هنر چیست؟ رسالت شاعری چیست؟ هدف از سرودن چیست؟
هنر وسیلهای است که شاعر بهوسیلهی آن اندیشه و احساس خود را بیان میکند. شعر وسیلهی هنری است و میبایست بیان کنندهی احساس و اندیشه باشد. هدف از سرودن شعر نیز همانا بیان احساس و اندیشه است و هر چه این انتقال سریعتر صورت پذیرد؛ شاعر در انتقال حس خود موفقتر بوده است و آنزمان میتوان گفت که شاعر کاری هنری انجام داده است. حال اینجا یک سوال در ذهن مخاطبان نقش میبندد و آن اینکه؛ سرودههای غامض که برای درک مفاهیم آن میبایست زمانی را سپری کرد و یا گاه اصلا مفهوم نیست، چطور میتواند، در انتقال حس و حتا سرعت بخشیدن به این انتقال موثر واقع شود؟ و یا اگر معنای سرودهای درک نشود، چطور میتواند احساس شاعر را منتقل کند؟ در حقیقت شاعرانی که به زبان ساده میسرایند و سروده را پشت غموضت پنهان نمیدارند؛ باهوشترین افراد هستند. لازم به یاد آوریاست که سرودهی غامض و معقد از عیوب سخن است نه محاسن! برخی به اصطلاح نوآور که در این بیش از نیمقرن غامض سرودهاند؛ گرد نامشان از اذهان عمومی پاک شده است و اگر نامی از آنان در محافل و جراید به چشم میخورد؛ از سوی دوستان و تبلیغکنندگانشان است. در حقیقت عوام از شنیدن اشعار غامض گریزانند، چرا که پس از شنیدن اینگونه آثار هیچ نوع احساسی را در وجود خود حس نمیکنند و از آنجا که کمحوصله نیز هستند؛ در صدد درک معنای آن برنمیآیند و این بدان معناست؛ آنها که تمایل دارند؛ ذهن مخاطب را درگیر کنند؛ خبر ندارند که اصولاً مخاطبی برای سرودههایشان وجود ندارد! زیرا شنوندگان و خوانندگان سرودهها حوصلهی کنکاش برای درک مفاهیم بافتههایشان را ندارند. شعر باید از تلاشهای ذهنی به منظور دستیابی به مفاهیم بکاهد؛ نه اینکه خود وسیلهای برای دور کردن آنان از احساسات شاعری و به حیرت انداختنشان شود.
فضل الله نکولعل آزاد
www.lalazad.blogfa.com
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com
Www.nazarhayeadabi.blogfa.com
شعر انگور
چه میگویید؟
کجا شهد است، این آبی که در هر دانهی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک است، اشک باغبان پیر رنجور است!
که شبها راه پیموده،
همهشب تا سحر بیدار بوده، تاکها را آب داده
پشت را چون چفتههای مو دوتا کرده!
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده!
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده!
چه میگویید؟
کجا شهد است، این آبی که در هر دانهی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این خون است، خون باغبان پیر رنجور است!
چنین آسان منوشیدش!
شما هم ای خریداران شعر من؛
اگر در دانههای نازک لفظم
و یا در خوشههای روشن شعرم
شراب و شهد میبینید، غیر از اشک و خونم نیست!کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است!شرابش از کجا خوانید؟ این مستی نه آن مستی است!شما از خون من مستید، از خونی که مینوشید، از خون دلم مستید!
مرا هر لفظ فریادی است کز دل میکشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است لبریز از شراب خون!
کجا شهد است این اشکی که در هر دانهی لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشهی شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان را؟
مرا این کاسهی خون است!
مرا این ساغر اشک است!
چنین آسان منوشیدش!
شاعر: نادر نادرپور
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
ای رفته از برم به دیاران دور دست !
با هر نگینِ اشک، بچشم تر منی !
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست
در خاطر منی !
هر شامگه که جامه ی نیلینِ آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزه های شبانه را
یاد آور منی !
در خاطر منی !
در موسم بهار
کز مهر بامداد
تکدختر نسیم
مشاطه وار، موی مرا شانه میکند
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه نرم نرم
گلهای خویش را به سرم دانه میکند ـ
آن لحظه ، ای رمیده ز من !
در بر منی ! در خاطر منی !
هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند !
کز تند بادها
با دست هر درخت
صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد ؛
رقصنده در هواست ـ
و آن روزها که در کف این آبی بلند
خورشید نیمروز
چون سکه ی طلاست ـ
تنها توئی تویی تو که روشنگر منی !
در خاطر منی !
هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد
از راههای دور
در بامداد سرد که بر ناودان کوی
قندیلهای یخ
دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور
آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا
همچون کبوتری
وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد
پروانه های برف ، به مژگان دختری
در پیش دیده ی من و در منظر منی !
در خاطر منی !
آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب
چون نشئه ی شراب دَوَد در میان پوست
یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان
دل می برد به بانگ خوش آهنگ : دوست ، دوست
در باور منی !
در خاطر منی !
اردیبهشت ماه ؛
یعنی : زمان دلبری دختر بهار ؛
کز تکچراغ لاله، چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری
بر شاخ نسترن
نیلوفری سپید
آید مرا بیاد که : نیلوفر منی !
در خاطر منی !
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گوید که : نوش، نوش
اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی :
آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم
در ساغر منی !
در خاطر منی !
برگرد ، ای پرنده ی رنجیده، باز گرد !
ای آ نکه خلوت دل من آشیان تست !
در راه ، در گذر
در خانه ، در اطاق و به هر سو نشان تست
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور و خاموش میشود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟
و آن عشق پایدار، فراموش میشود ؟
نه ، ای امید من !
دیوانه ی توام ! که تو افسونگر منی !
هر جا و هر زمان
در خاطر منی !
