجاه‌سال، بگوید: [مادری پنجاه سال پیش فرزندی بدنیا آورد]
و چنین گوینده‌ای، برای اینکه کلامش بیشتر گنگ بماند و مخاطب قدمی به منظور اصلی گوینده نزدیک نشود؛ می‌گوید: «مادری» و نمی‌گوید: "مادرم" که بر همگان معلوم شود که منظور خود اوست!
برخی از سروده‌های مرحوم سهراب سپهری از چنین خصوصیاتی برخوردار است! افرادی چون او به بهانه‌ی هر چه آزادی بیشتر در سخن از استخدام قافیه در سروده‌های‌شان چشم‌پوشی کردند و از به‌کارگیری وزن صحیح در شعر سر باز زدند و زیر پوشش اندیشه‌های نیمایی، سکته‌های قبیح در وزن شعر پدیدار کردند.
این گروه به اصطلاح مخالف لزوم مالایلزم بودند اما غافل از این‌که استعمال بیش از حد آرایه‌های ادبی (Synaesthesia) و (paradoxically) [پارادوکس و حس‌آمیزی] خود نوعی اعنات شمرده می‌شود.
سهراب سپهری از انجام چنین کاری، بیشتر در اندیشه‌ی ایجاد سبک جدید شاعری بود تا بیان احساس و کسانی که چنین راهی را مورد تأیید قرار دادند؛ از رسالت شاعری فاصله گرفتند.
لئون تولستوی در کتاب هنر چیست می‌گوید:
((هنر یکی از وسایل ارتباط میان مردم است! احساسات به یاری کلام می‌آید و به وسیله‌ی هنر به دیگری انتقال می‌یابد.
گروهی معتقدند؛ هنر ممکن است، فقط برای عده‌ای معدود از برگزیدگان مفهوم باشد و این دقیقاً همان چیزی است که هنرمندان امروزی (!) می‌گویند: که اثر را می‌آفرینیم و خود آنرا در می‌یابیم و اگر کسی به معنای آن واقف نشود؛ بدا به حال او!
و ادامه می‌دهند که: هنر همان است که اکثر عامه‌ی مردم از درک آن عاجزند و تنها در دسترس ما قرار دارد و این در حالی‌ است که دلیلی وجود ندارد که گروهی برای تحریک احساسات فاسد خود آثاری خلق کنند که برای توده‌ها نامفهوم باشد و علاوه بر آن نامش را هنر بنهند و این دقیقاً همان کاری است که گروهی از معاصرین منحط کذایی می‌کنند. هنر به حدی هرز رفته که امروزه هنر بد را خوب می‌شمارند!))
این قابل پذیرش است که سهراب سپهری دارای احساسات شاعرانه و اندیشه‌های لطیف بود و به نکات نازک و ظریفی می‌اندیشید اما آیا دارنده‌ی احساس لطیف شاعرانه، در هنر شعر هم سرآمد است؟ آیا شعر فقط می‌بایست از جنبه‌ی احساسی مورد نقد و بررسی قرار گیرد؟ آیا هر کس که نگاه شاعرانه و فیلسوفانه نسبت به جهان هستی داشت؛ شاعر شمرده می‌شود؟
امروز اگر سهراب سپهری اندکی مورد توجه قرار می‌گیرد، فقط به‌خاطر ایجاد چند مضمون ناب و عرفان طبیعی اوست. در حالی‌که شعر می‌بایست علاوه بر اندیشه‌های شاعرانه و مضامین ناب از لحاظ نوع بیان هم مورد تحلیل و بررسی قرار بگیرد. به عبارتی دیگر خلق یک شعر متعالی هنرها می‌طلبد.
از میان آثار مرحوم سهراب سپهری تنها چند قطعه‌ی انگشت‌شمار نظیر (آب را گل نکنیم. خانه‌ی دوست کجاست؟ صدای پای آب) تا حدودی بر دلها می‌نشیند و اگر امروزه نامی از سهراب سپهری در جراید به چشم می‌خورد و بر سر زبان عده‌ای جاری است؛ تنها به‌خاطر سرایش این‌گونه سروده‌هاست و اگر به شهرتی نسبی نیز دست یافته است؛ تنها به دلیل مضامین ناب شعری و عرفان طبیعی اوست که در ذیل بدان اشارت خواهد شد!
قطعات مذکور بیان‌کننده‌ی احساس و اندیشه‌های لطیف شاعرانه‌ای است که گوینده در مضمون اول بیان می‌کند؛ آدمی نمی‌بایست، تنها به خود بیندیشد و فقط خود را در نظر بگیرد و اگر در اوج است، می‌بایست نیم‌نگاهی نیز به فرودستان بیندازد!
مسیر آب را از مبدأ تا پایان بررسی می‌کند و انتهای آن را به خواننده‌ی سروده‌ی خود می‌نمایاند!
به تعبیری دیگر می‌گوید: دیگران هم سهمی از منابع طبیعی به ویژه آب چشمه دارند و می‌بایست در اندیشه‌ی آنان نیز بود!
این قطعه از لحاظ احساس و اندیشه قابل تقدیر و حاکی از لطافت روح شاعر است. سروده‌ای قابل فهم اما از لحاظ وزن شعر (هرچند اوزان نیمایی) دارای سکته‌های قبیح است!
در مضمون دوم؛ (خانه‌ی دوست کجاست؟)
مسافری در سپیده‌دم به دنبال خانه‌ی خدا می‌گردد، از شخصی می‌پرسد که خانه‌ی خدا کجاست و به خاطر اهمیت موضوع، زمان لحظه‌ای از حرکت باز می‌ایستد. پاسخ دهنده با سخنان روشنگرش، چون چراغی پرنور راه تاریک او را روشن می‌کند [رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت، به تاریکی شنها بخشید] درخت سپیداری را نشان می‌دهد و می‌گوید: مکان عشق این سمت است و عشق در این کوچه باغ آرام و صمیمی است! در حقیقت خدا را در طبیعت جستجو می‌کند.
در مضمون سوم؛ در قطعه‌ی «اهل کاشانم» کلامش بوی عرفان طبیعی می‌دهد که با گشودن پنجره با دنیای طبیعت ارتباط برقرار می‌سازد! در ادامه:
(من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم) (قبله‌ام یک گل سرخ) یعنی؛ همان‌گونه که شخص نمازگزار برای ارتباط قلبی با پروردگار خود باید اول وضو بگیرد، او هم برای ارتباط با طبیعت اول می‌بایست پنجره‌ها را باز کند!
در حقیقت این مضامین است که تا کنون سهراب سپهری را پابرجا نگاه داشته است، در غیر این صورت حتا به‌وسیله‌ی گروهی تا این حد نیز معروف نمی‌شد و در مدت کمی آثارش به زیر گرد فراموشی مدفون می‌شد!
در یکی از آثارش که اگر اشتباه نکنم، آخرین اثر، کار را به جایی می‌رساند که به علت کثرت استخدام ترکیبهای غریب و تکرار بیش از حد آرایه‌های ادبی حس‌آمیزی و پارادوکس، حتا دیگر هوادارانش نیز راغب نیستند تا به مطالعه‌ی آن بپردازند!
ترکیبهای غریب و تکرار بیش از حد تعابیر پارادوکس و حس‌آمیزی که دقیقاً به تقلید از کار بیدل دهلوی پرداخته است، حتا بسیاری از طرفداران آثارش را از چنین سروده‌هایی منزجر و درک مفاهیم آن را بسیار دشوار ساخته است؛ به گونه‌ای که نیمه‌ادیب یا افراد متوسطه هرگز راهی به سوی فهم و درک آثارش ندارد و ادبای اندیشمند نیز با تفحص و تجسس بسیار شاید از معنای آن چیزی دریابند! [البته گروهی بی‌تعمق و کم‌مطالعه ممکن است، بگویند که این از اندیشه‌های متعالی سپهری است اما اندیشمندان و ادبای واقعی می‌دانند که چنین نیست] آثاری چون (حجم متین) که با عرض تأسف این دیگر پایان کار سهراب است و چنین شیوه‌ای سروده‌هایش را به انحطاط کامل کشانده است.
تجربه ثابت کرده است که سروده‌های غامض و معقد عمر تاریخی ندارد و اگر زودتر از سراینده‌اش به خواب مرگ نپیوندد؛ سالیان درازی هم پس از مرگ سراینده‌اش زنده نخواهد ماند و کم‌کم به زیر غبار فراموشی دفن خواهد شد. بیدل دهلوی‌ها. عنصری‌ها. خاقانی‌ها را به‌یاد آورید. آیا کسی دیگر توان این را ندارد تا پیچیده و گنگ بسراید یا از ترکیبات غریب بهره برد؟
بیدل دهلوی به خاطر استفاده از ترکیبهای غامض در شعرش از نگاه ایرانیان دور ماند، چرا که دقت به کلمات مُغلَق به‌منظور درک مفاهیم آن در حوصله‌ی مردم نیست!
آیا ایجاد عبارات گنگ و به‌کارگیری کلمات پیچیده در شعر، مختص به سهراب است و دیگر کسی را یارای پدید آوردن این‌گونه ترکیب‌ها نیست؟
سروده‌ی زیر از سهراب سپهری است و درکش برای ادبا نیز محال یا بسیار دشوار است:
روزی که دانش لب آب زندگی می کرد/ انسان در تنبلی لطیف یک مرتفع/ با فلسفه‌های لاجوردی خوش بود/ در سمت پرنده فکر می‌کرد/ با نبض درخت، نبض او می‌زد/ مغلوب شرایط شقایق بود/ مفهوم درشت شط/ در قعر کلام او، تلاطم داشت/ انسان در متن عناصر می‌خوابید/ نزدیک طلوع ترس، بیدار می‌شد/ اما گاهی آواز غریب رشد/ در مفصل ترد لذت می‌پیچید/ زانوی عروج خاکی می‌شد/ آن وقت انگشت تکامل در هندسه‌ی دقیق اندوه/ تنها می‌ماند/ صبح شوری ابعاد عید ذائقه را سایه کرد/ عکس من افتاد، در مساحت تقویم/ در خم آن کودکانه‌های موّرب/ روی سرازیری فراغت یک عید داد زدم:
به! چه هوایی!/ باد به شکل لجاجت متواری بود/ من همه مشق‌های هندسی‌ام را روی زمین چیده بودم/ آن روز چند مثلث در آب غرق شدند/ من گیج شدم/ جست زدم، روی کوه نقشه‌ی جغرافی/ آی.... هلی‌کوپتر نجات/ حیف: طرح دهان در عبور باد به هم ریخت/ ای وزش شور!/ ای شدیدترین شکل!/ سایه‌ی لیوان آب را تا عطش این صداقت متلاشی/ راهنمایی کن!
اینجاست، که کلام مرحوم سهراب سپهری از حیث نحوه‌ی بیان با رسالت هنر متعالی فاصله می‌گیرد! چراکه؛ این بدترین صورت ممکن از طرز بیان نامبرده است که در دو قطعه‌ی پیشین و قطعات مشابه آن دست خود را رو کرده است و به‌اصطلاح از سبک تازه تأسیس‌شده‌ی خود رونمایی کرده و افراط خود را در به‌کارگیری، استعاره‌های مصرّحه و اضافه‌های استعاری. تشبیه‌ها، اضافه‌های تشبیهی، روح‌بخشی و در قطعه‌هایی دیگر، پارادوکس و حس‌آمیزی (یعنی دقیقاً همان کاری که بیدل دهلوی و امثالهم، یعنی: عنصری، انوری و بیهقی سال‌ها پیش انجام دادند و با عدم استقبال مردم روبرو و شکست سختی را پذیرا شدند) نشان داده و در نتیجه به مبهم کردن آثار پرداخته که به زعم باطل خود کاری هنری انجام داده و مثلا خواسته به تقلید از دیگران تنها با ترکیب آرایه‌ها به بیان احساس بپردازد.
تمامی بندهای این قطعه در پس پرده‌ی ابهام قرار دارد. البته باتعمق می‌توان، به‌معنای چند بند از آن دست یافت (که اگر منظور گوینده چیز دیگری نباشد) ولی با این دریافت نیز خواننده راه به‌جایی نخواهد برد و به مفاهیم اصلی دست نخواهد یافت.
در قطعه‌ی اول؛
شاید صحبت از اندیشه‌های بلند پروازانه‌ی آدمی و علاقه به دانش آسمانی و طبیعت در جهت رسیدن به خدا باشد. کلام دارای اشکال هندسی و در آن صحبت هندسه و جغرافی شده است. شايد گوينده به زعم خود پنداشته كه مراعات نظير هندسى ايجاد كرده است!
[ابعاد عید. مساحت تقویم. چند مثلث]
چنانچه گوینده خود می‌گوید:
مشق‌های هندسی‌اش را روی زمین چیده است!
(باد به شکل لجاجت متواری بود) به‌نظر می‌رسد، جز وزش طوفان معنای دیگری را افاده نکند!
(چند مثلث در آب غرق شدند)

احتمالآ منظور، شکل ظاهری کشتی است که اگر چنین باشد، باید گفت؛ استعاره‌ی بسیار باردی است! یعنی بر اثر طوفان دریا چند کشتی در آب غرق شدند!
(ای وزش شور! ای شدیدترین شکل!)
شاید در عوالم کودکانه طوفانی را مشاهده کرده که از دل کویر نمك، نقشه‌ی جغرافیایی برخاسته است!
(جست زدم روی کوه نقشه‌ی جغرافی)
[این بند نیاز به معنای ظاهری ندارد، بلكه بطن کلام مجهول است]
(عکس من افتاد، در مساحت تقویم)
احتمالآ معنای سفر به‌دوران گذشته را افاده می‌کند. به‌ویژه دوران کودکی که گوینده نیز می‌گوید: «در خم آن کودکانه‌های مورّب» که یعنی: در انحنای دوران کودکانه‌ی پرپیچ و تاب!
البته شاید این تفاسیر، منظور اصلی گوینده نباشد و اهمیتی هم ندارد! چون بانیان این سبک، خودشان فرموده‌اند: هرکس می‌تواند از بافته‌های ما برداشت جداگانه‌ای داشته باشد و گنگ‌نویسان خود آن را بی‌اهمیت جلوه داده‌اند.
اگر درک مطالب برای این گوینده‌ی محترم، مهم بود؛ آن را به صورت شفاف، به ساده‌ترین شکل ممکن بیان می‌کرد، نه این‌که از هر (اسم) یک جمله بسازد! یعنی؛ برخلاف اختصار و ایجاز به‌اطناب بپردازد و مخالف فصاحت گام بردارد! این گنده‌گویی‌های مرحوم سپهری خلاف شنا کردن در جریان آب دریاست!