شاعر : استاد مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
* *
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانی ام
فراتر از ستاره مینشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
* *
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
شاعر : فروغ فرخزاد
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
باغ پیرهن
ز باغ پیرهنت، چون دریچه ها وا شد
بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد
رها ز سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد
به دیدن تو همه ذره های من شد چشم
و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد
تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی:
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخی بود
به نام تو که در آمیختم گوارا شد
فرشته ها تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه از تو گفتگوها شد
دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو شکرخا شد
شتاب خواستنت این چنین که می بالد
به دوری تو مگر می توان شکیبا شد ؟
امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من اما شد
تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت
که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد
قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد
شاعر : استاد حسین منزوی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

معرفی یک شاعر: مهدی شعبانی.
متولد ۱۳۶۴ همدان.
در حال حاضر ساکن تهران.
شاعر و محقق در زمینههای ادبی.
کارشناس ارشد زبان فارسی از دانشگاه پیام نور کرج ۱۳۹۱
دبیر مدارس دبیرستانهای تهران.
محققی تلاشگر، پیگیری جستجوگر.
از نمونه کارهای اوست ↪
موضوع پایاننامه: بررسی اوزان دوری از آغاز تا پایان قرن ششم.
نویسندهی مقالات متعدد:.
نقد کتاب شرح بیدل کامران زمانی.
نقد واژهنامهی بیدل اسدالله حبیب.
نقد کتابهای عروضی ابوالحسن نجفی.
نقد عروض غلامرضا پناهی.
مقالهی عکس تسکین در دانشگاه اصفهان.
مقالهی اوزان شبهدوری در دانشگاه کرمان.
حدوداً ده نقد در زمینهی کتاب کودک و نوجوان.
نقد کتاب موسیقی شعر و وزن احمد رضایی.
مدیر داخلی و ویراستار فصلنامهی نقد کتاب کودک و نوجوان ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۵
منتقد برتر سال در زمینهی نقد کتاب کودک و نوجوان ۱۳۹۳
همکاری با سیاوش قمیشی در آلبوم سرگذشت: ترانهی «ستاره»
از نمونه شعرهای او ⤵
گلبرگ خاطرات
با لحن اقیانوس طوفانی صدایم کن
از چنگ اختاپوس تنهایی رهایم کن
من بیتو پاییزیترین باغم بهارِ من!
از فصلهای زرد دلتنگی جدایم کن
خورشید هم یخ میزند در دستهای من
فکری به حال انجماد دستهایم کن
گلبرگهای خاطرات کهنهای دارم
لای کتاب خاطراتت باز جایم کن
یا باز با من سر کن از نو قصهای دیگر
یا بار دیگر کنج تنهایی رهایم کن
شاعر : مهدی شعبانی ۱۳۸۵
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
صدای سکوت
از ما به جز سکوت، صدایی نمانده است
حتّا برای زمزمه نایی نمانده است
با دستهای شعر «خدا» خلق میکنیم
بیرون از این خیال، خدایی نمانده است
بیهوده، دل به رفتن از این برکه میدهیم
در رودخانه نیز صفایی نمانده است
گیرم که قفلِ این قفسِ کهنه وا شود
بالی برای شوقِ رهایی نمانده است
ماهی، پرنده، هیچ تفاوت نمیکند
ما مردهایم، آب و هوایی نمانده است
شاعر: مهدی شعبانی ۱۳۸۷
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
فرشتهی عاشق
به لحظهای برسانم که عاشقت باشم
اگر چه کمتر از آنم که لایقت باشم
جهان، جهانِ مصیبت زمان، زمانِ بلاست!
نه اینکه آمدم آیینهی دقت باشم
میان این همه طوفان به من اجازه بده
که در عبورِ از این ورطه قایقت باشم
نبینم اشک به چشمت، فرشتهی عاشق!
نخواه شاهد آواز هق هقت باشم!
بخند و زمزمه کن شعر عشق را بگذار
که من شریک تمام دقایقت باشم
شاعر: مهدی شعبانی
۲۵ بهمن ۱۳۹۶
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
نصیحت مرحوم مهدی سهیلی به پسرش سهیل
سهيل ! ای كودك دُردانه ی من !
چراغ تابناك خانه ی من !
به تو گفتم در اينجا پای مگذار
عنان مركب خود را نگهدار
در اين سامان به غير از شور و شر نيست
شرافت جز بدست سيم و زر نيست
شرف هرگز خريداری ندارد
درستی هيچ بازاری ندارد
همه دام و دد يك سر دو گوشند
همه گندم نما و جو فروشند
« عبادت » جای خود را بر « ريا » داد
صفا و راستگویی از مُد افتاد
جوانمردان تهی دست و تهی پای
لئيمان را بساط عيش برجای
نصيحت ها تو را بسيار كردم
مواعظ را بسی تكرار كردم
كه اينجا پا منه كارت خراب است
مبين دريای دنيا را سراب است
ولی حرف پدر را نا شنيدی
ز حوران بهشتی پا كشيدی
قدم را از عدم اين سو نهادی
به گند آباد دنيا رو نهادی
به كيش من بسی بيداد كردی
كه عزم اين « خراب آباد » كردی
ولی اكنون روا نبود ملامت
مبارك مقدمت، جانت سلامت
تو هم مانند ما مأمور بودی
در اين آمد شدن معذور بودی
كنون دارم نصيحت های چندی
بيا بشنو ز « بابا » چند پندی
نخستين آنكه با ياد خدا باش
ز راه دشمنان حق جدا باش
ولی راه خدا تنها زبان نيست
در اين ره از رياكاران نشان نيست
« خداجو » با « خداگو » فرق دارد
حقيقت با هياهو فرق دارد
« خداگو » حاجی مردم فريب است
« خداجو » مؤمن حسرت نصيب است
« خداگو » بهر زر خواهان حق است
و گر بی زر شود از پايه لق است
« خداجو » را هوای سيم و زر نيست
بجز فكر خدا فكر دگر نيست
مرو هرگز ره ناپاك مردان
ز ناپاكان هميشه رو بگردان
اگر چه عيب باشد راستگویی
ولی خواهم جز اين راهی نپویی
اگر چه دزد كارش رو براه است
ولی دزدی به كيش من گناه است
اگر دستت تهی شد، دل قوی دار !
براه رشوه خواران پای مگذار !
سهيلم ! هوش خود را تيزتر كن
ز ابليسان آدم رو حذر كن
خدا را از سر جان بندگی كن
به نيروی خدا رخشندگی كن
بهين چيزی كه شهد زندگانی است
فقط يك چيز آنهم مهربانی است
شاعر : استاد مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
نقش خدا
دردمندان را دوایی نیست در میخانهها
سادهدل آنکس که پیمان بست با پیمانهها
مست توحیدم، نه مست بادهی اندیشهسوز
سرخوشیها را نجویم از در میخانهها
عکس روی باغبان پیداست در هر برگ گل
سیر کن نقش خدا را در پر پروانهها
داستان اهل دنیا را به دنیادار گوی
گوش من آزرده شد از ننگ این افسانهها
گر که جویی روشنی در خاطر بشکسته جوی
رونق مهتاب باشد، در دل ویرانهها
خاکبوس کلبهی مسکین دردآلودهام
چون خدا را دیدهام در کنج محنتخانهها
شاعر: استاد مهدی سهیلی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
تسکین
نیمه شب در بسترِ خاموشِ سرد
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر ، میان هر دو دست خود فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد
آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد
دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
وه ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
چنگ بر دامان او زد بی شکیب
لیک رویایی خیال انگیز بود !
در دل تاریک شب ، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پای او فشاند
دامنش را بر دو چشم تر گرفت
بوسه زد بر چهره ی زیبای او
بوسه زد اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگهای شهر
پرده ی رؤیای او را پاره کرد
سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد
نیم خیزی کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیگاری نهاد
داور اندیشه ی مغشوش او
پیش او بنوشته طوماری نهاد
...
وندر آن طومار ، نام آن کسان
کز ستم ها کامرانی می کنند
دسترنج خلق می سوزند و خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختری
روز کوشد تا شکار او شود
شام دیگر دلفریب دیگری
او در این بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردی تسکین جانفرسای او
چون غبار افتاد بر سیمای او
زیر این سردی به گرمی می گداخت
اخگری از کینه ی فردای او
شاعر : سیمین بهبهانی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
(تقديم به محمد عاصمی، نویسندهى کتاب "سیما جان" كه فریاد عاشقانهاش احساس شاعرانهای در دل خوانندگان کتاب برانگیخت!)

افسونگر
سپید است و عریان تن مرمرش
برهنه است سرتاسر پیکرش
چو ماهی که تابیده در آسمان
فروخفته با ناز در بسترش
تن او سپید است چون مه ولی
به رنگ سیاهست موی سرش
بلند است گیسوی نرمش چو شب
فرو ریخته بر تن مرمرش
چو برگ گل سرخ شبنمزده است
به هنگام گریه دو چشم ترش
بسی خوشتر است از گل سرخ باغ
لبان هوسبار چون ساغرش
حریر تن او لطیف است و نرم
چه زیباست خفتن شبی در برش
پرند دو سینه چو ماه شب است
دلانگیز و زیباست آن گوهرش
بلور گلویش ز جنس حریر
ز الماس ناب است سرتاسرش
کند سحر ما را بهجای نگاه
دو چشم فریبای افسونگرش
به او گفتهام دوست دارم ترا
نیاید ولی حرف من باورش
بهنازم خدا را که خوش آفرید
تنش را ز الطاف پهناورش
تهران ١٣٨٤/٩/٨
فضل الله نكولعل آزاد
www.lalazad.blogfa.com
www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
Www.f-lalazad.blogfa.com
Www.faznekooazad.blogfa.com
Www.nazarhayeadabi.blogfa.com
Www.lalazad.blogfa.com
من مست سبوی لب عرفانی عشقم
من محو نگاه تو و سوهانی عشقم
از تلخی هجران تو کامم همه زهر است
با مهر سکوتم همه توفانی عشقم
با اینهمه دوری وصال تو به عمرم
موقوف تو و یکسره ارزانی عشقم
با نذر سکوتی که چو مریم بنمودم
الحق که گرفتار به لب خوانی عشقم
فرزند خلیلم که گلو داده به چاقو
در کوی منا رفته و قربانی عشقم
گر هجر تو پاینده شود در همه ی عمر
باید بخوری غصّه به ویرانی عشقم
دستم تو بگیر و ببر از وادی ایمن
ای خضر سبک پی که به حیرانی عشقم
گر شعر من اینک نگرفتست مذاقت
عفوم بنما غرق پریشانی عشقم
شاعر : سید عزیز صفوی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
رایحه ی باد بهار
موج زیبای تو بر پای نگارست امروز
گرمی اش رایحه ی باد بهارست امروز
ازبهم خوردن هر باره ی دریا و نسیم
درکنارش موج بر موج سوارست امروز
مینماید که صدای خوش امواج و نسیم
گوشه ای از نغمات لب یارست امروز
شاعر : سیدعزیزصفوی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
عشق یک سینه و هفتاد و دو سر میخواهد
بچه بازیست مگر ؟ عشق ، جگر میخواهد !