همواره گفته‌ام؛ [خاصیت یک شعر یا یک نثر متعالی در این است که شاعر یا نویسنده با کم‌ترین واژگان بیشترین مفاهیم را افاده کند] نه اینکه؛ مانند نامبرده بالعکس پیام مذکور عمل کند.
در حقیقت اگر کسی توانست، در آثار سهراب و امثالهم، معنای اسم یا عبارتی را دریابد، نباید خود را شعرشناس بداند و گمان کند، پرده از رازی بزرگ برداشته است! چون می‌بایست تفسیر و مفهوم باطنی اصل کلام را دریافت، نه تنها عبارت‌های سطحی را!
و اگر کسی هم به تفسیر و معنای کلام اینگونه آثار واقف نشود، نباید خود را کوتاه‌نظر و مقصر بداند و اضافه بر آن هیچ فردی نباید بر عدم فهم آن شخص و یا دیگر اشخاص مشابه صحّه گذارد و چنین اشخاص را نکوهش کند یا کم‌دانش بخواند، بلکه می‌بایست با ارائه‌ی توضیح‌های کامل، خطا را متوجه مولد محصول‌های شبه هنری مبهم، غامض و معقد بداند که نتوانسته پیام خود را شفاف بنماید!
جان کلام اینکه؛ اگر کسی هم به معنای بخشی از قطعه‌های فوق دست یابد؛ کار مهمی نکرده و بیهوده وقت خود را تلف کرده است! زیرا دلیلی ندارد، کسی آثاری مبهم بیافریند و عده‌ای از کار روزانه‌ی خود دست بکشند و اندیشه‌ی خود را که می‌توانند، به کارهای مهم اندیشه کنند؛ به روی عبارات گنگ متمرکز کنند تا بدانند، ذهن فلان گوینده در چه محوری دور زده است. يك قاعده‌ى كلى در تمامى زبانهاى جهان رايج است و آن اختصار و ایجاز در کلام است، آرایه‌های ادبی نیز برای چنین امری خلق می‌شوند.
برای مثال پارادوکس از یک واژه‌ى مرکب درست شده است. مانند: {گدای میلیونر}
اما این کلمه‌ى مرکب به اندازه‌ی یک یا چند عبارت افاده معنا می‌کند. يعنی اين‌كه ثروتمندی خود را به گدایی زده است.
از اينها كه بگذريم؛ در مجموع سهراب برخلاف ایجاز و اختصار قدم نهاده است. او علاوه بر این‌که به كوتاه کردن عبارات نپرداخته؛ بلکه واژگان را به عبارات بدل ساخته و به زعم باطل خود طرحى نو درانداخته است!
برای نمونه سهراب به‌راحتی می‌توانست، بگوید: "طوفان" اما آن را به‌صورت (باد به شکل لجاجت متواری بود) بیان کرد و مرتكب اطناب کلام گردید. یعنی دقیقاً همان چیزی که برخلاف فصاحت است و ادبای نکته‌سنج شاعران را از چنين اقدامی برحذر داشته‌اند.
يك نکته‌ی مهم دیگر این‌که؛
اگر از هواداران این شیوه پرسیده شود که به چه منظور در این دو قطعه وجود وزن و قافیه نادیده گرفته شده است؛ قطعا پاسخ خواهند داد: [به‌منظور آزادی در بیان اندیشه]
چون وزن و قافیه در راه بیان احساس دست و پاگیرند و به‌خاطر وجود آن دو می‌بایست یا قسمتی از مقاصد را ترک کرد و یا حشوی به کلام افزود!
حال جای این سوال باقی است که آیا گوینده‌ی محترم، با این همه چشم‌پوشی‌ها در سخن توانسته مفهوم شفافی را اراده کند تا احساسی را به مخاطب منتقل سازد؟
درک آثار هنری اگر با فهم عادی همراه نباشد، بلکه با تفسیرهای متفحصانه قابل هضم باشد؛ فاقد هرگونه ارزش هنری است و یا حداکثر جزء هنرهای طبقه‌ی متوسطه به‌شمار می‌رود و بدین منظور، نثرهای: (از آب‌ها به‌بعد) و (ای شور قدیم) که از نظرتان گذشت از حیث بیان از قطعه‌هایی نظیر: آب، نشانی، واحه‌ای در لحظه، پشت دریا، که نسبتا از مفهوم ساده‌تری برخوردارند، فاصله می‌گیرد. مضمون " آب را گل نکنیم" جالب است اما هنر شاعرانه‌ای در آن مشاهده نمی‌شود!
همان‌طور که بالاتر گفته شد؛ در این قطعه سهراب، مسیر حرکت آب را از مبدأ (بالا) تا انتهای سرازیری به تصویر می‌کشد که اگر آب گل‌آلود شود، آلودگی به بخش‌های پایین‌تر سرایت می‌یابد و در آن زمان شاید کسی در حال بهره‌برداری از آب باشد. البته ممکن است؛ بعضی از مضامین شاعران سلف نیز پیچیده و درک معانی آن دشوار باشد اما باید دانست که در این میانه، تنها پیچیده بودن مضامین و علوم رفیع عرفانی، فلسفی و توحیدی است که درک مفاهیم را دشوار کرده است، نه شیوه‌ی بیان شاعر، پرواضح است که موضوع ما تنها درباره‌ی نحوه‌ی بیان شاعران است، نه مفاهیم عرفانی! مضامین و معانی متعالی توحیدی شاعران سلفی نیز کم و بیش با ساده‌ترین شیوه‌ی بیان شکل گرفته است که نه عوام بلکه برخی از خواص هم به دلیل دشوار بودن فهم مضامین، معنا و تفسیر آن را درنمی‌یابند. بنابراین اگر مفاهیم بلندپایه و پیچیده‌ی عرفانی از حیث بیان هم غامض و معقد صورت پذیرد؛ شما خود می‌توانید، حدس بزنید که دیگر چه افتضاحی به‌بار خواهد آمد. مرحوم سهراب سپهری دارای احساسات لطیفی بود اما از آنجا که به رسالت شاعری واقف نبود، آثار خود را با تناقض و برخلاف عقاید خود خلق کرد. او می‌گفت: شعر باید در راه خدمت به بیان احساس و اندیشه‌ی شاعر باشد اما آثارش خلاف این را ثابت کرد. او از یک سو معتقد بود که قافیه و تساوی افاعیل عروضی در ابیات، زائد و دست و پاگیر در راه بیان اندیشه است و به منظور آزادی در بیان آن دو را نادیده گرفت تا راحت‌تر بتواند، پیام خود را به مخاطب منتقل سازد اما از دیگر سوی به‌گونه‌ای سرود تا خواننده به مفهوم مضامینش پی نبرد! یعنی عوام و برخی خواص حتا با مشقت فراوان مفاهیم جملات را که هیچ، مفهوم واژگان را نیز درنمی‌یابند! (سکته‌های قبیح، در کلامش بسیار است و هر قطعه‌ی او ممکن است، دارای بحرهای گوناگون باشد که این عملکرد، آثارش را به نثر بدل کرده است) برای نمونه؛

آب را گل نکنیم
(- ن - - / ن ن - ن) [وزن این مصرع درست است]
در فرودست انگار کفتری می‌خورد آب
(- ن - - / - - ن) (- ن - - / ن ن - ن) [وزن این دو مصرع درست است. منتها باید جدا از هم نوشته شود]
یا که در بیشه‌ای دور سیره‌ای پر می‌شوید
(- ن - -/ ن - - ن) (- ن - - /- - -) [این دو مصرع باید جدا از یک‌دیگر نوشته شوند. در واژه‌ی "بیشه‌ای" سکته مشاهده می‌شود. البته گروهی خواسته‌اند، به‌روی آن ماله‌ای بکشند و به اصطلاح وزن را درست کنند، لذا در فضای مجازی نوشته‌اند؛ "بیشه‌ی" که معنای مصراع را خراب می‌کند و دیگر این‌که در مصرع دوم یک هجای زائد در انتها مشاهده می‌شود که مصراع را از وزن اصلی خارج کرده است]
یا در آبادی کوزه‌ای پر می‌گردد
(- ن - -/-) (- ن - -/- - -)
[این دو مصرع باید جدا از یکدیگر نوشته شوند. در انتهای مصراع اول و دوم یک هجای بلند زائد مشاهده می‌شود]
شاید این آب روان
(- ن - -/ ن ن -) [وزن این مصرع درست است]
می‌رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
(- ن - -/ ن ن - -/ ن) (- ن - -/ - - -/ ن ن -) [این دو مصرع باید جدا از یکدیگر نوشته شوند. در اولین مصرع در انتهای آن یک هجای کشیده‌ی زائد مشاهده می‌شود و دومین مصرع نیز به‌درستی از اختیار تسکین بهره برده شده است]
و ... تا پایان سروده هم‌چنین است.
گروهی می‌‌گویند؛
سهراب از اوزان نیمایی عدول نکرده و خطایی را مرتکب نشده است، این درست که نظرهای نیما ارزشمند و او یکه‌تاز عرصه‌ی نوپردازی است اما باید پذیرفت که در سبک و سروده‌هایش خطاهای وزنی نیز می‌توان یافت.

شایان توجه است که بسیاری برای بیان احساس یا اندیشه‌ی خود از سبک نیمایی بهره می‌برند، بی‌آنکه از وزن خارج شوند و یا در مصاریع‌شان سکته‌ی قبیح مشاهده شود.
به این سروده دقت فرمایید:
آن روز چند‌ مثلث در آب غرق شدند/ باد به شکل لجاجت متواری بود/
حال اگر کسی دریابد که منظور سهراب از "مثلث" همان کشتی یا هر چیز دیگر است؛ به کجا خواهد رسید؟
در اینجا تازه به معنای واژه دست یافته است، نه مفهوم و پیام اصلی عبارت! چراکه اصالت شعر در پیام و بیان احساس شاعر نهفته است، نه فقط درک معانی مفردات!
برای نمونه؛ اگر کسی دریابد، منظور از (باد به شکل لجاجت متواری بود) همان وزش طوفان است، چه پیام مهمی را دریافت کرده است؟
مگر نه این است که هنر می‌بایست به‌سرعت به گیرنده انتقال یابد؟
[شعر متعالی قبل از اندیشیدن به آن ارتباط برقرار می‌سازد] (تی. اس. الیوت شاعر انگلیسی)
اگر یک اثر مورد مطالعه‌ی شخصی قرار گرفت و احساسی در دلش برانگیخته شد، آن اثر هنری است اما اگر خلاف آن روی داد، باید پذیرفت که غیر هنری و یا در حوزه‌ی هنری متوسطه است.