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندیِ ماست
نقشبازیِ در آن اوج بصر میخواهد
درس عشقست که در مکتب جان بخش شرف ..؛
جلوه آراییِ چون قرص قمر میخواهد
می رود رقص کنان عاشق سرگشته ی ما
سوی میدان هنر چون که هنر میخواهد
عشق چون حادثه ای است که بنیان فکن است
عشق قاموس جهان زیر و زبر میخواهد
میرود در شب معراج پیام آورعشق
سوی اوجی که یقین اوج دگر میخواهد
طی این مرحله های خطر افزای درون
اولین قاعده ازخویش سفر میخواهد
شاعر : سیدعزیزصفوی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
علیرضا شتابی متخلص به "باران"
متولد ۱۳۵۳ شهرستان سراب
دارای مدارک ادبیات و حسابداری
داستان نویس و شاعر معاصر
آغاز شعر سرایی از چهارم دبستان
عضو انجمن های ادبی تهران. استان
آذربایجان شرقی و استان اردبیل
بیش از یک دهه فعالیت و همکاری با مطبوعات مختلف کشوری دهه ۸۰
منتخب جشنواره کشوری شعر جوان در سال۸۴
شاعر برتر شهرستان سال ۸۷
داور جشنواره کشوری شعر جوان سال ۸۸
برگزیده کنگره شعر عاشورایی سال۸۹
شاعر منتخب جشنواره بسیج استان اذربایجان شرقی سال ۹۱
مهمان ویژه برنامه محفل ادبی رادیو سال۹۳
بداهه سرایی و اجرای برنامه زنده در تلویزیون سال ۹۴
چاپ مجموعه بوی باران(غزل) سال ۹۴
بداهه سرایی و اجرای برنامه زنده تلویزیونی سال۹۵
مصاحبه ویژه با مجله مشعل مختص شرکت نفت ایران سال۹۵
آیین رونمایی کتاب(بوی باران) در انجمن ادبی شبدیز تهران سال ۹۵
تالیف و چاپ ۸ عنوان کتاب داستان کودکان سال ۹۶
اجرای برنامه بداهه در رادیو برون مرزی آذربایجان شرقی در بهمن ۹۶
منتخب جشنواره بین المللی شعر ترکی کشور قبرس بهمن۹۶
چاپ گزیده اشعار با عنوان ( من اهل زمین نیستم) دی ماه 98
منتخب جشنواره بینالمللی شعر رضوی خرداد ۱۴۰۲___
#علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
نمونه شعر او:
بر مرده اگر دم اثری داشته باشد
کفر است که عیسی پدری داشته باشد
شایستهی قدیسهترین مریم دنیاست
كز جنس خدایش پسری داشته باشد
تا پاک شود آینه از گرد حقارت
باید به حقیقت نظری داشته باشد
قانون کثیفی ست که در عالم خاکی
آقا شود آن کس که زری داشته باشد
دل میکَنَد از لذت زیبایی ظاهر
هر کس به درونش سفری داشته باشد
آزاد شود از قفس نفس یقیناً
مرغ دل اگر بال و پری داشته باشد
من اهل زمین نیستم آن سوی افقها
“شاید کسی از من خبری داشته باشد“
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
تنهایی
"خدا کند که بیایی" دعای تنهاییست
بیا که روی تو مشکل گشای تنهاییست
دوباره سهم سفر با تو ، بی تو بودن شد
دلم اسیر غم جادههای تنهاییست
و بی تو همسفرم در سراب دلتنگی
در امتداد عطش، رد پای تنهاییست
و در حوالی غم با خودم غریبه شدم
خدای من! مگر اینجا کجای تنهاییست؟
نه مونسی ، نه شریک غمی، نه هم نفسی
کسی که هیچ ندارد خدای تنهاییست
عبور ثانیه ها دلخوشم نکرده هنوز
چه سالهاست دلم آشنای تنهاییست
شاعر : علیرضا شتابی "باران"
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
بانوی باران
چیزی مرا پُر کرده بود از بوی باران
چیزی شبیه گریه بر زانوی باران
از دست این آوارگیها، بیکسیها
سر می گذارم خسته بر بازوی باران
در کوچه های غربت امشب آشنا شد
با شانه های خسته ام گیسوی باران
امشب کویر بغض من محتاج اشک است
جا مانده چشمان عطش آن سوی باران
دیدن ندارد قطره قطره اشک مردی
مردی که می خواهد تو را بانوی باران!
دیشب برایت تا بخواهی گریه کردم
پُر شد صدای شیونم در کوی باران
بر چشمهای خیس من خندید بی تو
از پشت پلک پنجره سوسوی باران
ای چشمهای خیس پاییزی چه کردید؟
شرمنده شد از روی زردم روی باران
با چشمهای خیس دیشب خواب رفتم
در بسترم جا مانده امشب بوی "باران"
شاعر : علیرضا شتابی "باران"
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
قبیله ی درد
من از قبیله ی دردم کسی چه میداند
و از دلیل نبَردم کسی چه میداند
نبرد باغ و زمستان، نتیجه معلوم است
شکست خورده و زردم کسی چه میداند
شبیه قطب شمال است قلب متروکم
همیشه ساکت و سردم کسی چه میداند
دلم پُر است پُر از حرفهای ناگفته
هنوز فاش نکردم کسی چه میداند
نه اهل منبر و مسجد نه اهل رنگ و ریا
همیشه میکده گردم کسی چه میداند
چنان گریختم از خویش، ذرّههای وجود
نمیرسند به گَردم کسی چه میداند
زمین برای من انگار کوچک است، آری
من آفتاب نوردم کسی چه میداند
علیرضا شتابی "باران"
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
نمیدانی
دلم پُر است و نگاهم همیشه بارانی
تو نیستی و نمی بینی و نمی دانی
نفس کشیدن من سخت می شود بی تو
و بیحضور تو جان می کَنم به آسانی
حریر سبز درختی صبور میپوسد
درخت سر به گریبانِ درد عریانی
مرور خاطره ها سرد می کند دل را
و دل پرنده ی سر در گم زمستانی
کنار پنجره رفتار شمعدانیها
نشان دهندهی پژمردن و پریشانی
پس از تو، کنج اتاق عکس یادگاریمان
همیشه شاهد شب گریه های پنهانی
خدا کند که بگیری سراغ بیکسیام
دعای شاعر "باران" و بیت پایانی
شاعر : علیرضا شتابی " باران "
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.comcom
دل بیچاره
بیچاره دل من که چنان است و چنین است
یک روز پُر از شادی و یک روز غمین است
از عرش فرود آمدنم جرم کمی نیست
آدم بخورد سیب سزاوار زمین است
لعنت به تو ای نفس فرومایهی آدم
عمری است که این سیبِ هوس ننگ جبین است
یوسف! بگریز از خمِ ابروی زلیخا
این خنجرِ خونریزِ هوس، تشنه ترین است
گر آب حیات است دهان و لب معشوق
گریز که آوارگیِ خضر از این است
تردید ندارم به اَنا الحَق برساند
هر چوبه ی داری که پُر از عشق و یقین است