البته این بدان معنا نیست که اگر اثری در لفّافه بیان شده باشد، مردود شمرده می‌شود. نه، ابداً چنین نیست اما آثار ملفوف نیز می‌بایست به گونه‌ای بیان شود که عوام با کم‌ترین رنج تحقیق به معنای مورد نظر آن دست یابند و این بدان معناست؛ ابهام غیر واقعی آثار را به ابتذال می‌کشاند و آنان‌که شعرشان از غرابتی سخت برخوردارست و به تولید آثار نامفهوم می‌پردازند، بی‌آن که خود بدانند؛ برای خود رقیب تراشیده‌اند، چرا که کسی را نمی‌توان یافت که از پردازش چنین آثار غیر هنری معذور و ناتوان باشد. هنرمندان می‌دانند که هرچه احساس بیشتری در دل آدمی سرایت کند، به همان اندازه اثر هنری در مرتبه‌ی متعال‌تری قرار می‌گیرد. بنابر این معیار ارزش هنری در گرو میزان دریافت احساس از آن محصول هنری است و از آنجا که هنر، مولود اندیشه و احساسات است، چون تیر از کمان جسته و بر جان آدمی فرود می‌آید و به این طریق هنر، ماندگار می‌شود! در سرزمین ما همواره آنچه را که هنرمندان و ادبا و بزرگان به عنوان آثار هنری، پذیرفته‌اند؛ اکثر عامه‌ی مردم از درک آن غافل نبوده‌اند! برای نمونه: بسیاری از اصطلاحات رایج فارسی! عوام از معنای مثل‌های: آشپز که دو تا شد آش شور می‌شود یا بی نمک/ زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد/ جوجه را آخر پاییز می‌شمرند و... آگاهی دارند.
در حقیقت آثار هنری و محصول‌های دیگر به وسیله‌ی عوام‌ ماندگار شده است و آن بدان معناست که عوام از درک آن‌ها درمانده نبوده‌اند. بی‌دلیل نیست، شعر زیبای سعدی: «بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند»

به‌روی فرشی در یکی از طبقه‌های ساختمان سازمان ملل، در شهر نیویورک، نقش بسته است. قطعه‌ی فوق اگر در نزد عوام ما مورد استفاده قرار نمی‌گرفت، چگونه پای خود را از مرز فراتر می‌نهاد؟ بدیهی است که این‌گونه قطعه‌های ارزشمند قابل ترجمه است!
دو دهه پیش گروهی در رسانه‌های گروهی اعلام کردند؛ این که شاعر معاصر، در قطعه‌ی «صدای پای آب» می‌فرماید: پدرم وقتی مرد/ آسمان آبی بود/ مادرم بی‌خبر از خواب پرید/ خواهرم زیبا شد.
معنایش اکنون بر ما روشن شده است و آن این‌که: در گذشته‌های نه چندان دور، عقاید گروهی بر این مبنا استوار بود که اگر به زن باردار خوابیده خبر بد بدهند و از خواب بپرد و هول کند؛ زیبایی فرزندش در شکم تضمین می‌شود. گیریم که این‌طور باشد (تا کنون تفسیرهای متعددی از آن شده است) و چنین عقیده‌ای بر عقل مردم سیطره افکنده باشد، از بازگویی دوباره‌ی آن چه معنایی عاید مخاطب می‌گردد؟

جان کلام در این بافته چیست؟ چه احساسی به ما سرایت می‌کند؟ گوینده خواسته از عقاید گروهی از مردم قدیم بهره برد؟ آیا این عبارت موجب بسط اندیشه به منظور درک مفاهیم می‌شود؟ از اینها که بگذریم و هرگز قابل گذشت نیست، مشخص نیست که چرا گویندگان محترم این‌گونه آثار، بر این باور بوده‌اند که هرچه مطلب طولانی‌تر پرداخته شود، هنری‌تر و‌ متعالی‌تر می‌گردد و همان‌طور که در گذشته‌تر گفتیم؛ (خاصیت یک شعر یا یک نثر متعالی در این است که در آن ایجاز صورت پذیرد و با کم‌ترین واژگان بیشترین مفاهیم افاده گردد! مانند: نثرهای مسجّع سعدی شیرازی (منت خدای را عزّ وجل ...) که چنان‌چه حتا یک حرف از آن کسر گردد، شیرازه‌ی سخن از هم می‌پاشد. هواداران شیوه‌ی مذکور عامداً به جای این‌که نام اشیا را به لفظ درآورند به معنای لغوی یا تعریف و یا تفسیر علمی و یا به بیان ابعاد یا کیفیت و شکل ظاهری آن می پردازند. برای نمونه: به‌جای این‌که واژه‌ی «‌گوش» را در بافته‌های خود به‌کار برند؛ می‌گویند: "نظام درک امواج صدا"، خورشید را "گرد درخشان"، ماه را "گرد سفید"، پوست بدن را "سطح"، قد آدمی را "ارتفاع"، کشتی را "مثلث"، باغچه را "حجم سبز"، دریا را "وسعت آب" و به کوه لقب "سنگستان مخروطی" عنایت می‌فرمایند و گمان می‌نمایند، هرچه در دریای تعریض، غور و غوته زنند و اندیشه‌های خود را سربسته‌تر بیان کنند، به‌همان میزان شاهكار بیشتری اهتمام ورزیده‌اند. اگر مخاطب بداند، منظور از سنگستان مخروطی، کوه است؛ تازه در اینجا توانسته، معنای اسم را دریابد، نه مفهوم و تفسیر اصلی مصرع را...،
نکته‌ی حالب توجه اینجاست که در کتب دبیرستانی آمده است که خواننده یا شنونده، پس از این‌که دریافت، منظور شاعران گنگ‌پرداز از عبارات پیچیده‌ی مورد نظر، نام فلان اسم بوده است؛ به یک لذت ادبی دست پیدا می‌کند!
یعنی اگر کسی بگوید: "لاستیک گرد متحرک" و دیگری دریابد منظور او (لاستیک ماشین) است، باید جشن ادبی بگیرد، چون به یک لذت ادبی دست یافته است.
واقعا شگفت آور است! به حق چیزهای ندیده و نشنیده و ناشناخته!
و گاه از یک اسم، یک جمله می‌سازند، مانند: "طوفان" در نثرهای شعرنمای مرحوم سپهری که بدین صورت آمده است:
"باد به شکل لجاجت متواری بود"
از بدل کردن یک اسم به یک عبارت غیر ضروری، می‌توان به بی‌هدفی و گمراهی او در شعر پی برد که برخلاف فصاحت، بلاغت، ایجاز کلام یا اختصار، گام برداشته است و این یعنی؛ فاجعه‌ی ادبی، نه لذت ادبی!
ادبای نکته‌سنج، آگاهند که طولانی‌نویسی از عیوب سخن است، نه محاسن و حرکت سهراب بیانگر این است که هدف و غایت مطبوع او ابراز احساس و بیان اندیشه نبوده، بلکه می‌خواسته با ایجاد این‌گونه آثار، سروده‌های خود را مطرح سازد و به دیگران این پیام را افاده کند که دست به ایجاد سبک جدیدی زده است!
به عبارتی دیگر؛ منظور اصلی او خودنمایی و ارائه‌ی سبک جدیدش بود و این اقدام آشکار در آخرین کتابش مزید بر علت و دلیلی بر این مدعاست و بدین ترتیب، مرحوم سهراب ناخواسته و ناآگاهانه، نوع بیان و شعر خود را زیر ذره‌بین نقد ادبای نکنه‌سنج و نقاد قرار داد.
عجب این‌که نامبرده، گاهی وارونه عمل کرده و کلام را ناقص یا ابتر بیان نموده و پنداشته از دانش اختصار و ایجاز سود جسته و به فصاحت و بلاغت کلام کمک شایان توجهی روا داشته است. جایی که می‌بایست کلام را کوتاه کند، بلند کرده وجایی که می‌بایست، عبارات را کامل بیان نماید، ناقص به حال خود رها نموده تا مخاطب خود آن را در ذهن خود به کمال برساند!
نمونه‌هایی چند از این گونه آثار هواداران این روش:
آسمان آبی ابرآلوده را، (آبی ابرآلوده) و (خون سرخ دلاوران) را (سرخ دلاوران) بیان می‌کنند. سهراب و امثالهم بدین طریق اشیا و عناصر طبیعی وحوادث معمولی را به گونه‌ای بیان می‌کنند که مخاطب مادرمرده را به شگفتی وامی‌دارد و گاه چنان به حذف افعال در اقوال می‌پردازند که آدمی را به سرگیجه و در نتیجه به تردید می‌اندازند که آیا از قواعد دستوری آگاهی دارند که این گونه بر شعر پارسی می‌تازند! هنگامی می‌توان به حذف فعل در جمله‌ای پرداخت که آن فعل از لحاظ مفاهیم و زمانی با جمله‌ی بعد مطابق و هماهنگ باشد. یعنی: افعال تنها به ضرورت بلاغت، به قرینه می‌توانند؛ حذف شوند! مثلا؛ در عبارت:
"در زمین هوا هست و در مریخ آب هست، می‌توان فعل اول را حذف کرد و این طور نوشت:
"در زمین هوا و در مریخ آب هست"
و یا فعل دوم را حذف کرد و نوشت:
در زمین هوا هست و در مریخ آب!
گوینده‌ی محترم در قطعه‌ی غمی غمناک می‌گوید: نیست رنگی که بگوید با من/ اندکی صبر (؟) سحر نزدیک است!جمله‌ی اول فعل ندارد و ابتر است و اگر بخواهیم فعل دوم جمله را به عبارت اول نسبت دهیم، جمله این‌طور می‌شود: "اندکی صبر است"، که نامربوط است!
گوینده چه عملی را پیشنهاد می‌دهد؟ صبر کردن یا صبر نکردن؟
این درست که از مفهوم جمله‌ی دوم می‌توان دریافت، منظور گوینده‌ دعوت به صبر است اما تا جایی‌که ممکن است، فعل می‌بایست در عبارت ذکر شود، یا بالاجبار به قرینه‌ی لفظی یا در نهایت قرینه‌ی معنوی حذف گردد. نه این‌که گوینده‌ای گمان کند که حذف افعال نوعی آرایه‌ی ادبی یا سبکی جدید به‌شمار می‌رود و بخواهد، آن را مانند آرایه‌های ادبی تا حدی بسامد کند که حال خواننده یا شنونده را بهم بزند و دلش را به‌درد آورد!
قاعدتا هر عبارت زمانی نام جمله را به‌خود می‌گیرد که با فعل بسته شده باشد و نباید هر فعل حذف شده‌ای را مثبت قلمداد کنیم!
در حقیقت در قطعه‌ی مذکور فعل محذوف با فعل جمله‌ی بعد تطابق و هماهنگی‌های لازم را ندارد.
گروهی در گذشته تحت عنوان (از ما بهتران) در رسانه‌های ادبی فرمانی صادر کردند، مبنی بر این‌که هرگاه فعل جمله‌ای حذف شود، قطعا مثبت بوده که حذف شده است!
پاسخ؛
خیر، ابداً چنین نیست. این طرز اندیشه نادرست و به دور از قاعده‌های دستوری است، چون طبق قواعد دستوری افعال منفی را نیز می‌توان حذف کرد. مانند:
«در مریخ هوا نیست و در ماه آب نیست» که می‌توان فعل جمله‌ی اول را حذف کرد و گفت: «در مریخ هوا و در ماه آب نیست»
البته می‌پذیریم‌ که در متون و سروده‌های پیشین جملات بدون فعل داریم، یعنی افعال به قرینه‌ی لفظی یا معنوی حذف گردیده‌اند. مانند: (گه از دیوار سنگ آید، گه از در) که فعل هماهنگ جمله‌ی دوم به قرینه‌ی لفظی حذف گردیده، یا؛ (هرکه بامش بیش برفش بیشتر) که هر دو فعلِ هماهنگ به قرینه‌ی معنوی حذف شده‌اند اما در اینجا و نظایر آن غالبا یک فعل با دیگری یا هر دو فعلِ حذف شده با یک‌دیگر از هماهنگی‌های لازم برخوردار نیستند. البته نمی‌گوییم؛ (اندکی صبر، سحر نزدیک است) نادرست است اما همان‌طور که گفته شد، فعل حذف شده با فعل بعدی بهتر است، هماهنگ باشد و نباید به عنوان سبک نویسندگی یا شاعری تلقی شود. در موارد ذکر شده فعل در تقدیر جمله است. البته شاعران متقدم نیز جز فعل حتا جمله را نیز حذف کرده‌اند!
سعدی در غزلی می‌گوید؛
بازا که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه‌دار به الله‌اکبر است
اگر بخواهیم بیت فوق را به‌صورت نثر معنا کنیم، می‌شود:
چشم امیدوار به الله‌اکبر است، هم‌چنانچه گوش روزه‌دار به الله‌اکبر است. در حالی‌که چشم امیدوار به الله‌اکبر نیست، بلکه چشم امیدوار در انتظار مخاطب است که سعدی بخشی از جمله را حذف کرده است.
ادبا این‌گونه موارد را به‌حساب ایجاز استادانه‌ی شیخ سعدی گذاشته‌اند.
سعدی در غزلی دیگر می‌گوید؛
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه‌ی سخنش تازه و تر است
و اگر بخواهیم بیت مذکور را به‌صورت نثر برگردانیم، معنای غیر واقعی آن می‌شود؛
سعدی مانند درخت بادیه به برق شوق می‌سوزد و این در حالی است که درخت بادیه با برق آسمانی (آذرخش) می‌سوزد، نه با برق شوق!
و در اینجا سعدی بخش‌هایی از کلام‌ خود را حذف کرده و معنای واقعی بیت مذکور این است:
همان‌گونه که درخت در اثر رعدوبرق (آذرخش) آتش می‌گیرد و می‌سوزد، سعدی هم با برق شوق می‌سوزد!
اما باید پذیرفت که این‌گونه شاهدمثال‌ها بسیار نادر و کمیاب‌اند و نمی‌بایست مورد سوءاستفاده‌ی امروزی‌ها قرار بگیرد!

رسالت هنری پرداختن به معنای واژگان و تفسیر اسامی نیست، بل‌که پردازش مفاهیم تأثیرگذارنده‌ی هنری است و مضاف بر آن آرایه‌های ادبی و هنر معانی و بیان تا زمانی از اعتبار برخوردارند که در خدمت احساس و اندیشه‌ی شاعر باشند!
شعری که دارای تکنیک بسیار باشد اما به دور از احساس و اندیشه، شعر متعالی محسوب نمی‌شود و بالعکس آن نیز هم چنین!
احساس و فنون ادبی، لازم و ملزوم یک‌دیگرند اما آن‌چه که بیشتر بر ماندگاری شعر، تأثیرگذار است و بر این پایایی و مداومت، مبادرت می‌ورزد؛ همانا احساسی بودن آن است. الفاظ زیبایی خود را از اندیشه‌ها کسب می‌کند. بنابراین باید با تلفیق و گزینش واژگان در کلام میناگری کرد، سپس به ضرورت بیان احساس و اندیشه، با استفاده از علوم معانی، اشتقاق، بدیع و بیان و آرایه‌های ادبی کلام را مصرح ساخت تا نگين كلام هرچه بهتر بر انگشتری دل‌ها بنشیند. شعر می‌بایست برای عموم مردم قابل هضم باشد، نه تنها جمعی محدود از خواص و شبه خواص!
ضمنا فراموش نشود که تحقیق برای دست‌یابی به‌معنای واژگان و جملات در حوصله‌ی مردم نیست.
آن دسته که نامأنوس و مهجور بودن کلام را بر اشعار بلیغ و قابل درک ترجیح می‌دهند، به توجیه آثار خود می‌پردازند و لب به اعتراض می‌گشایند که اشعار حافظ، سعدی، نظامی و ... هم دارای ابیاتی پیچیده است، چرا دیوار نقد بر سر آنان خراب نمی‌شود؟
پاسخ؛
سوال این گروه از هر پاسخی کوبنده‌تر است. زیرا خود بهتر می‌دانند؛ شعر نامبردگان ممکن است، در هر خانه و کاشانه‌ای یافت شود. به ویژه حافظ شیراز که با اشعارش تفأل می‌کنند و سعدی شیراز که زمزمه‌ی ابیاتش در افواه عامه‌ی مردم افتاده، پرواضح است، از آنجا که ادبا به هنر شاعران مذکور واقفند، می‌دانند؛ آن بخش از شعرشان که گرفتار غموضت است، احتمالا دارای معانی متعالی است، چرا
که مهارت و دانش این بزرگواران بر کسی پوشیده نیست اما هنر هواداران این طرز اندیشه یعنی: آنان‌که به پیچیدگی کلام و ابهام غیر واقعی اعتقاد دارند؛ به درجه‌ی ثبوت نرسیده است. در نتیجه می‌بایست گفت: اگر بخش کوچکی از شعر شاعران سلف، معقد و غامض و ملفوف است؛ در عوض، اکثر آثارشان قابل فهم و برخلاف آن تمامی آثار غریبِ گروه مشارالیه نامفهوم و گنگ است!
پس بنا به حکم عقل سلیم می‌توان ابیات پیچیده‌ی شعرای در گذشته را دارای مفاهیم عالیه قلمداد کرد!
شایان ذکر است که فردوسی، مولوی، نظامی و حافظ و سعدی و امثالهم را اکثر مردم اعصار و قرون پذیرفته‌اند؛ پس این پذیرش، دلالت بر درک مفاهیم و ارزش‌های هنری آنان دارد ولی آنان‌که اعتقاد راسخ به تعقید دارند، خود از معنا کردن برخی اشعار مبهم همپالکی‌های‌شان سر باز می‌زنند؛ چراکه از درک مفاهیم آن سخت معذورند اما ...

به‌جرأت می‌توان گفت: تاکنون کسی نتوانسته، از نوشته‌های پیچیده‌ی برخی از آنان معنای واحدی داشته باشد که با تفسیر دیگران تفاوت چشم‌گیری نداشته باشد. یعنی: هر معبر و مفسری به تعابیر و تفاسیر جداگانه می‌پردازد که هیچ‌کدام به‌معنای واقعی نزدیک نیست!
این گروه از یک‌سو آزادی در بیان را مطرح نموده و بر این باورند، برای این‌که بتوان کلام را ناب ساخت، می‌بایست، وجود وزن و قافیه را نادیده گرفت و یا از یک وزن به وزن دیگری پرداخت و در پایان در رسانه‌های ادبی فریاد برمی‌آورند: وظیفه‌ی ما این است که به گونه‌ای بسراییم تا تمامی اندیشه‌های‌مان در شعر پیاده شود و خود از سوی دیگر پیچیده و نامفهوم می‌سرایند تا کسی به مقصودشان پی نبرد!
عقیده‌ی آنان بر این پایه پایدار است که قواعد شعر دست و پاگیرند و می‌بایست به خاطر تساوی طولی مصاریع یا یک‌اندازه کردن تعداد افاعیل عروضی و به‌کارگیری قافیه، قسمتی از مقاصد خود را ترک کرد و یا حشوی بدان افزود که این عمل با رسالت شاعری منافات دارد.
این عقیده کاملا منقّح و صحیح است اما سوال این است که چرا با وجود این‌همه امتیاز باز در سرتاسر اقوال‌شان کلام زائد به‌چشم می‌خورد و عامداً به‌پیچیدگی کلام می‌پردازند و پیامی از آثارشان یافت نمی‌شود؟
سهراب سپهری به‌تقلید از بیدل دهلوی و تأثیرپذیری از او، تعبیر حس‌آمیزی را در گفتارهای خود بسامد کرد و از ترکیب‌های نامأنوس بهره گرفت، با این تفاوت که شعر بیدل دارای هنر شاعرانه و در چهارچوب غزل سروده شده اما سروده‌های سهراب سپهری دارای رنگ عرفان طبیعی، در قالب نیمایی!
در آثار سهراب تنها تغییر قالب به‌چشم می‌خورد و در حقیقت او آزموده را به‌طریقی دیگر آزمود. که چه شود؟ که به‌اصطلاح نوآوری کند و دست به ایجاد سبک جدید زند؟
همان‌طور که گفته شد، در سروده‌های واپسین‌اش ایجاد سبک جدید بر بیان احساس او چیره شده است. دیگر از مضامین ناب و نکات لطیف شاعرانه خبری نیست. آن‌گونه دست به تکرار آرایه‌ی حس‌آمیزی و پارادوکس و ترکیبهای مهجور زده است که گویی خواسته به ما القاء کند که این کار در انحصار من است و دیگر کس را یارای به‌وجود آوردن چنین پدیده‌ای در سخن نیست!
حال جای شگفتی این‌جاست که امروزه برخی که مدعی روشنفکری‌اند؛ کتابی از سهراب در دست می‌گیرند و خود را مرید حضرتش می‌خوانند. این‌گونه عزیزان ادعای شعرشناسی و سهراب‌شناسی را نیز دارند اما اگر از برخی از این هواداران بخواهیم که قطعه‌ای از گفته‌های او را معنا کنند؛ چون طاووس در گل فرو می‌مانند و از روی بی‌دانشی چنان نسبت‌هایی به او عنایت می‌کنند و آن‌چنان تفاسیری از آنان سر می‌زند که روح مرحوم سهراب سپهری هم از این تعابیر دروغین آزرده می‌شود!

این گروه از مضامین ناب سهراب سپهری می‌نویسند اما نوشته‌هایش را از حیث بیان مورد ارزیابی قرار نمی‌دهند و این درحالی‌ است که عنوان شاعری زیبنده‌ی کسی است که بتواند، میان نوع بیان و مفاهیم مضامین صلحی پایدار برقرار سازد!
نکته‌ی قابل توجه و تعجب‌برانگیزتر این که هیچ‌یک از تفسیرهای این عزیزان با یک‌دیگر هم‌خوانی ندارد، به‌عبارتی؛ هرکس به‌گونه‌ای راه تفسیر می‌زند!
حدود نیم‌قرن پیش، گروهی به‌نام دگراندیش، در اسپانیا و فرانسه ظهور کردند و لب به‌اعتراض گشودند:
این مستدل نیست، هرچه را که عوام از درک آن عاجز بودند، هنر به‌شمار نیاوریم!
مردم عوام، معنای نظریات آلبرت انیشتین را نیز درک نمی‌کنند و همین‌طور، توده‌های عادّی از دریافت هنر موسیقی بی‌بهره‌اند، آیا دلالت بر این غایت است که آلبرت انیشتین، دانشمند تلقی نشود و یا آثار بزرگانی چون؛ یوهان سباستیان باخ، موزارت، بتهون، چایکوفسکی و... به‌عنوان آفرینش هنری به‌شمار نرود؟
این نکته ممکن است در وهله‌ی اول در نظر توجیه‌کنندگان آثار شخصی از صراحت، ملاحت و فصاحت خاصی برخوردار باشد اما حقیقت امر این است که عبارت مذکور، نه صریح، نه ملیح، نه فصیح، بلکه قبیح به‌شمار می‌رود!
این درست، هرچه را که عوام‌فهم نباشد، نمی‌توان مطرود و مردود شمرد ولی باید دانست که قرار نیست، همه از دانش فیزیک و ریاضی و دیگر علوم آگاهی داشته باشند تا دریابند که انیشتن و امثالهم در نظریات خود چه می‌گویند!
برای نمونه: یک نانوا که در طول روز سر و کارش با خمیر و آرد و تنور است و تنها به امرار معاش خود می‌اندیشد و از غم نان، خمیر شانه می‌زند، چه نیازی دارد که بداند، هسته‌ی اتم با چه چیز و چه‌گونه شکافته می‌شود؟ با اورانیوم یا با لیزر و یا چه نیازی دارد تا به مطالعه‌ی نقشه‌کشی صنعتی بپردازد و به فراگیری رسم پرسپکتیو و ایزومتریک و کاوالیر روی آورد؟
با وجود این بحث ما درباره‌ی چه‌گونه بیان کردن احساسات است، نه درک علوم عالیه!
یک نانوا و یک بنّا یا هر شخص دیگر ممکن است که خیلی از مسائل علمی را درک نکند. این یک پدیده‌ی کاملاً طبیعی است که امکان دارد، شامل حال برخی از خواص هم بشود اما اگر شاعری، شعر می‌سراید؛ قطعاً می‌بایست به‌گونه‌ای آن را بیافریند که آن نانوا و بنّا هم از درک آن عاجز نماند!
یکی از ویژگی‌های هنر در این است که حتماً باید دریافت شود تا حسی را برانگیزد، یعنی؛ لازمه‌ی انتقال احساس همانا دریافت معانی و مفاهیم آثار و محصولات هنری است و این در مورد دانش صدق نمی کند، زیرا کار علم ایجاد احساسات در وجود آدمی نیست بلکه ارتقاء سطح فکری عوام و پیشرفت تکنولوژی است. برای درک علوم عالیه باید تحصیل کرد و عمیقاً اندیشید اما احساس آموختنی نیست و بسیار سریع‌تر از دانش به‌مخاطب ارسال می‌شود و دریافتی غریزی است که در وجود آدمی صورت می‌پذیرد.
مثالی ذکر می کنم:
اگر شخصی در بیابان با گرگ یا مار زنگی روبرو شود، حس ترس، سریع و به‌طور ناخودآگاه در دلش ایجاد می‌گردد. زیرا یکی از خصوصیات بارز انتقال احساس به‌وسیله‌ی ترس و هیجان در این است که به‌سرعت به آدمی سرایت می‌کند.
انسان نه نیاز به اندیشیدن دارد و نه فرصتى براى تصميم‌گيرى تا به این نتیجه برسد که آیا گرگ و مار زنگی خطرناکند، یا نه!
و این سرعت انتقال حس، پدیده‌ای الهی است تا واکنش انسان به‌طور غریزی، بدون فوت وقت صورت پذیرد که از گزند بلایا در امان بماند. برای نمونه:
اگر خطر تصادف عابری را مورد تهدید قرار دهد و رهگذری دیگر احتمال وقوع آن حادثه را بدهد، بدون هیچ‌گونه اندیشیدن احساس ترس در باطن فرد پدید می‌آید و به‌دلیل کوتاهی وقت، جمله را نیز کوتاه بیان می‌کند و با گفتن نام (ماشین) یعنی مراقب ماشین باش! احساس خطر و هراس خود را به عابر مذکور انتقال می‌دهد و او هم سریعاً به واکنش می‌پردازد و خود را از محل احتمال وقوع حادثه دور می‌سازد!
این نکته کاملاً قابل قبول است که بحث، درباره‌ی چگونگی انتقال احساس هنری است، نه در مورد بازتاب حسی که آن مقوله‌ی دیگر و جدا از مبحث اصلی و احساس هنری است!
اما هنگامی‌که پروردگار متعال برای انتقال احساس زمانی را لحاظ نکرده تا مخاطب مقصود انتقال دهنده‌ی احساس را سریعاً دریابد، چرا آدمی می‌بایست، عالماً و عامداً با ایجاد موانع در راه رسالت هنری به معقد کردن کلام بپردازد تا احساس دیرتر به دیگری سرایت کند و یا اصولاً انتقال نیابد؟
پرواضح است که آدمی از سرعت انتقال هرگونه احساس مُنْتَفِع است و خدای متعال در این مورد نیز نفع بشر را در نظر گرفته است!
البته این بدان معنا نیست که هرکس توانست، به تسریع در وجود کسی احساسی ایجاد کند، هنرمند تلقی می‌شود. مثلاً: گرگ با نشان دادن دندان‌هایش حس ترس را در دل آدمی پدید می‌آورد، هنرمند محسوب نمی‌شود!
و همین طور اگر فرد شروری با کارد به زن بارداری حمله‌ور شود و او را بترساند!
این بدان معناست که ایجاد احساس در وجود آدمی تنها از طریق وسائل ارتباطی شعر، سینما، داستان‌نویسی و ... اثر هنری تلقی می‌شود؛ نه حوادث طبیعی و پیش‌آمدهای روزمره!
البته درک آثار هنری به ویژه شعر تا حدی نیاز به دانش دارد. زیرا تا مخاطب معنای واژه‌ای را نداند، نمی‌تواند، معنای سروده‌ای را دریابد و هنرمند نیز برای این‌که بتواند، احساس خود را به بهترین وجه ممکن به دل آدمی راه دهد، نیازمند دانش متعالی است! رابطه‌ی دانش و هنر در همین سطوح مشخصه است. علم و هنر با یک دیگر رابطه دارند اما کاربردشان با یک‌دیگر تفاوت چشم‌گیری دارد.
علم از طریق ابراز اندیشه و تبادل نظر و رایزنی در فرضیات به‌آدمی سرایت می‌کند و با ذهن درگیر است اما آثار هنری از طریق احساس به انسان انتقال می‌یابد و با دل در ارتباط است. علوم عالیه را ممکن است، همه درنیابند، چون ویژه‌ی خواص است ولی هنر هم ویژه‌ی خواص است و هم عوام!
در حقیقت مقایسه‌ی علم با هنر قیاسی مع‌الفاروق به‌شمار می‌رود و باید به‌حال آنان که میان کاربرد علم و هنر تفاوت قائل نیستند؛ تأسف خورد که بدون تعمق واز روی بی‌دانشی به اظهار نظر می‌پردازند.