پایان بدی داشت اگر عشق، نرنجید
تا بوده همین بوده و تا هست همین است
شاعر : علیرضا شتابی "باران"
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

زادهی عفریت شب دیو سیاه غار دزد
دشمن خورشید و با خفاشها همکار دزد
پاره شد زنجیر امنیّت به دست غولها
سلب شد حُرّیت از ما پاره کرد افسار دزد
ای "برادر" مثل عیسی آتش خاموش باش
بر صلیبت میکشد با شعلهی زنّار دزد
گندم از گندم بِروید جو ز جو، قطع یقین
گرگ زاده گرگ و آقازادهی بدکار دزد
میکند آغاز از یک تخم مرغ و میرسد
تا شتر دزدی، رفیق قافله سالار دزد
چرخ گردون خوب میچرخد به نفعش تازگی
پول پارو کردنش را میکند تکرار دزد
میخورد خونِ دلِ طفلِ یتیم و پیرزن
دیو خونآشام قصّه وارث تاتار دزد
میبرد روباه مرغ پیرزن را، کدخدا
متّهم میسازد او را میشود حقدار دزد
فصل یخبندان کلاه از ما به سرقت میبرد
میدهد احسان در عاشورا دو سه خروار دزد
میگذارد بر سرش قرآن شب احیا و قدر
میکند با مال مردم هر اَذان اِفطار دزد
خواب غفلت میبرد بعد از نماز شب مرا
میکند شبزندهداری تا سحر بیدار دزد
ضدّ اسلام و ولایت ضدّ ارزشهای دین
خونِ عَمروعاص دارد در رگش، مکّار دزد
ما جهنّم، ما دَرَک، خون شهیدان را چرا
میکند پامال ظالم پیشهی جبّار دزد
آیهی قرآن اگر یابد تحقق در وطن
با تبر باید که دستش را دهد هر بار دزد
من خلیلِ آتشِ عشقم نمیسوزم ز فقر
تکّهنانِ خالیام را هم بیا بردار دزد
شاعرِ "باران" ندارد قدرتی غیر از قلم
شک نکن، ترسد یقین از قدرت خودکار دزد
علیرضا_شتابی "باران"
@baran_shetabi
کانال بوی باران

... ﻭ ﮐﺸﺖ ﭘﺸﺖ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﺳﯿﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻓﻠﮏ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻓﻠﮏ ﮐﺞﻣﺪﺍﺭ ﻭ ﻭﺍﺭﻭﻥ ﺷﺪ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻏﯿﺮ ﺳﭙﺮﺩ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺯﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﻓﻬﻢ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﻃﻼﯾﻪﺩﺍﺭ ﺷﺮﻑ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻫﻦ
ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ ﻋﯿﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﺳﮑﻮﺕ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﺷﺐ، بغضِ در گلوی پدر
ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﮑﻞ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻭﻗﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺩﻧﺎ ﻭ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ
ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺳﻔﺮ ﮐﻮﻟﻪﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻭﺣﺸﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺁﺭﯼ
ﺷﻐﺎﻝ ﻫﺮﺯﻩ ﻭ ﮐﺮﮐﺲ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
ﻭ ﺩﺭ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ
ﺯﺩﻧﺪ ﺷﻌﻠﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺷﻪﺯﺍﺭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
خودم را سخت در آغوش میگیرم و میگویم
دمت گرم ای رفیق روزهای سخت و تنهایی
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
دلخوشی یعنی خوشی در دل هویدا میشود
ای دلِ غافل که در بیرونِ دل سرگشتهایم
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
کِرمی که در دل حسرت پرواز دارد
باید برای نَفسِ خود زندان ببافد
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
چندی قلم را قیمت نان میفروشند
چندی برای نانِ شب جان میفروشند
پشتِ چراغِ قرمزِ میدانِ مادر
هان، کودکانِ کار گلدان میفروشند
دربِ کلیساها و مسجدها شده چفت
در ایستگاه مترو، قرآن میفروشند
گل کرده در بینِ جماعت نقش تزویر
با نام دین یک عده شیطان میفروشند
با گرگها هم کاسه بودند از گذشته
سگهای حیفِ نان، که چوپان میفروشند
بعد از اَذانِ ظهر، نوکر گشته آقا
در روستاها شب به شب خان میفروشند
قانونِ جنگل را عوض کردند حتی'
کفتارها دارند سلطان میفروشند
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
میخواستم برای سَرَم سایهبان شوی
دیوار و سقف خانهی بیخانمان شوی
باور بُکن به قدر خدا دوست دارمت
حتی اگر به شِرکِ دلم بد گمان شوی
من آدمم ولی نه شبیه زمینیان
شایسته نیست هم قَدَمِ خاکیان شوی
حوّای من! نرو به سراغ درخت سیب
نگذار باعثِ هوسِ این و آن شوی
خورشید و ماه دورِ سرت دُور میزنند
در آسمان قلبم اگر کهکشان شوی
بر اسبِ بالدارِ دلِ من سوار شو
تا فارغ از کشاکش و جُورِ جهان شوی
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi

دل کَندهام از لذّت شیرین دنیا
جان کَندن فرهاد بود آیین دنیا
دنیا زمستانی است باید کوله را بست
حتی ندارد مِهر، فروردین دنیا
دارد قطار عمر ما را میرساند
تا ناکجای مرگ در کابین دنیا
تالاب قوها پُر شد از بوی تعفّن
خون میچکد از پنجهی شاهین دنیا
مردی طلاقش داد دنیا را سهباره
محرابِ خون شد قیمت تمکین دنیا
تاریخ میدانست، مُهر قصّهی مِهر
جعلیست پای نامهی تضمین دنیا
کانال تلگرامی اشعار
علیرضا_شتابی "باران"
@baran_shetabi
خوب یادم هست روزِ اوّلِ پاییز بود
خسته و دلگیر بودم از خودم، او نیز بود
شوقِ رفتن برق میزد در نگاهش، چشم من
مثلِ ابرِ تیره ی دلخونِ باران ریز بود
شمع از عمق دلش میسوخت بر حال دلم
شیونِ پروانه در آتش شرارانگیز بود
ضجّه میزد شعرِ غم در ذهنِ سردِ خودنویس
استخوانِ دفترم یخ بسته روی میز بود