هر اثر هنری اگر مورد توجه خواص قرار بگیرد اما به دور از چشم عوام، به باد فراموشی سپرده شود، دلالت بر آن دارد که هیچ کار هنری عالیه صورت نپذیرفته! یعنی آن اثر هنری موفق و متعالی است که مورد توجه جمهور مردم (خواص و عوام) قرار بگیرد!
مثالی ذکر می کنم؛
اگر کسی از غم گرسنگی ناله سر دهد، آن احساس را هم عوام درمی‌یابند و هم خواص! چون رنج گرسنگی را هر دو گروه در گذشته چشیده‌اند
اما اگر ‌در جایی صحبت از دانش فضایی شود، غالباً تنها برای برخی از خواص قابل فهم است، نه عوام! این قابل قبول که مردم عوام از دانش موسیقی و دستگاه‌های آن آگاهی کامل ندارند اما مورد اشاره شده، درباره‌ی شاعری و نویسندگی نیز صدق می‌کند. چراکه عوام ممکن است، از قواعد دستور زبان بی‌اطلاع باشند ولی شعر خوب و ماندگار را از شعر بد، و غث و سمین را از یک دیگر تمیز می‌دهند.
در مورد موسیقی هم همین نمودار صادق است. اگر دانشی از نُت و دستگاه‌های موسیقی در عوام دیده نمی‌شود اما به‌راحتی می‌توانند، آهنگ خوب را از بد، متمایز و از شنیدن موسیقی دل نشینی، احساس دل انگیزی را در خود مشاهده کنند، بی‌آنکه بدانند، آن موزیک در چه دستگاهی و با کدام آلت موسیقی و به‌وسیله‌ی کدام هنرمند نواخته شده است.
روح پیام در کالبد این مطلب نهفته است که غایت اصلی، دریافت احساس از آثار هنری است، نه درک ویژگی‌های ممتاز آن!
شایان ذکر است که موسیقی‌دانانی که نام‌شان از نظرتان گذشت؛ به‌وسیله‌ی عوام به شهرت دست یافته‌اند و این بدان معناست که عامه‌ی مردم از درک آثار هنری آنان عاجز نبوده‌اند. در شعر هم چنین نموداری صادق است.
برای نمونه مردم معنای این شعر حافظ را درمی‌یابند:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد هنگام درو

اما نمی‌دانند که این غزل در بحر رمل مثمن مخبون و در وزن عروضی (فاعلاتن، فعلاتن، فعلاتن، فعلن) سروده شده و یا ممکن است، نتوانند؛ مراعات نظیر (مزرع، داس، کشته و درو) و یا اضافه‌های تشبیهی (مزرع سبز فلک) و (داس مه نو) را در این بیت مشخص کنند اما در مقابل آن می‌توان، مشاهده کرد که بسیاری از عوام از صحت تکلم و مناعت کلام برخوردارند و جمله‌ها را به بهترین وجه بیان می‌کنند، بی‌آنکه دستور زبان و معانی و بیان بدانند!
لئیم‌الطبعانی که در جهان بی‌شرمانه عوام را به بی‌سوادی در درک آثار هنری محکوم می‌سازند، خود را مدرنیست معرفی می‌کنند، در حالی که بیشتر به پیروان پست مدرنیست، ماننده‌اند. اینان هر آثار متدنی و فجیع را هنری و صنیع به مردم مرز و بوم خود معرفی می‌کنند. در حالی که میان توده‌ها نه بدیع، نه منیع، نه رفیع، بلکه شنیع به‌شمار می‌رود!این قابل پذیرش است که عده‌ای ممکن است، گمان کنند، اگر معنای اثری واضح نباشد، می‌توان آن را هنری قلمداد کرد. اما باید دانست که اکثر عامه‌ی مردم چنین نیستند و علاوه بر این که این‌گونه محصولات را متعالی نمی‌شمارند بلکه نوعی تقهقر فرض می‌کنند! دیگر این که در پاسخ به فرمایشات بعضی از معاصرین که می‌فرمایند:
گنگ بودن اثر، مولود دانش هنری است و هرکس می‌تواند از هر زبان برداشت‌های متنوع داشته باشد، می‌توان گفت: این مطلب در وهله‌ی اول ممکن است به مذاق به‌اصطلاح نواندیشان خوش آید و آن را متعالی و عمیق فرض کنند اما در حقیقت از درجه‌ی اعتبار ساقط و فاقد هرگونه ارزش هنری است! چرا که اصولاً دریافت‌های متفاوت از یک موضوع معنا ندارد، مگر این‌که مطلب ابتر یا با حواشی مخل بیان شده باشد و یا خواننده یا شنونده از روی کج‌فهمی، برداشتی ناقص یا نادرست از آن بنماید.
علی‌اکبر دلفی می‌گوید:
دوست دارم شمع باشم در دل شب‌ها بسوزم
روشنی بخشم میان جمع و خود تنها بسوزم
جموع مردم چه خواص و چه عوام درمی‌یابند که معنای ظاهری این بیت این است: دوست دارم مانند شمع، در شب‌ها به تنهایی بسوزم و راه تاریک گروهی را برافروزم اما تفسیر باطنی و تأویل متعالی‌تری در خواص مشاهده می‌شود که حتا بسیاری از مردم عوام هم می‌توانند به آن دست یابند و آن این که می‌دانند، منظور از سوختن، این نیست که شاعر همانند شمع بسوزد بلکه نوعی از خودگذشتن را به‌منظور روشن کردن راه گروهی برای دست‌یابی به پیشرفت بیان می‌کند و به قول مرحوم مهدی سهیلی، تفسیر خواص، عرفانی‌تر، عمیق‌تر و متعالی‌تر از تعبیر عوام است! پس تفاوت تنها در نوع سطوح تفاسیر و تعابیر است!
تفسیری عمیق یا تعبیری سطحی و بی‌تعمق!
حال چه گونه ممکن است از این بیت چند معنا اراده کرد؟
سعدی می فرماید:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
یعنی: جسم و ظاهر آدمی با روح انسانیت جان می‌گیرد و به عزت می‌رسد وگر نه لباس زیبا نشانه‌ی شخصیت یا انسانیت نیست!
معنای این بیت؛ اظهر من الشمس است! هم خواص درمی‌یابد و هم عوام! اگر این‌گونه نبود، ورد زبان توده‌ی مردم قرار نمی‌گرفت و آن را چون تمثیل در سخنان روزمره‌ی‌شان مورد استفاده قرار نمی‌دادند!
حال اگر تعدادی معدود کج‌فهم نتوانند، این بیت را صحیح معنا کنند؛ گناه شعر چیست که این‌گونه قرائت می‌کنند؟
تن آدمی شریف است به جان آدمیت؟
نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت!
یعنی مصرع اول به صورت پرسشی خوانده شود و مصرع دوم خبری!
در حقیقت با این شیوه‌ی برداشت، معنای ظاهری کلامی که نیاز به تفسیر متعالی دارد، در نزد عوام غیر ممکن نیست!
یعنی: ممکن است تفسیر برخی کلام برای عوام سخت باشد اما تمامی برداشت‌هایی که از آن مطلب، صورت می‌پذیرد، از لحاظ مفاهیم زنجیروار به یک‌دیگر متصل و از حیث معنا از یک موضوع واحد پیروی می‌کنند و درک اصل پیام در حد متعالی حفظ می‌شود. حال به فرض این‌که کلامی به گونه‌ای به رشته‌ی تحریر درآید که بتوان از آن چند مفهوم استنباط کرد. یعنی نگارنده از علم بدیع ایهام سود جسته باشد، آیا نباید دانست که تنها یک دریافت صحیح است؟
در هر صورت کسی که آثار هنری می‌آفریند، از این آفرینش، هدف و غایتی دارد و می‌خواهد، اراده معنایی کند و به وسیله‌ی آن پیام روشنی به مخاطب اراده کند!
حال ممکن است درباره‌ی پاره‌ای از کلمات اشعار بزرگان اختلاف نظرهایی وجود داشته باشد که با تعمق قابل حل خواهد بود و این هیچگونه ارتباطی به برداشت‌های جداگانه نخواهد داشت!
اگر برای بیان احساسات درونی، نیازی حس شود، آن زمان است که شیوه‌ی بیان احساسات شکل می‌گیرد. یعنی ضرورت باطنی هنرمند، عامل پیدایش روش بیان احساسات می‌شود!
پرواضح است که نیاز درونی آدمی، همیشه، بیان ساده و ساده‌گویی موضوعات مفهوم را برای بیان احساسات در پی دارد!
و عدم مطابقت شیوه‌ی بیان با مضمون به دلیل بر نخاستن کلام از دل است. پس از چنین قاعده‌ای مشخص می‌شود که محصول‌های گنگ و پیچیده از ضرورت باطنی آدمی فرمان نگرفته و در واقع عامل پیدایشِ بیان مُلغَز، شخص صاحب اثر بوده که بی‌انگیزه چنین روشی را برای بیان اتخاذ کرده است و در صورت ایجاد چنین پدیده‌ای آیا این بدان معنا نیست که نیاز باطنی احساسات در وجود خالق اثر، آشکار نشده تا شیوه‌ی بیان شکل گیرد؟
در حقیقت دریافت پیام‌های گوناگون از یک اثر با رسالت و فعالیت هنری منافات دارد، چرا که موفقیت در آثار قلمی مرهون بلاغت آن است.
آنچه که تولید کنندگان آثار هنری و محصول‌های فرهنگی می‌بایست آویزه‌ی گوش کنند، این است که هدف آفریینده‌ی آثار هنری باید در این راه تحقق یابد که با هنر، پیام روشن و واضحی را به گیرندگان معانی موالید هنر، ارسال نماید! یعنی؛ برای رساندن پیام، آرمان مشخصی را دنبال کند و از یک موضوع مفهوم، مفاهیم جداگانه دریافت کردن فاقد ارزش و اعتبار هنری است!
هیچ شاعر از تعقید و غموضت راه به جایی نبرده است، ولو خواص بر اشعار و مقولاتشان مهر تأیید زده باشد!
نمونه‌های بارز آن: عنصری، انوری، ناصرخسرو، عبدالقادر بیدل دهلوی که خواص آنان را پذیرفته اما عوام دست رد بر سینه‌ی‌شان زده است.
چرا که اقلیت متخصص را یارای سلطه و سیطره بر اکثریت عامه‌ی مردم نیست و مرحوم سهراب سپهری و امثالهم می‌بایست قبل از پرداختن به آثار گنگ، از نامبردگان به ویژه بیدل دهلوی، عبرت می‌گرفتند. در گذشته بسیاری با چنین شیوه‌ای ظهور کردند و همگان شکست خوردند و با عدم استقبال مردم روبرو شدند و در حقیقت، مرحوم سپهری، آزموده را دوباره آزمود!
منظور از رسالت و فعالیت هنری شعر، آموزش معنای واژگان نیست بلکه ایجاد احساس و هیجان در وجود آدمی است. یعنی: هدف شاعر یا نویسنده باید در این باشد که با شفاف‌سازی کلام، احساس و اندیشه‌ی خود را هرچه سریعتر به خواننده یا شنونده انتقال دهد!
بی‌دلیل نیست الکساندر پوپ شاعر توانای انگلیس می‌گوید:
(لفظ شاعر می‌بایست انعکاس‌دهنده‌ی احساسات باشد)
یعنی آن اثر، لامع است که در آن به تصعید کلام اندیشیده شده باشد و پرواز سخن امری جز پژواک احساس نیست!
سال‌ها پیش ترهه‌بافان در عرصه‌ی ادب ایران ظهور و در ماه‌نامه‌ای ادبی جنجال به‌پا کردند تا آن جا که میسر است، می‌بایست در شعرها ترکیب‌های نامأنوس و مهجور استعمال کرد تا عوام در پی معنای واژگان بر‌آیند تا بدین ترتیب با لغات بیشتری آشنا گردند اما ادبا می‌دانند که رسالت شاعری آموزش معنای واژگان و عبارات نیست!
ضمناً فراموش نشود که نامألوف بودن کلام از عیوب سخن است، نه محاسن و قاعدتاً نام شاعر برازنده‌ی کسی است که با ساده‌گویی، از اندیشیدن و تلاش‌های مضاعف ذهنی مخاطب به منظور دستیابی به تفسیر و جان کلام شعر، جلوگیری به عمل آورد.

★★★

ماهنامه حافظ فضل الله نکولعل آزاد

فروغ فرخزاد

امروزه هر کس دوبیتی شعر خوانده؛ داعیه‌دار هنر شاعری می‌شود و چون می‌بیند که در حال حاضر بازار تبلیغ سروده‌های چند تن از سوی گروهی بی‌مشتری نیست؛ در مورد سهراب سپهری و فروغ فرخزاد مقالتی می‌نگارد.
در یکی از همین مقاله‌ها خواندم که شخصی فروغ را اولین فمینیست تاریخ ایران دانست و از اندیشه‌ی شاعرانه‌اش کلامی دروغین ساخت و شاید باورش برای شما سخت باشد؛ در کتابی دیگر که درباره‌ی فروغ نوشته شده بود؛ این عبارات به چشم می‌خورد:
فروغ فرخزاد با سرودن شعری که در صدد به سخره گرفتن سروده‌ی معروف [ای مرز پر گهر] برآمده بود؛ ستون کاخ شاهنشاهی را به‌لرزه درآورد!!
ما خود بهتر می‌دانیم در سرآمد کردن و سرنگونی بزرگان، شاعران و هنرمندان تا چه حد از مهارت خاصی برخورداریم.
اگر بخواهیم کسی را بر قلّه‌ی شعر و هنر بنشانیم به عرش می‌کشانیم و اگر بخواهیم به زیر بکشانیم او را بر فرش می‌نشانیم و از هر فرومایه‌ای خوارتر می‌شماریم.
به یاد آورید که یک زمان نیما را مورد تمسخر قرار می‌دادند و خدمات ارزنده‌ی او را نادیده می‌گرفتند اما امروزه هرکس که هر خطایی را در شعر خود مرتکب می‌شود، می گوید: [نیما گفته است]

بانویی علاقمند به فروغ فرخزاد در نوشته‌ی خود ملک‌الموت و روزگار را مورد نکوهش قرار داده که چرا جان او را گرفته است! بانویی دیگر احساسات بر وی غلبه کرده، پا را از حد و مرز نقد و بررسی فراتر نهاده و به حریم زندگی خصوصی فروغ وارد شده و همسر سابق او را در جدایی‌اش از فروغ مقصر دانسته و مورد شماتت و دشنام قرار داده و از قانون به خاطر اینکه فرزند فروغ را به پدرش سپرده، گله‌مند شده است.
گروهی تجارت‌پیشه هم از غم نان یا از روی شهرت‌طلبی درباره‌ی سهراب و فروغ، دروغ نوشته و می‌نویسند که اگر آن مرحومان زنده بودند؛ از چنین نسبتهای غیرواقعی دچار شگفتی می‌شدند!!
گفتارهای‌شان را مثله می‌کنند و برای هر دو از القاب (ایسم) بهره می‌برند تا به‌عنوان زینت‌المقاله به رونق کلام اعتبار بیشتری بخشند و این درحالی‌ است که فروغ هم مانند هر شاعر دیگر در شعرش دارای فرودها و فرازهایی است که در این‌باره نیاز به توضیح نیست.
فروغ سرشار از احساسات شاعرانه بود و نظم‌ها و اشعارش چون نگین بر انگشتری دلها می‌نشیند اما باید پذیرفت، در زمینه‌ی شعر نیز، غالب سروده‌هایش فاقد هنرهای شاعرانه و تکنیک‌های شعری است! فروغ با نشر مجموعه شعرهای اسیر‌، دیوار، عصیان، در قالب نیمایی کار خود را آغاز و اشعارش خیلی زودتر از آنچه‌که تصور می‌شد میان مردم نفوذ کرد!
[تعدادی فرصت‌طلب سودجو که بی‌تعمق و کم‌تجربه نیز بودند؛ همین که دیدند بازار آثار فروغ، بی‌مشتری نیست، از سر بی‌دانشی درباره‌اش به اظهار نظرهای نادرست و غیرواقعی و در نتیجه مبالغه پرداختند و او را بنیان‌گذار شعر نو و... معرفی کردند که اشتباهی بس فاحش است. اول این‌که؛ چیزی به‌نام شعر نو وجود ندارد بلکه ‌سبک نیمایی را می‌بایست، شعر امروزی خطاب کرد، نه شعر نو و این حقیقتی است که فروغ نیز بدان معترف بوده است!

دوم این‌که؛ فروغ سبک زیربنایی خاصی ارائه نداد، بلکه تنها در قالب نیمایی سرود!
سوم این‌که؛ غلوّ درباره‌ی او مردود است. چون گاه اشعار فروغ فاقد تکنیک‌های لازمه‌ی شعری است و همان‌گونه که از اشعارش پیداست، چندان به علم بدیع و معانی و بیان واقف نبود اما شاید آن‌چه که موجب شد، اشعارش در دل مردم نفوذ کند، همانا سادگی کلام او باشد. چراکه بیانش بسیار ساده ولی در حین سادگی از احساسات و شور خاصی برخوردار است. کلام او برخاسته از عواطف قلبی است، از دل برآمده و لاجرم بر دل می‌نشیند اما همانگونه که گفته شد؛ گروهی سودجو از سر طمع، به‌منظور انتشار کتاب و کسب درآمد حاصله از آن، درمورد فروغ راه مبالغه را برگزیدند و به نکات مبالغه‌آمیزی اشاره کردند که هیچ‌کدام واقعیت ندارد. گروهی تا آن‌جا که توانستند، نظر شخصی خود را درباره‌ی اشعار و عقاید فروغ بیان کردند و به جای اینکه نوشته‌هایشان را با اندیشه‌های این شاعره‌ی بزرگ هماهنگ کنند، عقاید او را تحریف و تفسیر به رأی کردند تا به اهدافشان نزدیک گردد!
تاکنون دهها کتاب درباره‌ی اندیشه‌های فروغ چاپ و نشر یافته است.

نگاهی دیگر به سهراب و فروغ ماهنامه حافظ

در یکی از این کتابها که با مقدمه‌ی پوران فرخزاد خواهر مرحوم فروغ آغاز شده و با سروده‌ی این حقیر که درباره‌ی فروغ است، خاتمه یافته؛ پوران می‌گوید:
سخن از فروغ برای من بسیار دشوارتر از دیگران است که من نه یک فروغ بلکه دو فروغ می‌شناسم! یکی اینکه خواهر من است! در یک‌ محیط از گدازه‌های زندگانی گذشتیم و بسیاری از لحظات و ساعات آن سه دهه را تا لحظه‌ی شوم فاجعه با هم سپری کردیم ‌ اگر چه به رغم دفاتر بسیاری که بیشتر با کج سلیقگی و بی‌ربطی درباره‌ی او و اشعارش سیاه شده و نام و تصویر او روانه‌ی (بازار تجاری کتاب) شده که به جرأت می‌توان گفت درباره‌ی کمتر شاعری از معاصرین چنین شده است. هنوز آنچه که باید و شاید درباره‌ی او به نوشته درنیامده و کتاب جامعی در این زمینه نشر نیافته است که چهره‌ی راستین او را به دوستدارانش بنمایاند.
او و هر کس به زبانی سخن وصف فروغ را گفته است و از دیدگاه خود به او نگریسته و بیشتر در تیزنگری در افق اندیشه‌ها و آثار او تفکرات و خواسته‌های خود را در محدوده‌ی دیدگاه فردی خود نگاه کرده و در واقع فروغ را ابزار بیان آراء، عقاید و باورداشتهای خود کرده است!
کاری از سر خام‌اندیشی که نه تنها درباره‌ی فروغ که درباره‌ی بسیاری از نام‌آوران فرهنگ جهانی ایران از سوی معاصرین آنان به انجام رسیده است. اگر چه داوری درباره‌ی نوآوران، راه‌گشایان و مکتب‌سازانی که بر تارک مقاطع فرهنگی می‌درخشد؛ بر عهده‌ی نسلهای بعدی است و امروزیانی که دربندهای دست و پا گیر بسیاری از باید و نبایدهای الزامی اسیر هستند؛ بهتر است این امر را به فردائیان بسپارند!
کتابی را که در پیش رو دارید؛ در فرایند کوشش‌های بسیاری است.
یکی از همان آثاری است که نویسنده از دیدگاه خود به فروغ نگریسته و خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه کوشیده فروغ را در چهارچوب عقاید مذهبی، سنتی و اجتماعی خود بگنجاند و از او اگر چه دوستانه و مهربانانه، چهره‌ی دلخواه خود را بسازد. کاری متضاد با منیّت فروغ عاصی و دیوارشکن که هرگز در هیچ چهارچوبی چه اجتماعی، چه سنتی، چه سیاسی و چه .... جای نگرفت و نخواست جای بگیرد و تا آخرین دم سرگرم سد شکنی‌های گونه‌گون بود و می‌خواست، آزاد زندگی کند، نه که کرد!!
با احترام به دیدگاه نویسنده و آرزوی خواندن آثار دیگری از ایشان این دفتر را هم به‌سان سایر کتابهایی که به‌نام «فروغ» به انتشار در آمده است، در ردیفی از کتابخانه‌ام که ویژه‌ی آثار فروغ است؛ جای می‌دهم.
پایان کلام پوران فرخزاد

حال نگاهی می‌اندازیم به نظرهای فروغ فرخزاد درباره‌ی شعر امروز و اینکه آیا خود به وظیفه‌اش در قبال آنچه که نظر داده، عمل کرده است؟
توضیح اینکه نوع بیان فروغ تا حدی مورد ایراد است که مجبور شدم، به ویرایش اساسی بپردازم و در آن اندکی نیز دخل و تصرف کنم تا اصالت پیامش به صورت شفاف از نظر شما عزیزان بگذرد.
بخشی از مصاحبه‌ی (م.آزاد) با فروغ فرخزاد [با ویرایش بسیار]
م. آزاد:
باز می‌گردیم به «تولدی دیگر»
در این دفتر چند شعر هست که به گمان من نسبت به دیگر شعرهای شما موفق نیستند! مانند: سروده‌ی آفتاب می‌شود و ...

فروغ فرخزاد:
درست است! من خودم گفتم که موفق نیست! باید پاره‌اش‏ می‌کردم اما بر پدر این علایق خصوصی لعنت!
اصلاً این شعر در طبیعت خود به‌دنبال‏ شعرهای «اسیر» و «دیوار» است!
فقط گفتم آهنگ به‌خصوصی دارد و نوعی هماهنگی‏ در واژگان حس می‌شود که از آن خوشم می‌آید!