خاطراتِ تکدرختِ برگریزِ دفترم
سربدارانی به چنگِ لشکرِ چنگیز بود
بیستون، خلوتسرایم بود و تیشه یاورم
یارِ شیرین در اتاقِ خلوتِ پرویز بود
گر نمیکُشتند حسِ شاعری را در دلم
شهریارِ دیگری در خطّهی تبریز بود
علیرضا_شتابی "باران"
@baran_shetabi
از کاه کمتر است کوه دماوند پیش من
تا روی شانههای خدا سر نهادهام
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
گاهی دلم هوای تو را میکند ولی
سوگند خوردهام به دلم دل نمیدهم
علیرضا_شتابی «باران»
بهشتی را که من دنبال آن ویلان و حیرانم
مسیرش از جهنم هست مثل شمع و پروانه
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
مدارا میکنی با هر کسی اندازهی قلبش
و من اندازهی دریا طلب دارم حواست هست؟
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
ذلیل عشق تو هر کس نشد عزیز نگشت
مرا به عشق زلیخا و مصر حاجت نیست
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
احتیاجم نیست بر باران لطف هیچکس
آتش نمرود را من خود گلستان کردهام
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
گدای کوی تو با پادشاه یکسان است
مرا به چاه به زندان به گرگها بسپار
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
همرنگ جماعت نه، صد رنگ نباش ای دل
یک رنگی و رسوایی صدبار شرف دارد
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
یا رب تو را قسم به خداوندی خودت
برفی رسان که آدم خوبی بسازمش
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
آنشب که باران بند آمد تصمیم کبری سرسری بود
اما کسی هرگز نفهمید کبری به فکر دیگری بود
آن روزها ما بچه بودیم در آرزوی کیف تازه
کبری به فکر زنده مانی شامش فقط یک بربری بود
انشای علم و فقر و ثروت ما را جدا کرد از حقیقت
آن مرد با اسب آمد اما بیچاره کارش نوکری بود
در یک زمستان غمانگیز در گرگ و میش فصل یغما
بر گله زد صد گرگ وحشی در ذات چوپان چاکری بود
از ریزعلی باید بپرسم پیراهنش را با چه عقلی
آتش زد آیا مارک هم داشت یا که شبیه پادری بود؟
تکه پنیر پیر زن را زاغ سیه دزدیده بود و
بدنام آن شعر دبستان روباه پیر و لاغری بود
امروز می فهمم که دارا مدیون جیب مادرش بود
سارا هم از درد نداری در حسرت یک روسری بود
با خط خوش دیشب نوشتم صدبار بابا نان ندارد
صبحانه هم حتی نخوردم چون دستهایم جوهری بود
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
خاطراتت، مثلِ حلوایِ سرِ قبرِ عزیز
گرچه شیرین است اما درد و غم میآورد
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
من گلویِ زخمیِ فریادهای زخمیام
زوزهی جاماندهای از بادهای زخمیام
مثل رمّالی که از فردا بگوید نیستم
مثل آلبوم بازگویِ یادهای زخمیام
نیش زالوهای شالیزار یادم رفته است
من حریفِ زخمیِ جلادهای زخمیام
با من از شیرینیِ عشقِ زمینیها نگو
بیستونی خسته از فرهادهای زخمیام
از زمین دل کَندهام با آسمان بیگانهام
از دو سو وا ماندهی میعادهای زخمیام
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
زندگی با زور و زَر حقِ سکوتم داده است
در جهنم باز گاهی فرصت فریاد هست
علیرضا_شتابی "باران"📖🖌
🆔@baran_shetabi
از خلق پنهان میکنم آگاهیام را
در زیر پا له میکنم خودخواهیام را
کج میروند این خلق راه راست را هم
گاهی ستایش میکنم گمراهیام را
علیرضا_شتابی "باران"
@baran_shetabi
دلخسته و سیر
دلخسته و دلگیر و سیرم از خودم چندیست
از آشنا، بیگانه، از دست تو هم چندیست
عمری خیالِ سرو در سر پرورانیدم
افسوس از داغ شقایقها پُرم چندیست
جان میدهد در برگِ زردِ دفترم شعری
خشکیده در دستان من خون قلم چندیست
چون غنچهی لبتشنهای در حسرت باران
با قحطسالیها مدارا میکنم چندیست
بیهمدم و بیمونس و بییاور و یارم
تنها شریک غصّههایم گشته "غم" چندیست
گیرم که پایانِ سیاهیهای شب، روز است
در کوچهی بنبست ظلمت گم شدم چندیست
شاعر: علیرضا شتابی "باران"
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
همه هست آرزویم !
نَه به سر مرا خیالی نَه به دل صفای حالی
نَه گلی نَه نوبهاری چه سیاه ماه و سالی
همه تن ملامتم من همه جان خجالتم من
چه کنم؟ نمی توانم که بپرسم از تو حالی
همه هست آرزویم که به پای بوست آیم
چه بگویم از زمانه که نمی دهد مجالی
چه نویسمت ز حالم ؟ ز غمی که شد وبالم
که گذشت روزگارم شب و روز در ملالی
همه شورم و شکایت همه قصه و حکایت
که بگویم و نگنجد به قصیده گون مقالی
من و رنجِ بی شکیبی من و دردِ بی نصیبی
شده ام ز اشک رودی شده ام ز ناله نالی
به شکستگی ندانی ز برای من نظیری
به بلا کشی نبینی ز برای من مثالی
همه خسته و شکسته پسِ زانوان نشسته
نَه نوید کار و باری نَه امیدِاشتغالی
ز تو از دلم چه پرسم ؟ که نمی دهد جوابی
به تو از غمم چه گویم که نمی کنی سؤالی
به جز اینکه با تو باشم به دل آرزو ندارم
به امید آنکه روزی به کف افتدم وصالی
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
رایحه
برلبت رایحه ای از دل راز آمده است
نکته ی عشق به تفسیر نیاز آمده است
بعدِ یک عمرکه جا مانده ی از عشق شدی
مرکب عشق تو از مرحله باز آمده است
فرش قرمز نکنم پهن برای دل خود
چون که از غفلت خود راه دراز آمده است
می سپارم دل خود را به تو ای کعبه ی عشق !
بر درت شاعر ِدل نکته طراز آمده است
می خزد در سر سودای تو در کنج خیال
هرکه با قصه ی عشق تو به ساز آمده است
بارخود را به زمین باز نهد شاعر عشق
چون که ازشیب سخن او به فراز آمده است
شاعر : سید عزیز صفوی
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
آفرین !
آفرین برتو و بر روح لطیف و نازت !