م. آزاد:
چرا شعر می‏‌گویید و در شعر چه چیزی را جستجو می‌‏کنید؟

فروغ:
اصولاً این [چراها] با شعر تناسبی ندارد! چون نمی‌توانم‏، توضیح بدهم که چرا شعر می‌گویم!
فکر می‌کنم همه‌‏ی آنها که کار هنری می‌کنند، علتش یا لااقل یکی از علت‏هایش نوعی نیاز ناآگاهانه‌ی [غیر ارادی] است!
به منظور مقابله و ایستادگی در برابر زوال!
شاعران کسانی هستند که زندگی را بیشتر از دیگران دوست‏ دارند و معنای مرگ را درمی‌یابند!
کار هنری نوعی تلاش برای‏ باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ است!
گاهی اوقات فکر می‌کنم‏، درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است اما آدم تنها در برابر این‏ قانون احساس حقارت می‌کند که آنهم مسأله‌‏ای است که آن را هیچ‏ کاری نمی‌توان کرد.
حتا برای از بین بردنش نمی‌شود، مبارزه کرد. فایده‌ای هم ندارد. باید باشد. این یک تفسیر کلی است که شاید احمقانه هم باشد اما شعر برای من مانند رفیقی است که با آن راحت می‌توانم درد دل کنم!
جفتی است؛ بی‌آنکه مرا آزار دهد؛ کامل و راضی می‌کند!
برخی کمبودهای خود را در زندگی با پناه بردن به آدم‏های‏ دیگر جبران می‌کنند اما هرگز جبران نمی‌شود! اگر جبران می‌شد؛ آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟
شعر برای من مانند پنجره ‌ای است که‏ هر گاه به سمتش می‌روم؛ به‌طور خودکار باز می‌شود.
من آنجا می‏‌نشینم و نگاه می‌کنم! آواز می‌خوانم و فریاد می‌زنم! گریه می‌کنم و با عکس درخت‏ان پیوند می‌خورم و می‌دانم که آن‌سوی پنجره فضایی هست و کسی می‌شنود! کسی که ممکن است، دویست سال بعد باشد یا سیسد سال قبل وجود داشته! تفاوتی ندارد! وسیله‏‌ای است، برای‏ ارتباط با هستی! حسنش در این است که آدم وقتی شعر می‌گوید؛ می‌تواند بگوید: من هم هستم! یا من هم بودم!
در غیر این صورت چگونه می‌شود گفت که: من هم هستم یا زمانی بودم! من در شعر چیزی را جستجو نمی‌کنم، بلکه خود را پیدا می‌کنم!
بعضی شعرها همانند درهای بازی هستند که در دو طرفشان چیزی نیست! در اینجا می‌بایست گفت: حیف از کاغذ [که صرف این‌گونه سروده‌ها می‌شود]
در هر صورت شعرها هم، همانند درهای بسته‏‌ای هستند که وقتی‏ باز می‌شوند، مخاطبین در می‌یابند که فریب خورده‌اند و آن درها ارزش باز کردن نداشته‏‌اند که می‌بایست نام این‌گونه شعرها را حقه‏‌بازی یا شوخی‌های بسیار لوس نهاد!
اما بعضی شعرها اصولاً نه در به‌شمار می‌روند و نه باز و بسته‌اند! چهارچوب ندارند و جاده‌ای کوتاه یا بلند هستند!
من این گونه شعرها را دوست دارم که دست مرا بگیرد و همراه خود‏ ببرد و به من فکر کردن، نگاه کردن، حس کردن و دیدن را بیاموزد!
کار هنری باید همراه آگاهی نسبت به زندگی باشد! نمی‌شود، فقط با غریزه زندگی کرد!
من نمی‌گویم شعر می‌بایست متفکرانه‏ باشد، نه این احمقانه است! من می‌گویم که شعر همانند هر کار هنری دیگری باید محصول حس‌ها و دریافت‏‌هایی باشد که به‌وسیله‌ی اندیشیدن تربیت و رهبری شده باشد! من‏ از خودم بیشتر از دیگران انتقاد می‌کنم. طبیعی است که تعداد زیادی از شعرهای‏ من مزخرف هستند اما در عین حال نمی‌شود برای محتوای شعر فرمول مشخصی‏ نوشت اما بعضی شعرها هم هستند که هماهنگ با این چیزها [معیارهای اصولی] نیستند اما آدم به آنها علاقه دارد. به‌دلایل خیلی نامشخص در یکی از کتابهایم، سه چهار شعر هست که من آنها را قبول ندارم اما دوستشان دارم و شاید بهتر بود، چاپشان نمی‌‏کردم!
تمام شعرها نباید بوی عطر بدهند. بگذارید که گروهی آنقدر غیرشاعرانه بسرایند که نتوان سروده‌های‌شان را در نامه‏‌ای نوشت و به‏ معشوقه فرستاد! به من چه! بگویید از کنار آن شعر که رد می‏‌شوند؛ دماغشان را بگیرند! آن شعر زبان و شکل خود را یافته است! وقتی‏ می‌‏خواهم از کوچه‏‌ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است؛ نمی‌توانم، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترین‌شان را انتخاب کنم! چرا که چنین توصیفی را می‌بایست حقه‏‌بازی‏ نام نهاد! حقه‏‌ای که اول آدم به خود می‌‏زند، بعد به دیگران!
شاعر بودن یعنی انسان بودن! برخی را می‌شناسم که رفتار روزمره‌ی‌شان‏ هیچ‌گونه ارتباطی به شعرشان ندارد! یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند، شاعر به‌شمار می‌روند اما بعد از سرودن دوباره یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ‌فکر بدبخت‏ حسود حقیر می‌شوند!
بسیارخب! من حرفهای اینها را قبول ندارم! چرا که به زندگی [واقعیت] بیشتر اهمیت می‌دهم! وقتی این آقایان مشتهای‌شان را گره می‌کنند و در شعرها و مقاله‌هایشان فریاد راه‏ میاندازند؛ نفرتم می‌گیرد و باورم نمی‌شود که راست می‌گویند! می‌گویم، شاید فقط برای یک بشقاب پلو است که فریاد راه می‌اندازند! گمان می‌کنم کسی که کار هنری می‌کند؛ اول باید خود را بسازد و کامل‏ کند، سپس از خود بیرون بیاید و به خود مانند یک واحد از هستی و وجود نگاه‏ کند تا بتواند به تمام دریافتها، اندیشه‌ها و حس‌هایش حالتی عمومی ببخشد.

مصاحبه ایرج گرگین با فروغ
ایرج گرگین:
شعر امروز باید صاحب چه خصوصیاتی باشد؟
فروغ:
از شما تشکر می‌کنم که گفتید «شعر امروز» و نگفتید «شعر نو» چون شعر، نو و کهنه ندارد! آنچه که شعر امروز را از دیروز جدا می‌کند و به آن شکل تازه‌ای می‌بخشد؛ همانا جداسازی فرم‌های مادی و معنوی زندگی شعر امروز از دیروز است!
به زعم من، کار هنری نوعی بیان کردن و ساختن مجدد زندگی است و زندگی هم چیزی است که ماهیتی متغیر دارد. جریانی است که مرتب در حال تغییر شکل و رشد و توسعه است.
در نتیجه این نوع بیان که همان هنر است؛ در هر دوره روحیه‌ی خود را دارد و اصولاً اگر غیر از این باشد؛ هنر نه، بلکه نوعی تقلب به‌شمار می‌رود.
امروزه همه‌چیز متغیر شده است، دنیای ما هیچ ارتباطی به دنیای حافظ و سعدی ندارد!
من فکر می‌کنم، حتی دنیای خودم هیچ ارتباطی به دنیای پدرم ندارد. در اینجا فاصله‌ها مطرح‌اند! عوامل تازه‌ای وارد زندگی ما شده که محیط فکری و روحی این زندگی [دوره] را می‌سازد!
تلقی یک آدم امروزی نسبت به آدمی که بیست سال پیش زندگی می‌کرده، کاملاً عوض شده است! آن تلقی‌ای که مفاهیم مختلف دارد! مثلا مذهب، اخلاق، عشق، شرافت، شجاعت، قهرمانی! چون محیط زندگی ما تغییر یافته است! به نظر من تمامی این مفاهیم زاییده‌ی شرایط محیط [دوره‌ی خود] هستند!
درباره‌ی عشق مثال ساده‌ای می‌زنم:
پرسناژ [شخصیت] مجنون که همیشه سمبل [مظهر] پایداری و استقامت در عشق بوده از نظر من که به گونه‌ای دیگر زندگی می‌کنم، کاملاً تمسخرآمیز است!
وقتی علم روانشناسی می‌آید و برای من تجزیه و تحلیل می‌کند و نشان می‌دهد که او نه عاشق بلکه یک بیمار بوده و مرتب می‌خواسته خودش را آزار [روحی] بدهد؛ این است که [اندیشه‌ام] به کلی عوض می‌شود. شما فکرش را بکنید که وقتی لیلی‌های دوره‌ی ما سوار ماشین کورسی می‌شوند و با سرعت سد و بیست کیلومتر می‌رانند، بنابراین چنین مجنون‌هایی به درد این لیلی‌ها نمی‌خورند. در حالی که همین مجنون‌ها هنوز در شعر ما مطرح هستند و هنوز زیر همان درخت بید نشسته‌اند و دارند با کلاغ‌ها و آهوها درد دل می‌کنند!
شعر «امروز» ما باید به گونه‌ای باشد که خصوصیات این دوره را داشته باشد و در عین حال سازنده‌ی این شعر باید آدمی باشد که به حدی از تجربه و هوشیاری برسد تا به محتوای شعرش ارزشی بدهد و بتواند در حد کارهایی که در دنیا عرضه می‌شود؛ خود را درون آنها جای دهد!

ایرج گرگین:
نکات ضعف و مثبت شعر امروز را می‌توانید توضیح دهید؟
اول از جنبه‌های ضعیف [منفی] شعرمان شروع می‌کنم!
فکر می‌کنم چیزی که به اسم «شعر امروز» وجود دارد و ما سعی می‌کنیم به دنبال اینگونه شعرها باشیم؛ به هر حال بهتر است، از آنگونه چیزهایی [شعر با واژگان کهن و شخصیتهای تکراری پیشینیان] که وجود دارد و نامش را «شعر» می نهند و این در حالی است که مطلقاً ارتباطی به محیط ما ندارند! اینجا هنر بیشتر تفنن است!
من تاکنون ندیده‌ام یک خواننده‌ی شعر این کنجکاوی را نسبت به یک شعر داشته باشد که ببیند یک شعر از نظر فرم [قالب] چه ارزشی دارد و محتوی چه پیامی است!
برخی هم به دنبال یک مشت کنجکاوی‌های بسیار معمولی و بچگانه می‌روند که اصولاً ارتباطی با این جریانات ندارد!
از آنجا که محیطی نیست، جریانی هم وجود ندارد! طبیعتاً توده‌ها در لاک خودشان فرو می‌روند و اگر به خودشان پناه می‌آورند و توانایی کافی نداشته باشند از بین می‌روند و اگر هم [توانایی‌های لازمه را] دارا باشند؛ شعرشان مجرد و بی‌جان می‌شود!
این یکی از علتهای بزرگ این رکود و عدم رشد شعر است. دیگر آن طرز تلقی بعضی از آدمهای دست‌اندرکار شعر است! البته من پنج یا شش مورد را استثناء می‌دانم و واقعا به آنها معتقد هستم! عیناً ما این حالت را در نقاشی‌ها مشاهده می‌کنیم!
برای نمونه: یک نقاش برای اینکه زندگی امروز را مجسم کند پناه می‌برد، به دست‌بریده، خط کوفی و ...
که اینها بیشتر دکوراسیون هستند و هرگز ارتباطی واقعی با روحیه‌ی یک آدم امروزی ندارند!
اینها سرگرمی در شعر است! من حتا در سروده‌ها نام نان تافتون و نظایر آن را مشاهده کرده‌ام اما این موردی سطحی و تصویری است!
اصولاً کار هنر، تصویرسازی نیست! کار هنر بیان [احساس و اندیشه] است. بیان وجود و دنیای حسی یک انسان، به وسیله‌ی تصاویری که در زندگی مادی روزانه‌اش وجود دارند.
این تصاویر قابل لمس است و از آنجاکه [سرایندگان غالباً] در پی [سرودن] اینگونه سروده‌ها هستند؛ اغلب آثارشان سطحی و بچگانه می‌شود.
و اما نکات مثبت:
به‌زعم من در دوره‌ی کنونی نیما موفق‌ترین شاعر بوده است! یکی از خصوصیات شعر دوره‌ی ما که واقعاً ارزشمند است؛ این است که به جوهر شعری نزدیک شده و از حالت کلی‌گویی از این حالت که هر بیت یک‌معنای [مستقل داشته] باشد؛ در آمده است!
[شعر امروزی] به مسائل انسانی و مواردی که ریشه‌ی هنر در اینگونه سروده‌هاست و [به‌عبارتی دیگر:] هنر خون خود را از این نوع شعر بدست می‌آورد؛ نزدیک شده است!
در شعر امروزی اصالت در شعرهایی نیست که پر از آه و غم و ناله و شمع و ستاره و خیمه و کاروان است! البته اینها هم اگر با دید امروزی مطرح شوند، اشکالی ندارد، بلکه اشکال در این است که اصولاً در دنیای این‌گونه آدمها پیشرفتی [حاصل] نیست!
در قالب غزل هم می‌شود، مسائل امروزی را طرح کرد و یک شعر بسیار زیبایی ساخت.
چیزی که در هنر شعر مطرح است، فرم و قالب آن نیست بلکه محتوا است[که می‌تواند، هنر را بیافریند] و اگر محتوای یک شعر همان محتوایی باشد که در دوره‌ی کنونی خود احساس می‌کنیم؛ می‌توان با آن ارتباط برقرار کرد! بنابراین [نام این پدیده] صد در صد شعر است.
پایان مصاحبه‌ی فروغ فرخزاد