بر سخن سازی والا و دم آوازت !
کرده ای قلب مرا شیفته ی لطف بنان
ای که موسیقی شعرت بکشد شیرازت !
ساقی مشرب عشقی ، ندهی هیچ قرار
خسته ای را که شود لحظه ی غم دمسازت
گشته ای همدم انفاس ملائک گویا
مهد الهام شده طبع بلند پروازت
صید دلها بکن ای همدم اوقات حزین !
پس بگنجان عسل شعر درون سازت
ای که با عشق روان کرده ای الفاظ لطیف
کاشکی میشدم از پیش دمی انبازت
شاعر : سید عزیز صفوی
۱۳۹۶/۷/۲۶
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
چو عطر یاس شبی آمدی به خانه ی من
حضور سبز تو شد شعرِ عاشقانه ی من
تو از کدام بهار شکفته آمده ای
که بوی مهر تو می خیزد از ترانه ی من
به گوشت از دل تنگم فسانه خواهم گفت
اگر که سر بگذاری به روی شانه ی من
چراغ روشن مهتاب را نمی خواهم
چو دیدگان تو باشد چراغ خانه ی من
به میهمانی نورم چرا نمی خوانی
تو ای ستاره ی شب های بی کرانه ی من
طلوع صبح ز آفاق هستی ام خیزد
اگر که باز شوی همدم شبانه ی من
چه حاجت است که محبوب این و آن گردم
رواق منظر چشمت شد آشیانه ی من
ز رنج زایی چشمان من شوی آگاه
اگر به گریه بگیری شبی بهانه ی من
ببخش بوی امیدم به سبز رُستن خویش
که هست قامت تو سرو پر جوانه ی من
حدیث مهر تو در شعر من نمی گنجد
چه بی کرانه ای ؛ ای عشق پر فسانه ی من
بگیر دست و دلم را به رسم یکرنگی
دو گانگی مکن اینگونه ؛ ای یگانه ی من
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
شیفته ی عالم حیرانی ام
خسته ترین مرد بیابانی ام
درد فراقت نفسم را گرفت
غرقه به گرداب پریشانی ام
در سر من غیر هوای تو نیست
ای تو همه شوق غزلخوانی ام
ای تو مرا برده ز خاطر چنین
از چه دگر باز نمی خوانی ام؟
آمده ام خوبتر از خوب من !
جرعه ای از عشق بنوشانی ام
آمده ام تا که نجاتم دهی
غرقه ی این لُجّه ی توفانی ام
بار دگر لب به سخن باز کن
منتظرِ صحبت طولانی ام
رفتی و رگبار نشست و هنوز
زائر آن کوچه ی بارانی ام
پنجره بگشا که در این پرسه ها
لولی شبگرد خیابانی ام
ای نفس صبحِ بهاران من
می بری ازخویش به آسانی ام
باز در آغاز رهم همچنان
گر چه به سر منزل پایانی ام
بسته دلم نقش به دریای عشق
بی تو در این آینه زندانی ام
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
سالهای طوفانی!
مادر ای کرده فراموش مرا!
روح من در عطش مهر تو سوخت
و تو با کشتی باد
سالها پیش که طوفانی بود؛
به دیاری که ز نامش فریاد
رفتی و باز نگشتی هرگز
مادر!
از کودک خود
از من
آه... که به هنگام جداییمان، من
عالمی داشتم از بیخبری
راستی هیچ کَسَت داد خبر؟
یا تو از رهگذری از سر مهر
هیچ از کودک خود پرسیدی؟
یا به خوابم دیدی؟
بیتو برمن چه گذشت!
بیتو بر من چه گذشت!
ای به سفر رفتهی من
بیتو من بودم و یک قافله درد
بیتو من بودم و باران سرشک
بیتو من بودم و رخساری زرد
بیتو من بودم و من
آه ... چهکس میداند؟
بیتو بر من چه گذشت!
بیتو بر من چه گذشت!
بیتو در حسرت یکدست نوازشگر گرم
بیتو در حسرت یک بوسهی پاک
بیتو در حسرت یک خانهی گرم و دلخواه
بیتو در حسرت یک حرف لبالب از مهر
بیتو در حسرت یک کنج پناه
بیتو در حسرت و حسرت ماندم
بیتو در حسرت و حسرت مُردم
سالها پیش که طوفانی بود
سالها پیش که رفتی و کسَت باز ندید
سالها از پس آن سال سیاه
همچو آهوبّرهای بیمادر
همهکس را بهگمانی که تویی بوییدم
همهجا را بهامیدی که بیابم بازت
با دلی کوچک و چشمی نگران پوییدم
و تو افسوس نبودی جایی
دستم آنگاه که سرمای زمستانش زد
دستم آنگاه که از رعشهی سرما فرسود
دست گرمی که بگیرد دستم
در همه شهر نبود
و نفس گرمترین یاور دستانم بود
و من از بیخبری
زیر رگبار توانگاه تو را میجُستم
و تو اندوه نبودی جایی
مادر! ای کرده فراموش مرا!
روح من در عطش مهر تو سوخت
و تو با کشتی باد
سالها پیش که طوفانی بود
به دیاری که ز نامش فریاد
رفتی و باز نگشتی هرگز
شاعر: دکتر محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
وقتی افتاد سنگی از بامی
بر سرِ عارف نکو نامی
گفت :
حمد ای خدای بنده نواز
شاکرم ! ای کریم سنگ انداز !
رهروی گفت :
این چه گفتار است ؟!
کی خدا شکر خواه آزار است ؟!
خنده ای کرد و گفتش آن دانا:
تو چه دانی حدیث او با ما ؟
خواست گوید به خُفیه در گوشم
کای فلان ! نیستی فراموشم
شاعر : دکتر محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
دستهای تو خط فاصله اند
چون دو شط مُحاذی شیری
پیش دستان من که می خشکند
همچو جویی به جلگه ی پیری
داده دستان من ز کف دیریست
بوی دستان نوجوانی را
دستهای تو تازه می گیرند
عطر آغاز زندگانی را
در میان من و تو ؛ دَره ی نسل
مرز قطعیت جدایی هاست
دست من ؛ روستای تاریکی
دست تو شهر روشنایی هاست
دست تو در حریر بستر خویش
رفته در خواب ناز شادابی
دست من آرمیده با کابوس
در چروک سکون مُردابی
دست من چون درخت تاکی پیر
مانده تنها به باغ رؤیاها
دست تو می زند چو پیچک سبز
تکیه بر داربست فرداها
دست من همچو آستین تهی
به تن ناتوانم آونگ است
دست تو همچو قله های بلند
زیر برف لطافتش سنگ است
دستهای حریص من دارند
عطش دستهای پاکت را
چون زمین های تشنه می جویند
رود ایثار اصطکاکت را
دست ما چون دو جاده است ؛ امّا
در میانه ، پل تداوم نیست
دست خود را ز دست من بردار
بین دستان ما تفاهم نیست
شاعر : دکتر محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
پدرم با من از جوانی خویش
سالها پیش گفتگو می کرد
سر و زلف مرا به سینه ز مهر
می فشرد و چو نافه بو می کرد
آنچه هر کس برای خود می خواست
او برای من آرزو می کرد
بازی تلخ زندگی ما را
چون دو آیینه روبرو می کرد
چشم من پیری مرا می دید
چون به ژرفی نظر در او می کرد
او هم ایام نو جوانی را
در من انگار جستجو می کرد
شاعر : دکتر محمد پیمان
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com

راز چشمان
راز چشمان تو چیست ؟
چیست در چشم تو ای دختر افسونگر ناز ؟
این چه سِحری است که در دیده ی مستت خفته است ؟
که به هنگامه ی ناز
با نگاهی کوتاه ...؛
روح حیران مرا
این چنین مست کنی !
این چه سرّیست که در دیده ی تو بنهفته است ؟
نازنینم ، گل من !
نگه گرم خود از چهره ی من دور مدار !
که نگاه تو و آیینه ی چشمت زیباست !
نگه آبی تو چون دریاست
در نگاهت بینم ...،
قلب پر مهر تو از عاطفه ها خالی نیست !
پاکی روح تو از طرز نگاهت پیداست !
فاش گو ؛ ای گل من !
راز چشمان تو چیست ؟
سرّ پنهان تو چیست ؟
فردیس کرج ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
فضل الله نکولعل آزاد
www.lalazad.blogfa.com
درد زندگی
دست از گلوی نفس هایم بردارید
دیگر طاقتی در دستانم نمانده
تا قولنج زندگی را بشکنم
اندکی از عمر دنیا باقی مانده و
اندکی از مهلت من نیز
گذشته است
پدری در آسمان و
فرزندی در من بی تابی می کنند
هر چه انتظار کشیدم
و هر چه از زمان گذشتم
زمان در زمین
گردید و
از من نگذشت
تاریخ تکرار شد و باز
دفتر زندگی
با گناه و افسوس عشق
آتش گرفت
باید زمین را به جهنم بسپارم
تا زمان و تاریخ و گناه
در هم بسوزند
وقت تنگ است
باید تا بیکران دریا
تسلیم پدر شوم
شاعر : دکتر نسرین سید زوار
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
خوشا با تو !
دلم خواهد کشم آنگونه نقش عشق را با تو
که آمیزد در آن رنگ خوشایند وفا با تو
خوشا روی تو را دیدن ؛ جهان را با تو گردیدن
همیشه عشق ورزیدن ؛ خوشا باتو خوشا با تو
تو از چشمم دگر اندوهِ بیزاری نمی خوانی
که می دانی وفا می ورزم و صلح و صفا با تو
بیا با من بگو آن راز و رمز عشق دیرین را
که گردم عاشقانه همنوا و آشنا با تو
تو مهتاب و تو پروینی به درد من تو تسکینی
تو شور عشق شیرینی و چشم دلربا با تو
به شعر من شکوفایی بهار آرزوهایی
شراب گرم و گیرایی وفا با من جفا با تو
من آن درویش درویشم پر از درد غم خویشم
همه مهر تو شد کیشم الا ای صد صفا با تو
مسیح باغ مینویم تو هستی قبله هر سویم
همه با درد خود گویم که درد از من دوا با تو
شکوه بانگ راز من امید دلنواز من
بخوان با سوز و ساز من نوا با تو صدا با تو
اگر مهری وگر ماهی اگر بامن تو همراهی
بگو از من چه می خواهی که هستم بی ریا با تو
کمی با من مدارا کن و در شبها خدایا کن
زبان خویش گویا کن ؛ خدا با تو دعا با تو
به عشق من گواهی تو مرا پشت و پناهی تو
که خود مهری و ماهی تو همه دست خدا با تو
ببین از غم چه گریانم از این دوری پشیمانم
ز سودای تو سوزانم شررها شعله ها با تو
شفق صد ماجرا دارد ؛ چه ها دارد چه ها دارد
هزار و یک نوا دارد ؛ دلِ این بینوا با تو
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com
.
ببار !
ببار بر سرم ای ابر نوبهار ! ببار
ببار برسرِ این تیره روزگار ! ببار
زمین تفته تری ازدلم به عالم نیست
بر این کویر عطشناکِ شوره زار ببار
ببار تا که بشویی غباری از رخ دوست
برای خاطر این جان بیقرار ببار
زلال شبنم اشکی به گونه ام جاریست
براین فسرده گلِ زرد بی بهار ببار
دلم گرفته ازاین آسمان قیر اندود
بر این غمین سیه روز سوگوار ببار
تو کز دیار سکوتی غریب می آیی
بر این غریب جدا از دیار و یار ببار
چو لاله زار مرا سینه ایست خون آلود
تو نیز بر دل خونینِ داغدار ببار
به میهمانی تسکین چرا نمی خوانیم ؟
براین نشسته به درگاه انتظار ببار
چگونه پر بگشایم که زاده ی قفسم
بر این شکسته دلی هایم آشکار ببار
غمی به وسعت آفاق بیکران دارم
به حال زار من ای دیده زار زار ببار
نشسته بر دلِ تنگم غبار درد و دریغ
برای شستن آیینه از غبار ببار
لبان خشک شفق جرعه خواه همت توست
ببار بر لب خشکیده اش ببار ! ببار !
شاعر : مجید شفق
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com