همانطور که ملاحظه فرمودید؛ فروغ در زمینه‌ی شعر، نظرهای بسیار اصولی و قابل توجهی را ارائه کرده است اما متاسفانه برخی از سروده‌های فروغ با اظهار نظرهایش همخوانی ندارد و در سروده‌ها و نظرهایش تناقض بسیاری مشاهده می‌شود.
در سروده‌ی زیر که سخت تحت تأثیر سهراب قرار گرفته:
[در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین/ من راز فصلها را می‌دانم/ و حرف لحظه را می‌فهمم/ و نردبان چه ارتفاع حقیری دارد و ...]
می‌توان این تفاوتها را حس کرد و شاید این سروده نیز از همان دسته سروده‌هایی باشد که فروغ آن را خوب ندانسته و معتقد بوده که می‌بایست پاره‌اش می‌کرده است!
فروغ در بخشی از دو مصاحبه‌ی خود گفته شعر از لحاظ مضمون و محتوا می‌بایست به گونه‌ی امروزی باشد تا جایی‌که نوعی صمیمیت در واژگان احساس شود اما غافل از اینکه این الفت می‌بایست نه تنها در واژگان بلکه در نوع بیان و در مصاریع نیز صورت پذیرد و در سروده‌ها به گونه‌ای کاملاً شفاف مشهود باشد! به‌عبارتی دیگر؛ صمیمیت در نوع بیان که موجب انتقال حس هنرمند به مخاطبین می‌گردد، نه تنها در واژگان روزمره‌ی مورد استفاده‌ی جمهور مردم، بلکه می‌بایست در مصاریع نیز صورت پذیرد تا این صمیمیت و انتقال احساس، موجب التذاذ شنوندگان و ایجاد هیجان در مخاطبین گردد.

بدین سروده‌ی ناموزون (اما با ریتم دل‌انگیز هارمونی) از فروغ توجه فرمایید:
و این منم
زنی تنها
در آستانه‌ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت!
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت!
ساعت چهار بار نواخت!
امروز روز اول دی‌ماه است
من راز فصل‌ها را می‌دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات‌دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.
در کوچه باد می‌آید
و من به جفت‌گیری گلها می‌اندیشم
به غنچه‌هایی با ساقه‌های لاغر کم‌خون
و این زمان خسته‌ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد!
مردی که رشته‌های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده‌اند و در شقیقه‌های منقلبش
آن هجای خونین را
تکرار می‌کنند!
سلام
سلام
و من به جفت‌گیری گلها می‌اندیشم
در آستانه‌ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه‌ها
و اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده‌رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می‌شود به آن‌کسی که می‌رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟
چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبوده‌ است؟
در کوچه باد می‌آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می‌چرخند
و نردبان
چه ارتفاع حقیری دارد!
آنها ساده‌لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه‌ها بردند
و اکنون
دیگر چگونه یک‌نفر به‌رقص برخواهد خاست
و گیسوان کودکی‌اش را
در آبهای جاری خواهد ریخت!
و سیب را که سرانجام چیده‌ است و بوییده‌ است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

فروغ در سروده‌ی فوق به تبعیت از سهراب [که به اشتباه پنداشته، بیان سربسته به نظم، حالت شاعرانه می‌بخشد و برخلاف ایجاز و اختصار قدم برداشتن نوعی اتفاق شاعرانه به‌شمار می‌رود] در چهارمین بند سروده‌‌ی «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» می‌گوید: [در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین]
یعنی: من تازه در آغاز راه درک و تجربه کردن بدیها و سختی‌های روزگار هستم!
آیا معنای این سطر برخلاف دیگر مصاریع فروغ که از صمیمیت متعالی کلامی برخوردارند؛ در همان لحظات اولیه‌ی مطالعه در ذهن مخاطب می‌نشیند؟ قطعاً نه! پس این نشانه‌ی تناقض در گفتار فروغ است! و همینطور سطر پنجم و ششم؛
[و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی]
که از صمیمیت سخن برخوردار نیستند ‌و برای درک آن دو سطر نیاز به اندکی تعمق است!
در سطر هشتم؛
[زمان گذشت و ساعت «چهار» بار نواخت]
چرا زمان باید بگذرد و ساعت «چهار» بار بنوازد؟ این عبارت نیاز به تعمق دارد. آیا در این سروده، گذشت زمان مربوط به دقیقه‌ها و ساعتهای روزانه است؟ هرگز! بلکه در اینجا صحبت از چهار فصل سال است. یعنی؛ بهار. تابستان. پاییز. زمستان
چهار بار نواخته شدن ساعت نیز نمادی از چهار فصل است!
در واقع هر زنگ نشانه‌ی یک فصل است، نه یک ساعت! چراکه در ادامه می‌گوید:
[امروز روز اول دی‌ماه است]
یعنی «زمستان» چهارمین فصل سال است و ساعت فصول نیز «چهار بار» نواخته است و زنگ ساعت فصلها که همان زنگ هشدارباش است؛ از سوز سرمای زمستانی خبر می‌دهد، که: ای زن تنها! آماده باش که فصل سرما آمده است! حال اگر کسی به‌سطر (امروز، روز اول دی‌ماه است) توجه نکند و متوجه نشود که منظور از چهار بار نواخته شدن ساعت فصول، همان طلوع اول دی‌ماه و منظور آمدن زمستانی سرد و مرگبار است؛ گناه عظیمی را مرتکب شده است؟
آیا اصولاً کوتاهی در سخن متوجه مخاطبین است یا به گردن سراینده؟
و در اینجاست که صمیمیت گفتار فروغ از بین می رود و در سطربه‌سطر سروده‌اش نیاز مبرمی به تعمق و تفسیر در وجود مخاطبین احساس می‌شود!
تأنیس کلام در این است که مصاریع به‌گونه‌ای بیان شوند که مخاطب برای درک آن نیازی به‌تعمق در وجود خود حس نکند!

در سطر دوازدهم؛
فروغ به شدت تحت تأثیر اندیشه‌ها و نوع بیان سهراب قرار گرفته است؛ می‌گوید:
[و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم]
به‌طور استثنا و برخلاف سطرهای پنجم و ششم در سطر فوق، نوعی الفت میان مفاهیم و مخاطب برقرار است و در واقع فروغ می‌بایست در تمامی سطرها از همین شیوه‌ی بیان بهره می‌برد.
در سطر نوزدهم و بیستم؛
[در کوچه باد می‌آید
و من به جفتگیری گلها می‌اندیشم]
در این سطر صحبت از نومیدی است که فروغ حرمان و یأس را به گونه‌ی [باد] ویرانگر بیان کرده که می‌تواند، گل‌ها و همه چیز را نابود سازد و شادی و زیبایی را با خود ببرد و امید آدمی را به یأس بدل سازد اما فروغ امیدوار است و به بهار، فصل رویش گلها [جفتگیری و ازدیاد گلها] که همان امید زندگی است؛ می‌اندیشد!
که البته در سطر سیزدهم می‌گوید:
[و نجات‌دهنده در گور خفته است]
یعنی این‌که امیدی به دیگران نیست و خود می‌بایست مراقب خود باشیم!
بسیارخب! آیا سطرهای فوق تا تفسیر نشوند؛ به راحتی قابل فهم هستند؟
آیا اندکی معقد و غامض نیستند؟
فروغ در دو سطر فوق چه تألیف کلامی را توانسته بروز دهد؟ در سطرهای ۲۳ و ۲۹ تعقید و غموصت کلام به وضوح روشنگر و مؤید این کلام است!
در چند سطر پایین‌تر نیز کلام پیچیده می‌گردد و نیاز به تفسیری عمیق دارد!
در سطر چهل و ششم؛
[کلاغهای منفرد انزوا]؟؟؟
در سطر فوق، فروغ همانند سهراب سپهری با واژگان کشتی کج گرفته و در سرتاسر سروده‌اش با عبارات، عملیات اکروبات انجام داده و گمان کرده که توانسته، با نوع بیانش به نثر خود در عبارت [کلاغهای منفرد انزوا / در باغهای پیر کسالت می‌چرخند] حالت و لحنی شاعرانه ببخشد!
در سطر چهل و هشتم؛
که یکی از بدترین سروده‌هایش محسوب می‌شود، گفته است:

[و نردبان
چه ارتفاع حقیری دارد]
اول اینکه یک جمله را به‌تبعیت از شاملو به دو بخش تقسیم و گمان کرده به سطر حالت شاعرانه بخشیده است و ضمنا ارتباط عمودی این سطر ناموزون با دیگر سطرها به وضوح مشخص نیست!
دوم اینکه؛
همانطور که درگذشته‌تر گفتیم؛ سربسته بیان کردن موضوعات در نثر هیچ‌گونه حالت شاعرانه‌ای را ایجاد نمی‌کند!
سوم این‌که؛
آیا عبارت:
(نردبان چه ارتفاع حقیری دارد)
از عبارت:
(نردبان بسیار کوتاه است)
شاعرانه‌تر است؟
اینکه گروهی می‌گویند شعر سروده‌ای است که می‌بایست اذهان عمومی را با خود درگیر کند، بدانند که این درگیری‌ها به‌میزان همان مدت زمان درگیری می‌تواند، در دیر انتقال یافتن احساس شاعر به مخاطب تاثیرگذار باشد. این درگیر شدن ذهن‌ می‌بایست، محدودیتی داشته باشند و حدودش نیز در ایجاد آرایه‌های ادبی و بهره بردن از تخیلات و الطاف شاعرانه نهفته است. یعنی استفهام از تخیلات و آرایه‌های ادبی اندکی ذهن انسان را به خود مشغول می‌کند!
حال اگر سراینده‌ای عامداً از روی آگاهی بخواهد عبارات را پیچیده و سربسته بیان کند، راه هرز را پوییده است!

تهران. فضل‌الله نکولعل‌آزاد
ماهنامه‌ی حافظ شماره‌ی ۵۲ تیرماه سال ۱۳۸۷ صفحه‌ی (۳۶، ۳۵، ۳۴)

  • فضل الله نکو لعل آزاد
  • گنجور شعر
  • http://lalazad.blogfa.com
    فضل الله نکولعل آزاد
    http://faznekooazad.blogfa.com
    سروده‌های آزاد
    http://fazlollahnekoolalazad.blogfa com
    گنجور شعر
    http://f-lalazad.blogfa.com
    مطالب ادبی آزاد.
    http://karshenasaneadabiatefarsi.blogfa.com ›
    کارشناسان ادبیات فارسی
    http://www.nekoolalazad.blogfa.com
    زیر درخت گیلاس
    http://nazarhayeadabi.blogfa.com.
    نظرهای ادبی کارشناسان
    http://nekooazad.blogfa.com
    گنجینه‌ی ضرب‌المثل‌
    اینستاگرام. مطالب ادبی و شعر lalazad-40
    ...
    ..

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷ |

     اندیشه ی بلبل

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

 

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشد

خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش

 

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

 

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

 

ای که از کوچه معشوقه ی ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

 

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا ! به سلامت دارش

 

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل !

جانب عشق عزیز است فرو مگذارش

 

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

 

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

ناز پرورد وصال است مجو آزارش

 

★ 

 

           لب مست

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

 

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

 

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت : ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست

 

عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

 

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

 

آن چه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است ؛  وگر باده مست

 

خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا ! توبه که چون توبه ی حافظ بشکست

 

 

    خیال روی تو

 

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

 

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره ی تو حجت موجه ماست

 

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

هزار یوسف مصری فتاده در چَهِ ماست

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

 

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

 

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفه ماست

 

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست

 

 

       ایها السّاقی

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

 

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

 

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

 

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

 

 

           ترک شیرازی

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

 

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

 

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

 

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زلیخا را

 

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

 

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

 

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

 

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

 

 

         زنده ی عشق

 

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

 

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما !

 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما

 

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

 

ای باد ! اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

 

گو نام ما ز یاد به عمداً چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

 

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

 

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

 

حافظ ز دیده دانه ی اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

 

 

      ستم عشق

 

دیدی ای دل !  که غم عشق دگر بار چه کرد ؟

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ؟

 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

 

اشک من رنگ شفق یافت ز  بی‌ مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

 

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

 

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده ی غیب

نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

 

آن که پر نقش زد این دایره ی مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

مرحبا

مرحبا ! ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه ی آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

درد عاشقی

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه ی آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

   مرگ پسر

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست

گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن

شیخ صنعان خرقه ، رهن خانه ی خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

ذکر تسبیح ملک در حلقه ی زنار داشت

 گفتگوی مرغ چمن با گل

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت :

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل 

ای بسا ! در که به نوک مژه‌ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت

گفتم ای مسند جم ! جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان 

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

شاعر : حافظ شیرازی

www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

 

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷ |